هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





Re: دره گودریک
پیام زده شده در: ۱۸:۰۰ شنبه ۱۶ دی ۱۳۸۵
#31

لونا لاوگودold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۱۷ چهارشنبه ۸ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۶:۲۵ پنجشنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۷
از اون ورا چه خبر؟!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 339
آفلاین
صداي انفجار مهيب همه را غافلگير كرده بود ...
اولين كسي كه واكنش نشان داد دامبلدور بود كه با هوشياري وقدرتي كه در چشمانش موج ميزد به پايين و زير پايش نگاه ميكرد گويي سعي مي كرد نفوذ نگاهش را تا اعماق زمين پيش ببرد ...
صداي نگران سارا اولين طنيني بود كه بعد از انفجار به گوش رسيد : اين صداي چي بود؟! ... از كجا ميومد؟!
دامبلدور در حالي كه سعي ميكرد حواسش را متمركز نگه دارد پاسخ داد : همين الان و سريع به زير زمين ميريم ... مواظب باشين كه ممكنه با هر چيزي روبرو بشين پس شوكه نشين و عمل غيرمعقولي ازتون سر نزنه ...

***
جسيكا آهسته در را باز كرد ،‌او اولين نفري بود كه مي بايست وارد مي شد ...
داخل زير زمين تاريكي محض حكم ميراند و گويي اين خطه از جهان از خلقت جا مانده بود ناگهان آوريل با صدايي نه چندان بلند سكوت مشوش را شكست : هي نيگا كنين ... اون چيه؟!
همه به محلي كه او اشاره ميكرد نگاه كردند و متوجه منظور او شدند ... ذره اي بسيار كوچك و نوراني در هوا معلق بود ... كم كم مي شد ذره اي ديگر را نيز در آن تاريكي محض ديد ... با گذشت هر لحظه بر تعداد ذرات افزوده مي شد و تعجب اعضاي مخفل را نيز بيشتر ميكرد تا اين كه بالاخره ذره ها دست از تكثير برداشتند و در هوا به پرواز در امدند ... همه ي اعضاي حاضر در بهت و شگفتي غوطه ميخوردند و اين دامبلدور بود كه بار ديگر جو حاكم را با حركت خود به داخل زير زمين ميشكست ... خواه ناخواه همه مجبور به پيروي از او بودند با اين حال اميد در دل آن ها مي جوشيد ... در اين ذرات نوراني اندكي روح اهريمني حس نمي شد و حتي اگر هم حس مي شد اين دامبلدور بود كه با آنها همراه بود و يا وجود او ترس جايي نداشت! ...
فضاي تاريك با اندك نور ذرات روشن بود و هر چه پيشتر ميرفتند تعداد ذرات نيز بيشتر مي شد تا اين كه بالاخره بعد از گذشتن از پيچي صداي نفس هايي كه در سينه حبس مي شد فضا را پر كرد ... صندوقي قديمي منبع تمام اين ذرات بود ... چوبي كه صندوق از آن ساخته شده بود بي اندازه صيقلي و پاك بود و خش خوردگي اي رويش ديده نميشد دست هيچ انساني جز با جادو توان ساخت اين همه ظرافت و زيبايي را نداشت ... دامبلدور به سمت صندوق حركت كرد .... ريش سفيد پيرمرد در نور ضعيف زير زمين ميدرخشيد و ابهتي خيره كننده به او مي بخشيد ... چوبدستي بلندش را بيرون آورد و سه بار آن را به در صندوق كوفت ... صداي ظريفي به گوش رسيد و بعد ...
موجي از ذرات نوراني از جعبه خارج مي شد و فضاي اتاق به روشني روز شده بود ... نور با شدت بر صورت هاي متحير محفلي ها مي تابيد و حيرت چهره شان را صد برابر مي نمود كم كم همه ي ذرات در اتاق ساكن شدند و با رقص دلنشينشان نور را پراكندند اما دامبلدور بي توجه به تمام اين زيبايي ها به نامه ي فرياد زني كه ته صندوق افتاده بود نگاه ميكرد دستان قدرتمندش را جلو برد و با هوشياري آن را باز كرد ... صدايي مار مانند مركز توجه همگان شد :
- « هه هه گوش كنين! ... صداي طوفان قشنگه نه؟! ... خوش بگذره سيفيداي خوش خيال
و اكنون صداي قهقهه اي تمسخر آميز كه از نامه بر ميخواست در ضجه هاي ويرانگر طوفاني بيرحم در خارج از زير زمين گم شد ...


