هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: خاطرات مرگخواران
پیام زده شده در: ۰:۰۳:۲۶ جمعه ۲۴ فروردین ۱۴۰۳

ریونکلاو، مرگخواران

ایزابل مک‌دوگال


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۲۵ یکشنبه ۱۸ دی ۱۴۰۱
آخرین ورود:
دیروز ۲۲:۰۲:۳۱
از حدشون که گذشتن، از روی جنازشون رد میشم...!
گروه:
مرگخوار
کاربران عضو
ریونکلاو
ایفای نقش
پیام: 152
آفلاین
شعله‌ی رقصان آخرین شمع، در نگاه غمگینش می‌سوخت. قصد داشت نفسی دیگر را وقف خاموشی نور آزار دهنده‌اش کند؛ اما چنگال‌های بُرنده‌ی بغض، گلویش را خراشید.

پلک‌هایش را به یکدیگر رساند و سرش را بالا گرفت. دریای آبی رنگ چشمانش، حال طوفانی‌تر از هر زمان دیگری بود. نمی‌توانست اجازه بدهد که طغیان کند و سیلی از اشک و اندوه را به همراه خود بیاورد.

برای جلوگیری از فروپاشی بغضش، آرواره‌اش را منقبض کرد و با لبخندی تصنعی، به تصویری که در آینه نقش بسته بود، خیره شد. گویا هر ثانیه‌ای که از عمرش می‌گذشت، بیشتر با تصویر داخل آینه غریبه‌ می شد. به چه کسی نگاه می‌کرد؟ آیا واقعا همان ایزابل بود؟
پاسخ هیچ‌ یک از سوالاتش را نمی‌دانست.

صدای لرزانش در فضای خالی اتاق، طنین انداز شد:
_ تبریک می‌گم. یک سال دیگه زنده موندی ایزابل... .

از آینه‌ها تنفر داشت. در آینه چیزی را می‌دید که شاید سال‌ها از دید دیگران پنهان بود.
ناخن‌هایش را در پوست دستش فرو کرد، اما برای نگه داشتن اشک‌هایش افاقه نکرد. بنابراین دست مشت شده‌اش را به انعکاس تصویر گریانش در آینه کوبید.

شکست...
به غیر از آینه چه چیز دیگری می‌توانست بشکند؟
قلبی که با هزار زحمت، تکه‌هایش را به هم وصل کرده بود.

با صورتی خیس از اشک، فریاد بلندی از سرِ درد کشید. با نفس‌هایی بریده بریده‌، به قطرات خونی که از دست مجروحش می‌چکید، چشم دوخت.

صدای قدم ‌های ریز و کوتاهی توجهش را جلب کرد. کوین در چهار‌چوب در ایستاده بود و با چهره‌ای وحشت‌زده به صحنه‌ی رو به رویش خیره شد.

ایزابل با حالتی دست‌پاچه لب به سخن باز کرد:
_ ای وای... دیدی چی شد؟ آینه رو شکستم. جدیداً دختر بدی شدم.
_ ایژا... دشتت چی شده؟

ایزابل چند قدم جلو آمد و رو به روی کوین زانو زد. در همین حین با پشت دست اشک‌هایش را پاک کرد. با لبخندی ساختگی رو به کوین گفت:
_ چیزی نیست، من خوبم‌ عزیزم. وسایلت آمادست؟
_ آره...
_ خوبه. باید زودتر بریم.

ایزابل می‌خواست از جا بلند شود که متوجه شد اشک‌های کوین بر روی گونه‌های سرخ رنگش، جاری شده‌اند. لبخند از روی صورتش محو شد، اما خودش را نباخت. دستی در موهای طلایی رنگ کوین کشید و گفت:
_ منم به اندازه‌ی تو دلم تنگ می‌شه...
_ لرد کی برمی‌گرده؟
_ نمی‌دونم. شاید یه روزی...

دیگر نمی‌توانست تحمل کند. صورتش از درد مچاله شد، اما کوین را در آغوش کشید تا حالت چهره‌اش را نبیند. در حالی که هق هق‌هایش شروع شده بودند، زیر لب زمزمه کرد:
_ یه روزی که خیلی دیره...



یادگاری از ۲۴ فروردین ماه ، روزی که دیگر سیاهی نبود.
تولدم مبارک...


ویرایش شده توسط ایزابل مک‌دوگال در تاریخ ۱۴۰۳/۱/۲۴ ۰:۰۸:۵۹

•« ʜᴇ ᴡᴀs ʜɪᴅɪɴɢ ʜɪs sᴀᴅɴᴇss, ʙᴜᴛ ɪ ᴄᴏᴜʟᴅ sᴇᴇ ʜɪs ᴛᴇᴀʀs »•
تصویر کوچک شده


پاسخ به: خاطرات مرگخواران
پیام زده شده در: ۲۰:۰۸:۳۳ پنجشنبه ۲۳ فروردین ۱۴۰۳

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۹:۱۵:۰۶ جمعه ۲۴ فروردین ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 5472
آفلاین
لینی در حال طی کردن مسیری طولانی برای رسیدن به اتاق اربابش بود. طولانی بودن مسیر از این جهت نبود که لینی مسیر را بلد نبود. چرا که لینی خانه ریدل‌ها را همچون کف دست خود می‌شناخت. علتش دور و دراز بودن خانه ریدل‌ها هم نبود. که اگرچه بزرگی خانه ریدل‌ها بر هیچ‌کس پوشیده نبود، اما برای لینی که بال‌بال‌زنان از این سو به آن سو می‌رفت، رسیدن به مقصد در چشم به هم زدنی رخ می‌داد.

