به خاطر یه مشت افتخار
VS
چهار چوبدستی دار
پست پایانی
در یک چشم بر هم زدن همه در ورزشگاه بودند.هرکول که از تعجب دهانش باز مانده بود پرسید:
-اینجا آتن بود؟ هرکول دلتنگ یار و دیار شد.
- آنتن؟
- نه منظورش یونان باستانه.
-تری سوختم لگد آتشین دیگه غیر قابل تحمله!
- بس کنین بچه ها باید برای آخرین بار تکنیک ها رو مرور کنیم.
- باشه فقط... میگم فقط کجایی؟
- درست جلوت وایسادم.
- تقصیر منه تو نامرئی شدی؟
- نه ، تقصیر منه.
- بچه هاااا ...کسی هست کمکم کنه؟
- جیانا خودتو جمع کن . لاستیکی شدی پلاستیکی که نشدی!
- دارم سعی میکنم. خیلی سخته کنترلش کنم . مدام دراز میشن.
- میگلی میگلی.
- میگ میگ انگوری بسه!
- میگلی میگلی!
- این چی میگه؟
- چه نیکو گفتی...آه میگلی عزیز...
- تمومش کن شتر... حالا اینم واسه ما شاعر شده. هرکول بیا اینو ببر اون ور.
- نمی توانست... هرکول شرمنده ... مرلین گفت با زئوس قهر کرده قدرت هرکول که زئوس داده بود گرفت...هرکول الان فقط تونست سپر انداخت سپر برگشت.
- سپر کاپیتان آمریکا رو داری دیگه غمت چیه؟
- هرکول زور خودش رو خواست.
جیانا مثل کش ، کش می آمد و می توانست هر حرکتی بزند ولی مدام از کنترلش خارج می شد و دستش یا پایش را که دو کیلومتر آن طرف تر بود مثل طناب جمع می کرد تا به حال عادی برگردد. اسکور نامرئی شده بود گرچه حالا از شر لگد های تری در امان بود و می توانست جیب همه را خالی کند ولی خودش هم گاهی خودش را گم می کرد و تقریبا هیچ کس به حرفش گوش نمی داد.
تری آتشین شده بود و لگد های آتشین عصبی می زد. گابریل هم راحت روی جارو نشسته بود و کتاب تکنیک هایی که نمی دانستید را میخواند و با حفاظ حبابی شکلی جلوی لگد های تری را می گرفت. شتر حافظ شده بود و به صد ها زبان زنده و مرده دنیا صحبت میکرد. هرکول البته زورش را از دست داده بود ولی سپر کاپیتان آمریکا را گرفته بود و هنوز از یک آدم معمولی قوی تر بود.
بالاخره بازی شروع شد. مرلین شخصا گزارش را بر عهده گرفته بود حوری ها با شنیدن نامش آواز خواندند که مرلین آنها را با اشاره دست ساکت کرد.
- خب عزیزن بهشتی امروز در بارگاه ملکوتی پوپچی های هلگا هافلپاف...
هلگا سری تکان می دهد که باعث غش کردن چند طرفدار می شود و بازی کنان برای اولین بار متوجه حضور او و اسم ورزشگاه می شوند.
- بله داشتم می گفتم... بازی شروع میشه... جستجوگر ها بلند میشن و دنبال گوی زرین میگردن...به ریشم سوگند که تا به حال چنین بازیکن های پر انرژی ای ندیده بودم....بله توپ دست...دست...
مرلین رو به کادر فنی بهشت می کند.
-گفتین اسمش چی بود؟
- تیم یک مشت افتخار.
- مشت که افتخار نیست...منظورم اینه که اسم بازیکنه چیه؟
- قربان صداتون هنوز داره پخش میشه.
- ببخشید خانم ها و آقایان به ادامه بازی می پردازیم.
- مادر منم این طوریه هر وقت با قلم پر تند نویس برام می نویسه گاهی یادش میره ، حرف هاش با بابام هم برام میاد . از جوراب شستن گرفته تا گذاشتن بطری های خالی معجون تو انبار و دست...