******************************************

ببخشيد اگه بد شد ديگه شرمنده ... واسه خالي نبودن عريضه يه چي زدم بعدا جبرانش مي كنم!

ميگم كه يك كم ديگه فضا سازي ميدادي بهش بد نميشدا
هر چي فضا سازي بوده جمع كرده توي يك پست زده ...مخم سوت كشيد اينو خوندم
اگر يك كم ديالوگ بهش بيشتر اضافه ميكرد 5 رو بهت ميدادم ولي نميدم
در كل خيلي عالي و زيبا!!!

امتياز:4.5+

(پادمور)


ویرایش شده توسط لونا لاوگود در تاریخ ۱۳۸۵/۱۰/۱۶ ۱۸:۲۴:۵۰
ویرایش شده توسط استرجس پادمور در تاریخ ۱۳۸۵/۱۰/۱۷ ۹:۵۹:۱۴



Re: دره گودریک
پیام زده شده در: ۱۶:۲۹ جمعه ۱۵ دی ۱۳۸۵
#30

الستور مودیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۵۴ یکشنبه ۱۶ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۹:۱۱ سه شنبه ۸ اسفند ۱۳۸۵
از یک جای دور ولی نزدیک به شما
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 192
آفلاین
که ناگهان جیغ سارا از اتاق هری بلند شد ... چند لحظه بعد تمام ملت محفلی توی اتاق حضور داشتند ... هدویگ به دور اتاق دیوانه وار می چرخید که البته عکس العملی همیشگی است ... لوپین به روی میز رفته و سارا بالا پایین می پرید !
آلبوس : چی شده ... کوش ... چیزی پیدا کردید ؟
سارا : سوسک و هدویگ قش کرد .
آلبوس چوبدستی اش را در آورد و به سمت سوسک نشانه گرفت که ناگهان سوسک به سرعت و بعد ملت محفلی به دنبال سوسک افتادند چن دقیقه ای طول کشید که بالاخره بخاری بلند شد و سوسک تبدیل به چهره ای آشنا شد ... او ریتا اسکیتر بود !
مودی : لعنتی ، تو یک جانور نمایی ؟ پس چرا اسمت توی لیست نیست ؟
ریتا که گریش در اومده : هوم .... من فقط اومدم با هری صحبت کنم .... یک مصاحبه همین !
آلبوس به سمت هدویگ رفت و او را به هوش آورد همونطور که پشتش به ریتا بود گفت : این جواب مودی نیست ولی مسئله ای که مهم تره اینه که اینجا چی کار می کنی ؟
ریتا که اشک های به روی گونه هایش جاری شده بودند هق هق کنان گفت : بزارید برم ... من قصد بدی نداشتم ... گفتم برای مصاحبه اومدم .
استر بقیه محفلی ها بجز مودی ، هدویگ ، سارا را به سر کارشون فرستاد و بعد در اتاق را بست .... هدویگ که هنوز در ماجرا نبود و تازه به هوش آمده بود : سوسک ... کوش ... این اینجا چی کار می کنه ؟
استر رو به هدویگ : نمی دونستم از سوسک می ترسی .... خوب ریتا معمولا در این شرایط که حرف نمیزنی بهترین کار کمی مکس کرد و بعد با خنده ای شیطانی گفت : معجونه راستیه !
ریتا که حالا گریه اش شدید تر شده بود : نه ... خواهش می کنم ... شما حق ندارید ...
محفلی ها :
چند دقیقه بعد ....
- من به دستور لرد ولدمورت به اینجا اومدم !
مودی که در وزارت چندین بار اینکار را انجام داده این وظیفه را قبول کرده و مشقول گرفتن اعتراف است .... مودی به دور ریتا می چرخد : خوب ... برای چه کاری اومده بودی ؟
ریتا که از ظاهرش معلوم بود علاقه ای به جواب دادن ندارد ولی نیرویی او را وادار می کند گفت : برای یافتن جان پیچ !
آلبوس که ناراحتی در چهره اش موج میزد گفت : مورد طلسم فرمان قرار گرفته .
هدویگ و استر به همدیگر نگاه کردند و بعد استر رو به آلبوس گفت : خوب حالا ... چی کار باید بکنیم ؟
مودی قبل از اینکه آلبوس بتواند جوابی بدهد : معلمومه .... ریتا ارباب نگفت جان پیچ کجاست ؟
ریتا : نه ، ولی گفت در اتاق هری باید بگردم !
آلبوس : الان با وزارت تماس میگیرم تا اینو به اونجا ببرند .
بعد از چند ساعت دو سرباز از وزارت آمده اند و او را بردند ...محفلی ها هنوز به دنبال جان پیچ لرد می گردند .... آلبوس بالاخره همه را صدا کرد : خوب ، اتاق هری رو باید بیشتر بگردیم این اتاق مهم تر است .
تمام محفلی ها به اتاق هری رفتند .... بعد از گشتن در اتاق بالاخره صدای خوشحالی سارا بلند شد ... پیدا شد پیدا شد ... همه برگشتند تا او را ببینند ... در دست سارا یک سنگ تیره رنگ بود که رویش حرف S کنده کاری شده بود ... آلبوس به طرف سارا رفت تا جان پیچ را از او بگیرد که ناگهان صدای انفجار از پایین همه و او را غافل گیر کرد .