علت طولانی بودن مسیر چیزی نبود جز این که لینی راه رفتن بر روی پاهایش را بر پرواز کردن ترجیح داده بود. شاید دوست داشت که دیرتر به مقصد برسد. دیرتر برسد بلکه احتمال سر رسیدن اربابش بالاتر برود... یا شاید هم که مسیر سخت را برای مجازات کردن خود برگزیده بود.

برای لینی بالا رفتن از پله‌هایی که به اتاق لرد ولدمورت منتهی می‌شد سخت‌ترین چالش بود. پرش‌های بی‌امانش رو به بالا بلکه به پله بعدی برسد از یک طرف، و موفق یا عدم موفقیتش برای گیر انداختن دستش به پله و کشیدن هیکل کوچکش به بالا نیز از سمت دیگر سختی کار را دو چندان کرده بود.

به هر زحمتی که بود بالاخره لینی خودش را به بالای پله‌ها می‌رساند و چشمش به اتاق لرد می‌افتد و دری که برخلاف همیشه باز بود. لینی قبل از این که به سمت اتاق به حرکت در آید، با هزاران امید نگاهی به پایین پله‌ها می‌اندازد.

اما هیچ‌کس آنجا نبود.

وقتی اربابش را در آنجا نمی‌بیند، این‌بار گوش‌هایش را تیز می‌کند. شاید صدای فریاد شوق مرگخواری به هوا برمی‌خاست و خبر از بازگشت لرد می‌داد.

اما صدایی نیز به گوش نمی‌رسید.

لینی برای چند دقیقه که برایش هم‌چون یک عمر می‌ماند همان‌جا منتظر می‌ماند. اما نه صدایی به هوا بلند می‌شود و نه لردی بر پایین پله‌ها ظاهر می‌شود.

خانه ریدل‌ها در سکوتی بی‌سابقه فرو رفته بود و برای لینی، پیکسی آبی رنگ کوچک که با اربابش گره خورده بود، سرد و تاریک نیز شده بود. لینی با ناامیدی چشم‌ها و گوش‌هایش را برمی‌گیرد و به سمت اتاق لرد قدم برمی‌دارد. قدم‌هایش به قدری سخت برداشته می‌شدند که گویا در باتلاقی در حال حرکت بود.

بالاخره جلوی در اتاق لرد می‌رسد. دری که باید بسته می‌بود و مثل همیشه بدون اجازه از درون سوراخ کلید به داخل اتاق شیرجه بزند و صدای غرولند لرد که چرا بی‌خبر داخل شده است بلند شود.

کاش این‌چنین بود...

اما در باز بود و اشعه‌های سرخ‌رنگ نور خورشید که لای پنجره به داخل اتاق تابیده می‌شد، منظره را حتی غمگین‌تر نیز کرده بود.

لینی به سمت تخت لرد می‌رود. این‌بار ارتفاع به قدری بلند بود که لینی با هیچ جهشی نمی‌توانست به آن برسد. اما مهم هم نبود. این‌جا را می‌خواست پرواز کند. می‌خواست آخرین لحظه‌هایش را پرواز کند تا نشان دهد تلاش کرد پیکسی بماند، اما نشد... نتوانست.

بال می‌زند و گوشه‌ای از تخت فرود می‌آید. برای آخرین بار آن اتاق، حضور اربابش و تک‌تک خاطره‌هایی که در تمام این سال‌ها با خود به همراه داشت را به یاد می‌آورد. اما دیگر لرد آن‌جا نبود.

لینی در وسط تخت در خود مچاله می‌شود و بلافاصله گویا که جادویی از غیب ظاهر شده باشد، پیله‌ای شروع به تنیده شدن دورش می‌کند. اگر لرد رفته بود، پیکسی‌اش نیز به او تعلق داشت و با او می‌رفت.

وقتی پیله به طور کامل او را در برمی‌گیرد، صدای نفس کشیدن و ضربان قلبش که تا لحظاتی پیش در اتاق ساکت طنین می‌انداخت، به ناگاه ساکت می‌شود.

حالا دیگر هر دو به یکدیگر پیوسته بودند.




پاسخ به: خاطرات مرگخواران
پیام زده شده در: ۱۶:۴۴:۲۴ چهارشنبه ۲۲ فروردین ۱۴۰۳

اسلیترین، مرگخواران

مروپ گانت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۸ شنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
امروز ۹:۵۰:۳۲
از زیر سایه عزیز مامان
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ایفای نقش
مرگخوار
پیام: 436
آفلاین
مدت ها بود که چشم هایش خیره به ساعت مانده بود. به عقربه ثانیه شماری که به سرعت و بی خبر از او و احساسش در حال حرکت بود و ساعت ها را به روز ها تبدیل می کرد. اما در دل مروپ واقعیت با آن ساعت تفاوت بسیار داشت.

گویی بعد از رفتن او زمان برایش منجمد شده بود. مدام از خودش می پرسید که حالا باید چه کند؟ برای چه کسی غذاهایش را با تمام تلاش و انگیزه اش بپزد؟ مادر چه اربابی باشد؟

پاسخش مشخص بود. هیچکس را جز او لایق نمی دانست.

نمی توانست که بداند.

چمدانی که همیشه برای رفتن به خانه سالمندان آماده بود را از گوشه آشپزخانه برداشت و با گام هایی مصمم آن را به دنبال خودش به سمت در کشید.

دستش را بر روی دستگیره گذاشت. کف دستش عرق کرده بود‌. ناگهان متوجه شد تمام بدنش می لرزد.
-نه نه، نباید بلرزی. نباید...