- مثلا ما نشنیدیم...ادامه بازی سرخگون دست تریه....که آتشین پیش میره...
مامور فوق در حالی که از خجالت سرخ شده بود فرار کرد.
- حال سرخگون رو از چنگش در میارن که البته ایده خوبی نبود چون با کله بهش برخورد کرد...اوه ... و سرخگون تو هوا میچرخه و قل قل میخوره...تو زمین ورزش...یک و دو و سه و چهار و پنج و شش...هی... ببخشید حالا مدافع تیم چهار چوبدستی دار با چماق محکم بازدارنده رو به سر کسی که سرخگون رو داشت زد .. چه هیجانی... متاسفانه...چیز یعنی هرکول با سر ضربه می زنه که برعکسه و داخل گل حریف... خب برای کسایی که هم اکنون به ما پیوستن و دارن بازی رو نگاه میکنن بگم نتیجه بازی 0/123 به 5/349 به نفع تیم یک مشت افتخاره با این که واقعا اعضای تیم چهار چوبدستی دار گل کاشتن ولی خب
... اصلا حالا شاید تعجب کنید بگید چرا نتایج اینطوریه!...تعجب نکنید اینطور که رسانه غربی میگن وزیر سحر جادو که اسمشم یادم نیست با مسئول ورزشگاه هماهنگ کردند که با اعشاری کردن نتایج آه و فغان مردمم رو در بیارن...بنظر میرسه موفقم بودند چون بعضی تماشاگرا دارن پوستر های وزارت وزیر سحر جادو رو آتیش می زنن. خب درستش کردم...
مسئول ورزشگاه عصبانی به سمت مرلین می آید ولی مرلین با گفت و گو او را آرام می کند. همان زمان جیانا به سمت پایین شیرجه می رود انگار گوی را دیده باشد. ولی معلوم میشه که حقه بوده تا جستجوگر تیم مقابل رو فریب بده .
- خب بله ... مسابقه برگشته و حالا تیم چهار...عه...نه دوباره برگشت...تیم به خاطر یک مشت...یک مشت...آها افتخار...هنوزم درکش نمی کنم... جلو هستن .اینقدر سرعت زیاده سرگیجه می گیرم فرزندانم یکم آروم تر.
مسابقه سه ساعت طول کشیده بود و سه خطا اتفاق افتاده بود یک بار تری و میگ میگ هر دو توپ را شوت کردند و یک بار گوی زرین اشتباهی به هرکول برخورد کرد. همه سخت تلاش می کردند ولی خسته شده بودند. اسکور درخواست وقت استراحت داد ولی از آنجایی که نامرئی بود این کار کمی طول کشید.
- ای بابا حالا اصلا ببریم چطور برگردیم؟
- بچه ... ها...من یکم تحقیق کردم...
- جیانا تو چطور؟
- خب...من...اینو دارم...
زمان برگردان طلایی در گردن جیانا می درخشید.
- خب ... وای نفسم بالا نمیاد...من فکر می کنم غذایی که خوردیم باعث اینجا اومدنمون شده.
- غیب بسته چشم گفتی.
- نه نه نه یکم فکر کنید... ما هر روز تمرین می کردیم...و ...بلاتریکس و بقیه آسی شده بودن...
- میشه لطفا بری سر اصل مطلب من تا ابد وقت ندارم خب.
-معجون خورمون کردن و از اونجایی که تا وقتی نخوابیدیم اثر نکرده بود و با توجه به شرایط ... ماری جوانا بوده.
- چی ؟ نگفته بودی خواهر داری شنیده بودم تو بعضی کشور های آسیایی اول فامیلی رو میگن ولی...
- گابریلللللل... ماری جوانا یه نوع مخدره... روان گردان... ولی زیادش باعث مرگ یا دیوونه دائمی میشه.
- ببینم چطوری تو بهشت اصلا زمان برگردان کار میکنه؟
- تو دوست داری از اینجا بری؟
- عصبانی نشو...کارت عالی بود.