--------------------- خارج از رول -------------------

خوب هدویگ جان امیدوارم پست ارزشی قبلیم رو جبران کرده باشم .

هدويگ كيه؟؟ من استرم
جالب بود مخصوصا تيكه ي معجون ... بيچاره ريتا ... در كل جالب نوشته بودي خوشم اومد اگر هميشه اين طوري بنويسي خيلي خوبه ...

امتياز :
4+

(پادمور)


ویرایش شده توسط الستور مودی در تاریخ ۱۳۸۵/۱۰/۱۵ ۱۸:۱۶:۵۷
ویرایش شده توسط الستور مودی در تاریخ ۱۳۸۵/۱۰/۱۵ ۱۸:۱۹:۵۲
ویرایش شده توسط استرجس پادمور در تاریخ ۱۳۸۵/۱۰/۱۶ ۲۱:۴۶:۳۷

تصویر کوچک شده










[b][size=med


Re: دره گودریک
پیام زده شده در: ۱۲:۳۵ دوشنبه ۲۷ آذر ۱۳۸۵
#29

ریموس لوپینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۲ سه شنبه ۷ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۳۵ سه شنبه ۲ مهر ۱۳۸۷
از محفل ققنوس
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 604
آفلاین
هدی نزدی خودم زدم
----------------------------------------------------------------------------------
همه شوکه شده بودند. نامه ای که نشان دهنده محل اختفای یکی از جانپیچ های ولدمورت بود. خیلی عجیب بود. دامبلدور گفت: فکر کنم فهمیدید برای چه شما رو در اینجا گرد آوردم؟
سارا گفت: بله. خب ولی ما از کجا اون نامه رو بیابیم؟ این خونه هزاران اتاق و هر اتاق دارای بسیاری سوراخه و پیدا کردن اون نامه در اینجا مانند پیداکردن سوزنی در میان انبوهی پرکاه است.
دامبلدور با لبخند همیشگی گفت: البته سارای عزیز. البته. برای همین من شما رو در جریان گذاشتم تا با کمک شما بتوانیم اون نامه رو پیدا کنیم. باید بدانید که این نیز مانند بقیه مأموریت ها خطر های زیادی به همراه دارد زیرا ولدمورت نمیگذارد یکی از جانپیچ هایش به راحتی نابود شود و برای آن محافظ های قدرتمندی گذاشته. علاوه بر آن امکان دارد که ولدمورت نیز به وجود آن نامه پی برده باشد و برای آن نیز محافظانی گذاشته باشد تا محل جانپیچش به راحتی لو نرود.
لوپین با تعجب گفت: خب. اگه اینطوره مأموریت سختی در پیش رو داریم. باید اول خانه را کندوکاو کنیم. بعد هم جانپیچ رو نابود کنیم پس بهتره حسابی نیرومند باشیم و برای نیرومند بودن الان استراحتی بکنیم
دامبلدور با تکان سر موافقت کرد. و همه به سوی رخت خواب های خود شتافتند تا کمی استراحت کنند. بعد از استراحت اعضا به چند گروه تقسیم شدند و هر گروه به جایی از آن خانه رفت. گروه اول که شامل لوپین،هدویگ و سارا اوانز به اتاق هری رفت
گروه دوم نیز که شامل آوریل، اسپراوت و اینگو ایماگو بود نیز به اتاق لیلی
گروه سوم نیز که شامل لاوندر براون، رون ویزلی و آلستور بود نیز به اتاق جیمز رفت.
گروه چهارم که گروه آخر نیز بود و اعضایش دامبلدور،فایرنز و استرجس بود نیز به اتاق میهمان رفتند
هر گروه مشغول کندوکاو اتاق ها بود که ناگهان............
--------------------------------------------------------------------------------
ببخشید اگه کوتاه یا بد شد. هدی نقد کن اشکالاتمو بفهمم