چشمانش پر از قطرات درخشان اشک شد. با ناامیدی دستش را از روی دستگیره برداشت‌ و همانجا پشت در نشست و به آن تکیه داد. با دستانش روی صورتش را پوشانده بود. چرا؟ آیا فکر میکرد با آن دست های لرزان می تواند احساساتش را پنهان کند؟

دقایقی گذشت...شاید هم ساعت ها...

بلاخره دستانش را از روی صورتش برداشت. نگاهش به چمدان افتاد. چمدانی که هر وقت می خواست توجه یکی یکدانه اش را به خودش جلب کند از آن استفاده می کرد.

ذهنش بی اراده به یاد یکی از آن وقت ها افتاد.
-اصلا مامان میره خونه سالمندان!
-نروید.

نمی پرسید چرا‌...لازم نبود. همان "نروید" برایش کافی بود. همان نروید آنقدر برایش عزیز بود که روز ها و روز ها به آن لحظه و آن کلمه ساده فکر کند و دلش لبریز از احساس شود.

از افکار پر حسرتش بیرون آمد. دستش را به سمت چمدانش برد. به اطرافش نگاهی انداخت تا مطمئن شود کسی آنجا نباشد. شاید دلش نمی خواست کسی او را در آن حال ببیند. اگر می دیدند پیش خودشان چه می گفتند؟ نا سلامتی او مادر لرد سیاه بود.

زیپ چمدان را تا نیمه باز کرد. دستش را در آن فرو برد‌. اولین جسمی که به نظر می رسید به تازگی به چمدان اضافه شده را بیرون کشید. یک کاغذ تا شده بود.

تا کاغذ را باز کرد و نقاشی درون آن هویدا شد. چقدر برایش پر معنا بود. از همان لحظه که آن را در دستان کوچک کوین دیده بود، نتوانسته بود جلوی خودش را بگیرد و نقاشی را از خودش جدا کند.

به تک تک چهره های آشنای داخل تصویر نگاهی انداخت. چهره هایی که با دقت فراوان به تصویر کشیده شده بودند. چهره هایی که هر کدام ویژگی های خودشان را با تفاوت فکری های مختلف با یکدیگر داشتند اما نقطه تشابه همه آنها به زیبایی به تصویر کشیده شده بود...همان ردای سیاه که همه شان را در بر گرفته بود. ردایی که همه آنها با میل خود انتخاب کرده بودند تا زیر سایه آن باشند.

اگر آن ردا نبود، هرگز آن اتحاد و آن همه قلب مشکی بالای آن پدید نمی آمد.

دوباره دستش را داخل چمدان فرو برد. نیش یدکی آبی رنگ، پاتیلی نقره ای، قمه ای جیبی، یک تار موی فر، بسته ای پودر سفید، شامپو ای که دری به شکل جمجمه داشت، شیشه ای تف تسترال، یک دستگاه آبمیوه گیری که تا نیمه گاز زده شده بود، لنت ترمز، دو کلاه که یکی بسیار زیبا و دیگری بسیار بلند بود، مسلسلی کوچک، یک فنر، کاتر پیتزا، یک قوری با طرح پیژامه، چند مداد رنگی و بسیاری اجسام عجیب غریب دیگر را از درون آن بیرون کشید.

نگاهی پر از حس مادرانه و دلتنگی به همه آنها انداخت. با دیدن تک تک شان به یاد روز هایی در گذشته های دور افتاد...بسیار دور...

ناگهان دستگیره دری که به آن تکیه داده بود، تکان خورد. با استرس شروع به برگرداندن یادگاری هایش به داخل چمدان کرد. صورتش را پاک کرد و سعی کرد صدایش را صاف کند.
-شاید برگشته...حتما برگشته...

چشمانش پر از امید بود. می دانست کنار او دوباره تمام آن اجسام معنا می یابند. یقین داشت کنار او دوباره مادری خوشحال خواهد شد.




پاسخ به: خاطرات مرگخواران
پیام زده شده در: ۱۹:۴۸:۱۸ جمعه ۳ فروردین ۱۴۰۳

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۰۳:۴۴ پنجشنبه ۱۶ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6959
آفلاین
نیمه شبی سرد و برفی، جلوی در خانه ریدل ها، سو لی مثل همیشه در گوشه ای ایستاده بود.
کمی که دقت کرد متوجه سایه ای مبهم در میان تاریکی شد.
- کی هستی؟
- ما کی نیستیم.

سو به سرعت از جا جست و با احترام ایستاد.
- ارباب شما نصفه شب اینجا چیکار می کنین. خیلی سرده ها.

لرد سیاه که صدایش اصلا راضی به نظر نمی رسید جواب داد:
- ده دقیقه پیش به این نتیجه رسیدیم.

- مگه از کیه اینجایین؟
- یازده دقیقه ای می شه.

سو قصد داشت شنل پشمی اش را به لرد بدهد. ولی رنگ صورتی ملایم و گل های نارنجی روی شنل مانعش می شد.
- ارباب جسارت نباشه. چرا بیرونین؟ چرا نمی رین تو؟ رداتون برای این هوا زیاد مناسب نیست.

صدای لرد سیاه به وضوح می لرزید.
- اومدیم آشغالا رو بذاریم بیرون. در بسته شد. چوب دستی یا کلیدی هم نداریم. در هم نمی زنیم عمرا. در شان ما نیست.

سو چوب دستی اش را روشن کرد و به اطراف نگاه کرد.
- آشغالا کجان پس؟

لرد سیاه با خشم جواب داد:
- احساس کردیم در شان ما نیست آشغال حمل کنیم. گذاشتیم جلوی در اتاق ایوان روزیه.

سو دیگر جرات نداشت بپرسد پس خودتون چرا اومدین بیرون؟!
چیزی که واضح بود این بود که لرد سیاه بشدت سردش بود.
- تو... درو برامون باز کن.

