پنه لوپه با صدای بلند و رسا فریاد زد:
- کریچر؟ کجایی؟
جوابی نشنیدند. پنه لوپه دوباره او را صدا زد. ایندفعه کریچر از بالای پله های خانه ی شماره ی دوازده گریمولد نمایان شد. او به سه نفر خیره شد و گفت:
- کریچر شنید که صداش کردین!
هاگرید گفت:
- آره کریچر عزیز! بیا یه لحظه اون وایتکسو بذار کنار. می خوایم باهات حرف بزنیم.
- کریچر برای چی وایتکسو بذاره کنار؟!
لحنش به وضوح عصبانی بود. هاگرید قامتی بلند داشت. اما او هم در مقابل عصبانیت کریچر ترسید. ظاهرا کریچر زیادی به وایتکسش وابسته بود! هاگرید آب دهنش را قورت داد و گفت:
- خب... بیارش! فقط یه لحظه بیا!
کریچر دوباره آن سه را نگاه کرد. باید مرلینگاه ها را تمیز می کرد و اتاق محفلی ها را برق می انداخت. اما وقتی دید آن سه جدی بودند، چاره ای جز همراهی کردن آنها ندید. زیر لب غرغر کرد و پله ها را یکی به دو پایین آمد. هر سه او را به آشپزخانه هدایت کردند. وسط آشپزخانه میز نسبتا بزرگی وجود داشت و صندلی های انبوه اطرافش بودند. آنها هم جایی پیدا کردند و نشستند.
پنه لوپه گلویش را صاف کرد و گفت:
- خب کریچر! مقدمه چینی نمی کنم و سریع حرفمو می زنم.
پروفسور دامبلدور رو که دیدی؟ دیدی...
ناگهان صدای ملچ ملوچی آمد. پنه لوپه توجهی نکرد. چون به احتمال نود و نه درصد بچه های ویزلی داشتند وسایل خانه را می شکستند. حرفش را ادامه داد:
- همین هفته ی پیش بود که تولد هزارو نهصد و نود و نه سالگیشو جشن گرفتیم. پروفو میگم! به هر حال... یه کم ضعیف شده.
نمی دونم دقت کردی یا نه. ولدمورت...
دوباره صدای ملچ ملوچ آمد!
پنه لوپه کمی اعصابش خورد شده بود اما به حرفش ادامه داد.
- هورکراکس های زیادی داشتو...
ملچ ملوچ!- اَه! این صدای چه کوفتیه؟!
ماتیلدا سرزنشوار گفت:
- پنه لوپه! اینجا محفل ققنوسه. باید به هم عشق بورزیم! این چه کلمه ای بود به کار بردی...
- تو یکی حرف نزن!
- با من این شکلی حرف نزنا! ناظر...
پنه لوپه دمپایی ای از ناکجا آباد ظاهر کرد و محکم بر سر او کوبید. گفت:
- ناظر بودنت بخوره تو سرت!
عصب های پنه لوپه بیشتر از هر موقعی فعال شده بودند! پنه لوپه به گوشه ای از آشپزخانه نگاه کرد و منشا صدا را پیدا کرد. آن صدا، صدای رون بود که داشت تمام پیاز های توی یخچال را می بلعید! پنه لوپه به سرعت به طرفش روانه شد و محکم بر سرش کوبید. گفت:
- همه ی پیازای خونه رو خوردی! الان برای شام چی درست کنم آخه؟
پلو تموم شده. آردم برای پای تموم شده. می خواستم پیاز خالی بدم بهتون. چیکار کردی؟! من همه ی پس اندازامو داده بودم که پیاز بخرم...
رون گفت:
- به من چه؟! اصلا چرا پیازارو گذاشتی تو یخچال؟ سه ساعت دنبالشون می گشتم!
- کاری می کنم دیگه نخوای دنبالشون بگردی!
رون از لحن او فهمید که وضعیت بسیار خطرناک بود. پس با سرعتی باور نکردنی فرار کرد اما پنه لوپه با سرعت باور نکردنی تری به دنبالش رفت! ماتیلدا شانه هایش را بالا انداخت و خودش موضوع را برای کریچر توضیح داد!