خب ... خیلی کم داستانو پیش بردی بدون هیچ هیجانی .
حس می کنم نوشتت روح نداره ... یه خورده بهش هیجان بده ... یا با توصیفت قشنگ و خوب ، یه کاری کن جذاب بشه و خوندنش لذت بخش بشه ... مثلا :
نقل قول:
دامبلدور با تکان سر موافق کرد

خب ببین این جمله خیلی خشکه و می شه خیلی قشنگتر نوشتش :

" دامبلدور لبخندی زد و در تایید حرف لوپین در رفتن به اتاق پیش قدم شد ."

خب این حرکت دامبلدور باعث می شه یه جوری رول یکنواخت نشه و آدم هم لذت ببره از خوندن این کار دامبلدور . نمی دونم منظورمو فهمیدی یا نه .
بازم تلاش کن ... فقط با کار کردن می تونی اینا رو اصلاح کنی .

3 از 5


ویرایش شده توسط هدویگ در تاریخ ۱۳۸۵/۱۰/۹ ۲۱:۵۶:۳۴

تصویر کوچک شده


Re: دره گودریک
پیام زده شده در: ۱:۵۳ دوشنبه ۲۰ آذر ۱۳۸۵
#28

سارا اوانز old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۶ شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۳۵ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از بالای سر جسد ولدی!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 993
آفلاین
دره گودریک از دانه های کوچک سفید رنگی که از آسمان فرود می آمدند سفید پوش شده بود. این گویای فصل زمستان بود که با تمام سردی و زیبایی خود از راه رسیده بود. باغچه و حیاط خانه جلوه ی دیگری به خود گرفته بودند و بواسطه آن به نظر می آمد نمای خانه تغییر کرده است.
برق های زرد رنگ خانه از درون روشنایی را به بیرون پس می زد و پنجره های روشن دلیل بر حضور کس یا کسانی در داخل خانه بود. خانه ایی که سال ها پیش زن و مردی آن را مأمن مناسبی برای بزرگ کردن پسرشان می دانستند.
محفلی ها در اتاق بزرگی دور هم جمع شده بودند. چندی می شد که به دره گودریک سر نزده بودند اما حالا در یکی از اتاق های آن در حال نوشیدن قهوه داغ بودند.
در آن میان تنها دامبلدور بود که به چشم نمی خورد و شاید سکوت اعضا نیز دلیل بر منتظر بودنشان بود. هوا کم کم سرد می شد و فضای مه آلودی در خارج از خانه بوجود آمده بود که این نگرانی آنان را از دیر کردن دامبلدور بیش تر می کرد.
اتاق هم چنان از سکوت خود لذت می برد و هیچ کس در آن جمع قصد گرفتن این لذت را نداشت. ساعتی گذشت تا اینکه زنگ خانه به صدا در آمد و به تبع آن لحظاتی بعد دامبلدور با لباسهای خیس و قیافه ایی مانند همیشه خندان وارد سالن شد! استرجس از جای خود برخاست و به سوی دامبلدور رفت:
_اوه پروفسور شما اومدید! چقدر دیر کردید ، ما خیلی وقته که منتظرتون هستیم.
دامبلدور لبخند زیبایی که به همه آرامش می بخشید زد و در جواب استرجس گفت:
_متأسفم که منتظرتون گذاشتم! سر راه که داشتم میومدم اینجا به طور ناگهانی با یکی از دوستای قدیمی برخورد کردم به همین دلیل دیر شد تا اینجا برسم.
چو که به قصد آوردن نوشیدنی اتاق را ترک گفته بود از در وارد شد و گفت:
_پس چرا اینقدر لباساتون خیسه؟ زیر برف و بارون قدم می زدید؟