سو آه سردی کشید که هوا را سردتر کرد.
- ارباب فراموش کردین؟ شما طلسم باز کردن در رو از چوب دستیم حذف کردین. زنگ در رو هم ضد سو کردین. حتی اگه با مشت به در بکوبم هم صدایی جز چه چه پرندگان ازش در نمیاد.

- ما گرسنه نیز هستیم. تو اینجا چه می خوری؟

سو کمی نان خالی از جیبش در آورد.
- مرگخوارا گاهی یادشون میفته و برام غذا میارن. امشب همینو دارم فقط. بفرمایین.

لرد سیاه مایل بود لوس شده و نفرماید، ولی سرما به اضافه گرسنگی، ترکیب بسیار بدی بود.

نان را گرفت و خورد.
- حال چه کنیم پس؟ پرواز هم بی فایده اس. پنجره اتاقمون بسته اس.

- صبح زود لینی برای نرمش صبحگاهی از خونه میاد بیرون. البته اونم درو باز نمی کنه. از سوراخ کلید میاد. کمی بعدش سدریک میاد بیرون زیر آفتاب صبحگاهی بخوابه.

لرد چاره ای جز صبر کردن نداشت.

به همراه سو تا طلوع خورشید صبر کرد.

سو درست گفته بود. لحظاتی قبل از طلوع آفتاب، لینی خمیازه کشان از سوراخ کلید خارج شد و با دیدن لرد سیاه که با اخم به او خیره شده بود خمیازه اش نصفه ماند.

سو اشاره کرد که چیزی نگفته و از آنجا دور شود.

بعد از رفتن لینی رو به لرد سیاه کرد.
- ارباب همش سر پا بودین. الان دیگه سدریک میاد.

لرد سیاه جوابی نداد. مدتی بود که جوابی نمی داد.

- یه قهوه داغ بخورین حالتون جا میاد.

لرد همچنان ساکت و بی حرکت بود.

- ارباب؟ کمی حرکت کنین خب...
سو خطر را حس کرد. دیگر انتظار جایز نبود. دو دستی با مشت به در می کوبید و فریاد می زد.
- یکی بیاد ارباب رو نجات بده‌.

صدایش در میان چهچهه پرندگان به گوش مرگخواران رسید.

ظرف یک دقیقه، چند مرگخوار خواب آلود در را باز کردند.

سو با چشمان پر از اشک به آنها خیره شد.
- کسی تخصصی در یخ زدایی ارباب نداره؟




پاسخ به: خاطرات مرگخواران
پیام زده شده در: ۱۱:۰۷:۲۶ جمعه ۳ فروردین ۱۴۰۳

ریونکلاو، مرگخواران

ایزابل مک‌دوگال


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۲۵ یکشنبه ۱۸ دی ۱۴۰۱
آخرین ورود:
دیروز ۲۲:۰۲:۳۱
از حدشون که گذشتن، از روی جنازشون رد میشم...!
گروه:
مرگخوار
کاربران عضو
ریونکلاو
ایفای نقش
پیام: 152
آفلاین
به دریاچه‌ی پیش رویش چشم دوخت و با احساس سرما در اطرافش، لبخندی بر روی لب آورد.
_ دیر کردی عزیزم...

ایزابل بر روی زمین نشست و زانوهایش را بغل کرد. حالا لبخند روی صورتش محو شده و سرمای نگاهش، جای خود را به نگرانی و غم داده بود.
_ حس می‌کنم یه تیکه از وجودم نیست. انگار یه چیزی ازم دزدیده شده. کمکم کن کارلوس...

پسری که بالای سر ایزابل ایستاده بود، دیگر بدنی شفاف و توخالی نداشت، بلکه کاملا مانند انسان‌های عادی به نظر می‌رسید. چشمانش با حالت خاصی برق می‌زد و لبخند جنون‌آمیزش، سادگی ایزابل را به تمسخر گرفته بود.
_ اگه انقدر بهم نیاز داری... خب حرف دیگه‌ای نیست.

این جمله را گفت و دست راستش را به سمت ایزابل دراز کرد. ایزابل با تردید نگاهش را میان کارلوس و دستی که به سویش دراز شده بود، رد و بدل کرد و در نهایت، بر روی چشمان عسلی کارلوس ثابت ماند.
آن دو گوی عسلی رنگ، چشمان کسی بود که روزی اعتمادش را از هم درید و احساس پاکش را به بازی گرفت. چرا باید دوباره به او اعتماد می‌کرد؟
پاسخ ساده ای داشت: عشق، احساسی که با منطق غریبه بود.

بنابراین ایزابل دوباره اعتمادش را زیر پا له کرد.
چیزی نمانده بود تا دستان یکدیگر را پس از مدت‌ها لمس کنند، اما صدای قدم‌های آهسته‌ای خلوتشان را به هم زد و حواس از دست رفته‌ی ایزابل را به جای خود بازگرداند.
دختر از جا بلند شد و در یک حرکت ناگهانی چوبدستی‌اش را آماده‌ی پرتاب طلسم گرفت‌. چند قدم کوتاه از دریاچه دور شد و نجوا کرد:
_ خودتو نشون بده...

پاسخی دریافت نکرد.
با قدمی کوتاه، دوباره به سمت دریاچه بازگشت اما نشانی از کارلوس نیافت.
هنگامی که تصمیم داشت قدمی دیگر برداشته و اطراف دریاچه را جست و جو کند، احساس کرد زیر پاهایش خالی شده و سرش سبک می‌شود. دید چشمانش به تاریکی شب شد و از آن لحظه به بعد، چیزی به جز سیاهی تماشا نکرد.