چند لحظه بعد مسابقه از سر گرفته شد . جیانا دیگر به قدرتش مسلط شده بود. به سرعت از کنار لیلی گذشت.نگاه غمگینی به او کرد او کلا بازی در مقابل دوستانش را دوست نداشت ولی حالا باید خود و بقیه اعضا را نجات می داد.
هلگا برای خودش یه نوشیدنی کره ای سفارش داده بود که سرفه کرد و نوشیدنی روی سر فرد پایینی ریخت.
- خیلی خب... میتونم...یعنی ... میتونیم...فقط... باید برنده بشیم...مرلین کمکمون کنه...اوناهاش گوی زرین باید یکم دستم رو بلند کنم...نه از دستش نمیدم.
فلش بک- خب خانم ماری از من چی میخواین؟
- ما چند دقیقه دیگه قراره معجون خورمون کنن مرلین کبیر. میشه ازتون خواهش کنم کمکمون کنین؟
- البته فرزندم. فقط چطور از زمان برگردان اینجا استفاده کردی؟
- یه کمک کوچیک از مادر و پدرم.
- اوه بله اونا اینجان... تو باید یه گوی زرین رو لمس کنی .
-چی؟
- یه مسابقه کوچیک و اگه بردین میتونین برگردین. و متاسفم برای...
- ممنونم.
زمان حالو بله تیم چهار چوبدستی بدار ...ببخشید خب دستخطش خوب نیست آقا من چطور اینو بخونم؟... اوه بله تیم چهار چوبدستی دار گوی زرین روزبه دست میارن و برنده این مسابقه هستن.
به محض این که مرلین این جمله را اعلام کرد اعضا خوشحال شدن. گابریل حباب می ترکوند و ترس با آتیش شکل هایی به آسمون می فرستاد . بعد از مدتی خودشون رو در حال محو شدن پیدا کردن.
- چی شد؟
- یعنی داریم بر می گردیم؟
- من نمی خواست رفت...
- میگلی میگلی....
- ما ز فلک می رویم عزم تماشا که را است؟
- شتر... من از شر تو یکی خلاص بشم کافیه برام.
همه به مرلین خیره شدند.
- باز هم میتونیم اینجا برگردیم؟
- البته فرزندم... راه روشنایی را دنبال کنید...بخت یارتان
- عمرا بتونیم برگردیم.
-جیانا پدر و مادرت خوشحالن و افتخار می کنن که همچین دختری دارن. ماهر چابک باهوش و سریعی دارن ... تری اسکورپیوس...شما هم میتونین پاک باشین... دوست دارم زود بینمتون ولی امیدوارم زندگی پر باری داشته باشین نه به خاطر یک مشت افتخار...
اعضای تیم یک مشت افتخار چشم غره رفتند ولی بعد که فهمیدند خودشان هم می روند خوشحال شدند.
- به امید دیدار فرزندانم.
در خانه ریدل ها- شما سعی کردین ما رو بکشین. اون هم نه ارباب شما!
- حالا شلوغش نکن طوری که نشده.
- من مجبور شدم برم بهشت میفهمی برای من چقدر افت داره؟
-ما که گناهی نکردیم آخه.
- سقف اتاق منو دیدین؟
- اون کار من بود.
- ساکت شد هکتور، همش تقصیر توئه... اگه اون معجون کوفی ات درست کار می کرد کار با اینجا ها نمی کشید.
- چی؟
- بلاتریکس؟
اعضای تیم قابلمه به دست به بلاتریکس هکتور و چند نفر دیگر حمله می کردند و از آنجا که ماهیتابه بهترین سلاح است و حتی طلسم مرگ را به خود انجام دهنده بر می گرداند همه ی اعضا به آن مجهز بودند. پنجره ها خورد شده بودند و حتی لرد سیاه با زیر پیراهنی عروسکی اش در کناری گیر افتاده بود و شنل سیاهش را نمی توانست پیدا کند تا اوضاع را درست کند.