دامبلدور نگاهی به لباس های خود کرد و سپس با صدای بلند خندید و گفت:
_راستش آره! با همین دوستم یه ذره هم توی پارک راه رفتیم! من هم دیگه وقت نکردم خشکشون کنم!
پس چوب دستی اش را در آورد و در عرض چند ثانیه لباس هایش را خشک و تمیز کرد. آن گاه به سمت شومینه رفت و همان طور که دستانش را مقابل آتش گرفته بود بروی صندلی نشست.
پس از لحظه ایی سکوت جمع به سمت آنان بازگشت و گفت:
_چرا منو اینجوری نگاه می کنید؟ هنوز هم لباسام خیسه؟
و سپس انگار که چیزی را به خاطر آورده باشد ورق کاغذی را از جیبش در آورد و گفت:
_فراموش کردم که بگم برای چی شما رو اینجا جمع کردم! مربوط به این کاغذ میشه.
و کاغذ را به دست آوریل سپرد. آوریل نگاهی به آن انداخت و نوشته روی آن را خواند. سپس آن را به دست سارا داد. سارا پس از لحظه ایی نگاه کردن گفت:
_پروفسور این یعنی چی؟ اینجا فقط نوشته " امیدوارم بتوانم در هدفی که در آینده خواهی داشت کمکت کنم"
استرجس نامه را از سارا گرفت او هم بعد از خواندن جمله برای گرفتن پاسخ به دامبلدور خیره شد. دامبلدور لحظه ایی سکوت کرد و گفت:
_داستان از اونجایی شروع می شه که من بعد از مدت ها به اینجا میام! یعنی دره گودریک... وقتی داشتم توی اتاقی که به هری اختصاص داده بودن قدم می زدم متوجه یه شی براق شدم. وقتی نزدیک تر شدم این نامه رو دیدم. ابتدا اصلا فکر نمی کردم چیز مهمی باشه ولی وقتی نوشته های این نامه رو خوندم و بعد تونستم تغییرشون بدم ماجرا فرق کرد.
همه مشتاق شنیدن ادامه داستان شدند. با چشم های منتظر به دامبلدور چشم دوخته بودند. او نامه را جسیکا گرفت و گفت:
_خب من متوجه شدم که این نامه دست نوشته سیریوس هست. اون این نامه رو برای کسی نوشته که بتونه این کار رو انجام بده و خب بعد از هری این وظیفه محفل ققنوسه! وقتی که می فهمه که تنها این هریه که می تونه ولدمورت رو از بین ببره! البته باید بگم که خیلی از اطلاعاتی که توی این نامه ذکر شده توسط جیمز و سیریوس بدست اومده بوده! اونها خودشون می خواستن این کار رو بکنن ولی سیریوس قبل از اون اتفاق توی وزارت ماجرا رو با من درمیون می زاره و من اون موضوع رو فراموش می کنم تا چند روز پیش که اومدم اینجا سراغش! می دونم که توی این شرایط چیزی مهم تر از نابود کردن ولدمورت نیست!
بار دیگر به نوشته روی برگه نگریست و سپس ادامه داد:
_سیریوس به من گفته بود که باید نوشته ها رو تغییر بدم اما نگفت چجوری ! البته من بعد از کمی سعی کردن موفق به انجام این کار شدم!
سپس لحظه ایی تمرکز کرد. چشمانش را بست . افراد می دانستند که او در حال خواندن وردی بی کلام است. چند دقیقه ایی گذشت و سپس دامبلدور چشمانش را گشود و برگه را به دست چو داد. روی کاغذ به جای نوشته های قبلی جملات دیگری نقش بسته بود:
" در این خانه نوشته ایی وجود دارد که بروی آن محل اختفای یکی از هورکراکس های ولدمورت نوشته شده است. من نمی دانم این نامه دست چه کسی می افتد پس ذکر محل جایز نبود...باید خودت این نوشته را بیابی!"