ادامه دارد...


•« ʜᴇ ᴡᴀs ʜɪᴅɪɴɢ ʜɪs sᴀᴅɴᴇss, ʙᴜᴛ ɪ ᴄᴏᴜʟᴅ sᴇᴇ ʜɪs ᴛᴇᴀʀs »•
تصویر کوچک شده


پاسخ به: خاطرات مرگخواران
پیام زده شده در: ۱۵:۴۵:۴۴ پنجشنبه ۲۴ اسفند ۱۴۰۲

اسلیترین، مرگخواران

ایوان روزیه


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۱ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۰۹:۳۸ پنجشنبه ۱۶ فروردین ۱۴۰۳
از سر قبرم
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
اسلیترین
ناظر انجمن
گردانندگان سایت
پیام: 1506
آفلاین
ساعت کمی از نیمه شب گذشته بود. دیگر مشتری زیادی در کافه دیده نمیشد. در یک روز وسط هفته چیزی بیشتر از این هم نمیشد انتظار داشت. آنها دور یک میز نشسته بودند و برای چندمین بار لیوان های نوشیدنی کره ای شان را بالا میگرفتند و به سلامتی هم مینوشیدند.

کافه چی لاغر و استخوانی پشت بار مشغول خشک کردن لیوان های شسته شده با دستمالی کهنه و چرک بود و کلاه ردای مشکی و گشادش را روی سرش انداخته بود. جیکوب میتوانست قسم بخورد که چند باری درخشیدن دو گلوله آتشین را در جایی که باید چشم های او قرار میداشت ببیند. اما مست تر از آن بود که به این مسائل فکر کند. از طرف دیگر، این چیزها در کوچه ای بدنام مثل ناکترن کاملا عادی بود.

صدای رعد و برق و بارش شدید باران در فضای کافه میپیچید و بادی که از لای پنجره های نیمه باز به داخل میوزید شعله شمع های کوتاه و کم نور را میرقصاند.

جاناتان دستش را روی شانه جیکوب گذاشت و گفت:
- پسر واقعا فکر میکردی یه روز به اینجا برسیم؟ شما رو نمیدونم ولی این رسما بزرگترین موفقیت زندگی منه!

جیکوب و پاتریک با خنده ای بلند و جامی برافراشته حرفش را تایید کردند. پاتریک جرعه نوشیدنی را فرو داد و گفت:
- تاسیس اولین کارگروه تخصصی مقابله با مرگخواران! پسر ما خیلی خفنیم. اونقدر خفن که شخص وزیر رو مجبور کردیم با درخواست ما موافقت کنه و اجازه بده گروه خودمون رو زیر نظر شخص وزیر تشکیل بدیم! دلم به حال مرگخوارها میسوزه. قراره زندگی براشون بدتر از جهنم بشه.

جیکوب لیوانش را روی میز کوبید و گفت:
- بچه ها این حس عجیب رو میفهمین؟ حس قدرت! حس ارزشمند بودن. بالاخره تونستیم جایگاه خودمون رو بین اون همه کاراگاه بدرد نخور بدست بیاریم. یادته که چند بار توی آزمون کاراگاهی رد شدیم و همه شون مسخره مون میکردن؟ حالا از فردا صبح همه شون با گردن کج پشت در دفتر نوساز و شیکمون صف میکشن تا شاید قبول کنیم اونها رو توی گروهمون راه بدیم.

... ها ها ها ها

صدای خنده کافه چی در فضای کافه پیچید. هر سه با تعجب به او نگاه کردند که هنوز داشت با دستمال چرکش لیوان ها را خشک میکرد. کافه چی گفت:
- اگر خودم از نزدیک نمیدیدم و نمیشنیدم هیچ وقت باور نمیکردم که اینقدر سطحی، مضحک و رقت انگیز باشین!

جیکوب تلوتلو خوران از روی صندلی بلند شد و همان طور که سعی میکرد تعادلش را حفظ کند گفت:
- هی لاغر مردنی! داری در مورد ما حرف میزنی؟ بهتره مراقب حرف دهنت باشی وگرنه...

- وگرنه چی؟ برام یه قبض جریمه صادر میکنی؟ ها ها ها...باورم نمیشه که وضع وزارت به چنین روزی افتاده باشه که شما سه تا شدیه باشین مسئول بخش ضد مرگخواریش!

حالا هر سه با صورت های برافروخته ایستاده بودند و دستشان غلاف چوبدستی هایشان را لمس میکرد. کله شان حسابی داغ شده بود. آنقدر داغ که بدشان نمی آمد حساب یک کافه چی گستاخ را برسند. اما آنها هیچ وقت فرصت این کار را پیدا نکردند. قبل از آنکه حتی کلمه دیگری بر زبان بیاورند طلسم آواداکداورا جسد بی جان هر سه را به زمین انداخت.

کافه چی چوب دستی اش را داخل جیب ردایش گذاشت، دستمال را به روی پیشخوان پرت کرد و خنده کنان گفت:
- بی صبرانه منتظرم داستان این سه تا ابله رو برای ارباب تعریف کنم. مطمئنم که حسابی تفریح میکنه.

سپس از روی جسد کافه چی واقعی که پشت پیشخوان مخفی اش کرده بود رد شد و از کافه خارج شد...


