همان شب .
بالاخره مونتاگ و بلیز سلامتیه خودشونو بدست آورده بودند و مرخص شده بودند . آن دو در حالی که بسیار خوشحال به نظر میرسیدند به سمت میز خانوم پرستار رفته بودند تا با آنجا حساب کنند .
آنی : سلام خانوم پرستار
خانومه
بلیز : خانوم پرستار ، میشه بگین چقدر باید بدیم تا از اینجای کوفتی بیایم بیرون ؟
خانومه اخمی کرد و شروع کرد با ماشین حساب ، حساب کردن .
خانومه : خوب .... انقدر که خوردنی خوردید ... مقدار زیادی آلودگیه صوتی .... ملاقات کننده های ناجور.... عجیب غریبم که هستید .... اون یارو هم الان به من خیلی بد نگاه کرد اصلا حال نکردم .... هووووم جمعا میشه 343208430
آنی و بلیز
بلیز : آنی جون خیلی وقته منو مهمون نکردیا . خودت حساب کن
آنی : اتفاقا منم الان توی همین فکر بودم .
خانوم پرستار
بلیز : نه اصلا راه نداره . من کیف پولمو با خودم نیاوردم که تو حساب کنی .
آنی : نخیرم ، عمرا یک نات هم بهت بدم
خانوم پرستار : بالاخره پول میدین یا نه ؟
آنی و بلیز :no:
خانوم پرستار نعره زد :
- پس باید انقدر اینجا کار کنین تا پولتون در بیاد
آنی و بلیز
پرستاره در هوا وشکنی زد و گفت :
- این دو تا رو ببرید اتاقا رو تمیز کنند . فکر کنم یه ماه اینجا باشند کافی باشه
بلافاصله در باز شد و دو آدم هاگرید مانند وارد شدن . ابتدا آنی و بلیز خواستند از سوراخ در فرار کرده و خود را نجات دهند اما خیلی زود فهمیدند که تلاششون بی فایده بوده .
یک ساعت بعد مصادف با زمان خوابیدن لرد سیاه .
بلیز و آنی به زور لباس کارکنان بیمارستان رو پوشیده بودند و مشغول تمیز کردن زمین ها بودند ( اونم از روش مشنگی )
بلیز : آقا این چوبدستیه من دست کیه ؟
آنی : نمیدونم
بلیز : هوووووم چه مشکوک .
بلیز : یکی هم به دفترچه خاطراتم دست زده . تو که نبودی ؟
آنی : مگه من بیکارم بیام ارزشی گویی هات رو بخونم ؟
بلیز
در همون لحظه صدای آمبولانسی از دور به گوش رسید و این بحث شیرین رو خاتمه داد .
بیییی بووووو بییییی بوووووو بیییییی بوووووو
و به دنبالش صداهای فریاد بسیاری .
- ارباب ... ارباب ....
- بجنبین بیارینش بیرون .
- ممکنه تموم کرده باشه .
- بجنبین .... اتاق عمل رو آماده کنین .
آنی و بلیز نگاهی به هم انداختند و دوان دوان از اتاق رفتند بیرون .
بیرون اتاق
شفا دهندگان همراه با برانکاردی با سرعت به سمت اتاق عمل میدویدند . عده ای از آنها سرم اون شخص رو بالا نگه داشته بودند . عده ای هم در نقش گلدون دونبال برانکارد بودند . درست در پشت شفادهندگان بلا آنها رو همراهی میکرد .
بلا : ارباب.... منو ببخش ..... خواهش میکنم ....
بلیز و آنی یه نظر به شخص روی برانکارد نگاه کردند .
بلیز و آنی : ارباب لرد کبیر ؟
لرد
بلا : ارباب ... حواسم نبودش .... ارباب .....
لرد : خخ ... خخ..... خخ ..... ( ترجمه : یه آواداکدورا مهمون منی )
بلا : نه خواهش میکنم
یکی از شفا دهندگان : سریع اتاق عمل رو آماده کنید !