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


پاسخ به: خاطرات مرگخواران
پیام زده شده در: ۰:۳۳:۴۹ یکشنبه ۲۰ اسفند ۱۴۰۲

ریونکلاو، مرگخواران

ایزابل مک‌دوگال


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۲۵ یکشنبه ۱۸ دی ۱۴۰۱
آخرین ورود:
دیروز ۲۲:۰۲:۳۱
از حدشون که گذشتن، از روی جنازشون رد میشم...!
گروه:
مرگخوار
کاربران عضو
ریونکلاو
ایفای نقش
پیام: 152
آفلاین

دفتر خاطرات کارلوس _ برگی به قلم عشق _ صفحه‌ی اول


" هرگاه که به او می‌نگرم، پری‌زادی را می‌یابم که جنگل سیاه موهایش از آن من نیست. نسیم که می‌وزد و عاشقانه زلف‌هایش را نوازش می‌کند، من حسود ترین انسان روی زمینم.
هنگامی که مجنون و سرگشته، بی‌اراده نگاهم به آن دو گوی آبی گرهِ کور می‌خورد، تشنه تر از آنم که غرق شدن در اقیانوس افسون شده‌ی چشمانش، مرا سیراب کند. او با امواج بی رحمانه‌ی نگاهش، کشتی این ناخدای عاشق را در هم می‌شکند.

سیب سرخ لب هایش ممنوعه‌ترین میوه‌ی دنیا و چیدنش زیباترین گناه ممکن است. من گناه کردم و حالا مدت‌هاست که در دوزخ آتشین عشق، قلبم ذره ذره خاکستر می‌شود.
هر دم که نامم را بر روی لب‌هایش می‌راند، شور زندگانی دوباره در رگ‌هایم جریان می‌یابد و احساس می‌کنم که صدای دلنشینش، روحم را می‌نوازد و به سوی کرانه‌ی آسمان، به پرواز در می‌آورد.
نگاهم را به رخساره‌ی سپیدش می‌دوزم و با خود تکرار می‌کنم که او، رویایی دست‌نیافتنی و الهه‌ای دلربا است. "


او از زندگی‌اش رفته بود، اما آثار آن عشق آتشین، رهایش نمی‌کردند. جسم معشوقش در میان لایه‌های سرد خاک می‌پوسید، اما پرسه‌های بی‌قرار روحش را در اطراف خود حس می‌کرد. حضور داشت. او و خاطراتی که به قصد کشت هجوم می‌آوردند، تصمیمی برای رهایی ایزابل نداشتند.
ورق به ورق برگه‌های آن دفتر خاطره، بوی عطر تلخی می‌داد. بویی که هنوز هم وقتی به مشام ایزابل می‌رسید، لبخندش چال گونه‌ی زیبایی را به نمایش می‌گذاشت. در حالی که نگاهش را به فنجان قهوه‌ی سرد روی میز دوخته بود، نجوا کرد:
- تو دروغ گفتی، و من عشق رو با دروغ‌های زیبای تو شناختم.

لبخندش دوام نداشت. آن خنده‌ی دلنشین بر روی صورتش، به حالت بی‌روحی تغییر کرد.
زیرا روحش را در قمار با عشق، باخته بود... .




•« ʜᴇ ᴡᴀs ʜɪᴅɪɴɢ ʜɪs sᴀᴅɴᴇss, ʙᴜᴛ ɪ ᴄᴏᴜʟᴅ sᴇᴇ ʜɪs ᴛᴇᴀʀs »•
تصویر کوچک شده


پاسخ به: خاطرات مرگخواران
پیام زده شده در: ۲۱:۴۸:۴۴ شنبه ۲۸ بهمن ۱۴۰۲

اسلیترین، مرگخواران

دوریا بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۵ پنجشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
امروز ۸:۰۴:۰۴
از جنگل بایر افکار
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
اسلیترین
مرگخوار
گردانندگان سایت
ناظر انجمن
مترجم
پیام: 306
آفلاین
بخش سوم (بخش دوم، بخش اول)

درک کردن پیرزن برای من کار سختی نبود. من نیز آن دردها را تجربه کرده بودم و مدت زیادی نمی‌گذشت که متوجه شده بودم زندگیم آن‌چنان شاد و سرخوشانه که فکر می‌کرده‌ام، نبوده است. بله؛ می‌شد گفت من نسخه‌ی جوان‌تر این زن بودم با این تفاوت که زودتر از او به عمق دردهایم پی برده و از این بابت شکرگزار بودم.

لبخندی زدم و به چشمان دردمند و چروکیده‌اش نگاه کردم. آیا سرنوشت من هم این بود؟ گذراندن روزهای آخر زندگیم در خانه‌ی سالمندان در حالی‌که به هردست‌آویزی چنگ می‌زنم تا شده برای لحظه‌ای کمتر احساس تنهایی کنم و بتوانم به خودم بگویم آخرین تلاشم برای جاودانه شدن را کرده‌ام؟ بله؛ جاودانه شدن... این پیرزن به دنبال این بود تا با ثبت خاطرات زندگیش، در اذهان زنده بماند و اینگونه احساس کند اثری از خود در این دنیا به جا گذاشته است. ترس از آینده و سرنوشت، مثل نسیم‌های اولیه‌ی یک طوفان مهیب، پشت چشمانم شروع به شکل گرفتن کرد. می‌دانستم اگر به ذهنم آزادی دهم، این طوفان طی دقایقی کوتاه تمام فکر و بدنم را درگیر خواهد کرد پس با بستن چشمانم و کشیدن نفسی عمیق، در این زندان تاریک را بسته و آن را قفل کردم. این به من چندساعتی فرصت می‌داد تا بتوانم کارم را تمام کنم. بعد از رسیدن به خانه با آن روبرو می‌شدم. بعد از رسیدن به خانه درهم می‌شکستم.

پیرزن همچنان به دستان چروکیده‌اش که رگ‌های سبز آن در تلاش برای رساندن زندگی به سلول‌هایش، بیش از حد بزرگ شده بودند نگاه می‌کرد.

-دوست دارم ادامه‌ش رو بشنوم.

پیرزن با لبخندی تلخ لب به سخن گشود.
-راستش رو بخوای توی زندگی من اتفاق خیلی بدی نیافتاده. خیلی‌ها با خیلی چیزهای وحشتناکی سر و کله می‌زنن. جنگ، فقر، یتیم بودن، بیماری‌های لاعلاج و خیلی چیزهای دیگه. زندگی من آروم بود و برای همین وقت‌هایی که شدیدا احساس غم می‌کردم، نمی‌تونستم به خودم این حق رو بدم تا ناراحت باشم. همش از خودم می‌پرسیدم دردت چیه؟ یه سقف بالا سرته، خانوادت کنارتن، دیگه چی می‌خوای؟ خب راستش رو بخوای، این حرف‌ها رو از آدم‌های دورم شنیده بودم. وقتی که باهاشون درد و دل می‌کردم و غر می‌زدم اینارو بهم می‌گفتن. منم از یه جایی تصمیم گرفتم سکوت کنم. دیگه با کسی درد و دل نکردم. همشو ریختم تو خودم و گفتم یه روز چمدونم و می‌بندم می‌رم.

به اینجا که رسید کمی سکوت کرد و گذاشت قطره‌ی اشکی که مدت‌ها منتظر سرازیر شدن بود، از روی گونه‌ش به پایین بغلتد.
-اون یه روز هیچ وقت نرسید.

بغضی که حین صحبت‌هایش در گلویم شروع به شکل‌گیری کرده بود، چنان به آن چنگ انداخت که به سختی توانستم آن را مهار کنم. با شنیدن حرف‌هایش ترسیده بودم؛ ترسیده بودم که نکند آن یک روز برای من هم هیچ‌گاه فرا نرسد.



Tranquil Departure
,Out beyond ideas of wrongdoing and rightdoing
.there is a field. I’ll meet you there
*
.I believe in poems as I do in haunted houses
.We say, someone must have died here
*
You are NOT the main character in everybody's story
*
Il n'existe rien de constant si ce n'est le changement
*
Light is easy to love
Show me your darkness


پاسخ به: خاطرات مرگخواران
پیام زده شده در: ۱۲:۰۷:۱۲ جمعه ۲۰ بهمن ۱۴۰۲

ریونکلاو، مرگخواران

ایزابل مک‌دوگال


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۲۵ یکشنبه ۱۸ دی ۱۴۰۱
آخرین ورود:
دیروز ۲۲:۰۲:۳۱
از حدشون که گذشتن، از روی جنازشون رد میشم...!
گروه:
مرگخوار
کاربران عضو
ریونکلاو
ایفای نقش
پیام: 152
آفلاین
چشمانش را گشود.
در قفسه‌ی سینه‌‎اش احساس سنگینی می‌‎کرد. دست لرزانش را بر روی سینه‌اش نهاد، بلکه بتواند تپش جنون آمیز قلبش را حتی برای ثانیه ای متوقف کند. دستان سردی که توان مهار کردن لرزشش را نداشت، نشان از اضطراب بی انتهایی می‌داد که چندی پیش، در خواب تجربه کرده بود.
هنگامی که آرام یافت، مجدد اجازه داد که پلک‌هایش، مانع دید مردمک چشمانش شوند.
در آن لحظه، قطره‌ی اشکی از گوشه‌ی چشمش، بر روی رخسار غمگینی غلتید که در سال‌های اخیر، جاده‌ی خوبی برای گذر کردن تمام دردها و خاطرات خوشایند و نفرت‌انگیز بود.

هرگاه که رخدادی دردناک، مانع نفوذ احساس شادی به سلول‌های بدنش می‌شد، اولین قطره‌ی اشک خبر از فریادی بلند در ژرف‌ترین نقطه‌ی وجود دختری می‌داد، که میان سکوتی رنج‌آور به نابودی روشنایی و طلوع تاریکی در قلب سنگی‌اش می‌نگرید.

ذهن آشفته و بی سامانش بدل شده بود به قبرستانی متروکه‌، پر از یادگارهایی از جنس بغض... . او در هیاهوی افکارش، انسان‌هایی را کشته بود که روزی بهترینش بودند. از یک جایی به بعد، صدایش را در حنجره زندانی کرده بود، تا پرده از ضعف‌هایش کنار نرود و از خود در برابر آسیب دیگران، محافظت کند.

مدت‌ها پیش تصمیم گرفته بود همه چیز را به فراموشی بسپارد.
اما فقط زمانی مغزش مجال فراموشی صدهاهزار خاطره را می‌داد، که تن سردش در زیر خاک خوراک کرم‌ها بشود، روحش در اوج آسمان‌ها به پرواز در بیاید و نفسش برای همیشه محبوس در سینه بماند.

گاهی اوقات لشکری تشکیل شده از کلمات و قشونی از دردها، به گلویش هجوم می‌آوردند و او به بهانه‌ی اعلام آتش‌‎بس برای این جنگ بی‌رحمانه، بغض را تحمل می‌کرد.
در روزهایی نه چندان روشن، دلتنگی مانند شاخه‌های نامرئی درخت پیچک، به دور روح بی‌رمق و خسته‌اش می ‎پیچید و مرگی آرام و بی صدا را به او هدیه می کرد.
روحی مرده درون تابوتی به نام تن... !

در دنیایی که او می‌زیست، قسم برای عشق، دروغی شیرین بود که پایانی به تلخی زهر داشت. این دنیا، سیاه و سفید بود اما خدا انسان‌هایش را با هفت رنگ آفریده بود.
اما دنیای تاریک درون قلبش، چه چیزهایی را به او نشان می داد...؟
دخترک این قصه‌‎ی خون‌آلود، غرور را از همان خدایی آموخت که هنوز هم اهریمن را نبخشیده است.
همچنین اصالت را از اهریمنی یاد گرفت، که بر مخلوق هفت‌رنگ خدا، سجده نکرد.
پس از این، او دگر برای کسی که لبخندش را کشت گریه نکرد.
پس از این، او دگر جوهره‌ی وجودش را روی کاغذهای پاره پخش نکرد.
پس از این، او دگر به اعتمادش چوب حراج نزد.
پس از این، او در میان زمستان ذهنش یخ زد، اما محتاج گرمای محبت کسی نشد.

و در انتها، احساساتش را کشت و لب‌هایش را آغشته به رنگ سرخ کرد!
او نشان داد که سرمای قلبش، چقدر استخوان سوز است.
با پشت دست اشک هایش را پاک و دردهایش را فراموش کرد، اما کسانی که باعث شدند درد بکشد را هرگز.
هیچکس را نبخشید و خواستار بخشش کسی نشد، بلکه تک تکشان را مجبور به تاوان دادن کرد.
و در میان این هیاهو، اوج قدرت یک زن را به نمایش گذاشت.


ادامه دارد...


ویرایش شده توسط ایزابل مک‌دوگال در تاریخ ۱۴۰۲/۱۱/۲۰ ۱۲:۳۷:۲۱

•« ʜᴇ ᴡᴀs ʜɪᴅɪɴɢ ʜɪs sᴀᴅɴᴇss, ʙᴜᴛ ɪ ᴄᴏᴜʟᴅ sᴇᴇ ʜɪs ᴛᴇᴀʀs »•
تصویر کوچک شده


پاسخ به: خاطرات مرگخواران
پیام زده شده در: ۱۱:۲۰:۵۹ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲

اسلیترین، مرگخواران

دوریا بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۵ پنجشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
امروز ۸:۰۴:۰۴
از جنگل بایر افکار
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
اسلیترین
مرگخوار
گردانندگان سایت
ناظر انجمن
مترجم
پیام: 306
آفلاین
بخش دوم (بخش اول)

-می‌دونی، آدم خیلی چیزها رو تا وقتی بچه‌ است متوجه نمیشه. باید بزرگ شی و قد بکشی تا بفهمی چه چیزهایی داشتی و نداشتی.

در این لحظه‌ تلخندی زد و به دستانش که در هم گره شده بودند نگاه کرد.
-البته راستش رو بخوای من همیشه می‌دونستم چه چیزهایی دارم؛ سخت بود وقتی هر روز بهت یادآوری میشه چقدر خوشبختی، باورش نکنی... .
سنم که بیشتر شد و سعی کردم خودم رو بشناسم، شروع کردم به فهمیدن اینکه چه چیزهایی نداشتم. کم کم تصورم از زندگی شاد و پرآرامشم به هم ریخت. جمله‌هایی که سال‌ها بود فراموششون کرده بودم... نه جملاتی که سال‌ها بود دفنشون کرده بودم، از زیر خاک سر برآوردن. «ازت خسته شدم.»، «من تحملت می‌کنم، بقیه چی؟»، «چرا بهتر نیستی؟» و خیلی چیزهای کوچیک دیگه که شاید در مقایسه با دردی که خیلی از آدم‌ها می‌کشن چیزی نباشه ولی برای شونه‌های من زیادی بود. خب راستش رو هم بخوای شاید هیچ وقت خیلی قوی یا خوب نبودم ولی وقتی به سی سالگی رسیدم، تازه فهمیدم همیشه تنها بودم. همیشه احساس کردم یکی بهتر از من هست و یه جورایی نادیده گرفته شدم.

آهی کشید و سپس گویی از سخنان خودش جا خورده باشد، سرش را به سمت من برگرداند و با چشمانی دردآلود که سعی می‌کرد زیر خنده‌اش پنهانش کند به عمق چشمانم خیره شد.
-حتما داری با خودت می‌گی اینا که ارزش نوشتن نداره، پس این پیرزن داره چی برای خودش میگه!

قهقهه‌اش بدون احساس و از سر اجبار بود. گویی می‌ترسید اگر نخندد، دوباره تنها شود.
به قلم پرم نگاه کردم که معلق در هوا منتظر ادامه‌ی گفتگو بود.
-فکر نمی‌کنم اینکه بخواین برای آخرین بار دیده بشین و کمتر احساس تنهایی کنین بی‌ارزش باشه.

پیرزن لحظاتی به من خیره شد و سپس با لبخندی کمرنگ و صدایی لرزان، مثل دختربچه‌ای کوچک که بالاخره کسی فهمیده است به خاطر از دست دادن عروسکش نیست که گریه می‌کند، بلکه به خاطر از دست دادن تنها چیزی است که شب‌ها به او گرما می‌بخشد، زیر لب زمزمه کرد:
-فکر می‌کردم خیلی برای فهمیدن این مسائل جوون و بی‌تجربه باشی ولی انگار اینطور نیست.

او درست می‌گفت، سال‌های کم زندگی من، درهم تنیده در خاطرات و تجربیاتی بود که همواره پشت لبخندم پنهانشان کرده بودم.



Tranquil Departure
,Out beyond ideas of wrongdoing and rightdoing
.there is a field. I’ll meet you there
*
.I believe in poems as I do in haunted houses
.We say, someone must have died here
*
You are NOT the main character in everybody's story
*
Il n'existe rien de constant si ce n'est le changement
*
Light is easy to love
Show me your darkness







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.