مشتکرم ... پست بعدی رو خودم می زنم ... تا تاپیک راه بیفته و دوستان هم بیان پست بزنن ... پستت به دلم نشست ... نقد نمی کنم چون وقتشو ندارم ... با عرض تاسف ... از پست بعدی نقد هم می کنم ..

4.5 از 5


ویرایش شده توسط هدویگ در تاریخ ۱۳۸۵/۹/۲۱ ۱۵:۳۵:۲۹


Re: دره گودریک
پیام زده شده در: ۱۸:۴۹ جمعه ۵ آبان ۱۳۸۵
#27

راحله


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۸ چهارشنبه ۱۲ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۸:۰۴ جمعه ۱۲ آبان ۱۳۸۵
گروه:
کاربران عضو
پیام: 5
آفلاین
گروه 1
پست چهارم ماموریت


رومسا در حالی که لبخند می زد گفت:
- ایول خوشم اومد!
سپس در حالی که انواع و اقسام کرم ها را روی صورتش می مالید ادامه داد:
- خب دیگه بهتره حرکت کنیم ما باید قبل از اینکه ولدمورت بتونه بوق بزنه بوق بزنیم (!)
آنیتا در حالی که به آنی مونی که لحظه ای قبل به سرعت برق و باد از کنارش عبور کرده،خیره شده بود گفت:
- دقیقا!
رونان پوزخندی زد و گفت:
- مطمئن باشید قبل از اون می رسیم دامبلدور راه میان بر رو به من یاد داده!پشت من سوار شید.
مگی،آنیتا و رومسا هر سه سوار رونان می شن.
و در آسمان اوج می گیرند.
آنیتا در حالی که کیفش را جستجو می کرد با صدایی که بیشتر شبیه ناله بود گفت:
- اوه...نه...ساندویچمو یادم رفت بیارم!من گشنمه!
رومسا در حالی که زیپ کوله اش را باز می کرد گفت:
- من ساندویچ رژیمی دارم!می خوای؟!
- نه...تشکر!
مگی در این لحظه به یاد آورد که نه تنها ساندویچ بلکه هیچ گونه وسایل دیگری با خود نیاورده بنابراین فریاد زد:
- من کیفمو جا گذاشتم!
رومسا در حالی که گوشش را می مالید گفت:
- چرا جیغ می زنی حالا!آلودگی صوتی رو پوست اثر منفی میزاره!
و به سرعت مقدار زیادی کرم ضد آلودگی صوتی به صورتش مالید سپس ادامه داد:
- اوا...پس ساندویچام کجان؟!...خودم گذاشته بودم تو کوله پشتیم!...من مطمئنم ما از گشنگی می میریم!!!
آنیتا :
- آره می میریم..الان از شهر دور شدیم این راه میون برم که از صحرای آفریقا خشک تره!
مگی در حالی که سعی می کرد خونسردیشو حفظ کنه گفت:
- نه چرا بمیریم؟!دیگه چیزی نمونده داریم می رسیم فقط چند روز دیگه مونده!!!
آنیتا که با دوربین مشغول پیدا کردن نشانه ای از حیات روی زمین بود ناگهان فریاد زد:
- اِاِاِاِاِ...بچه ها اونجارو آنی مونی و چند تا از مرگخوارا اونجان نگاه کنید.
سپس دوربین را به دست مگی و رومسا داد.
رومسا:
- به نظر شما جز اینکه بریم پیش اونا و ازشون غذا بگیریم راه دیگه ای هم داریم؟؟!!
مگی در حالی که با دقت بیشتری با دوربین به اطراف نگاه می کرد گفت:
- نکنه دیوونه شدی رومسا؟!می خوای بریم بگیم آنی مونی مرگخوار مهربون به ما غذا بده جبران می کنیم!!!
- خب نه دیگه انقدر تابلو!باید یه فکر دیگه بکنیم!


ویرایش شده توسط مینروا مک گونگال در تاریخ ۱۳۸۵/۸/۵ ۱۸:۵۶:۲۴

تصویر کوچک شده


Re: دره گودریک
پیام زده شده در: ۱۶:۵۸ جمعه ۵ آبان ۱۳۸۵
#26

رومسا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۱۹ چهارشنبه ۷ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱:۵۰ جمعه ۲۵ دی ۱۳۹۴
گروه:
کاربران عضو
پیام: 138
آفلاین
گروه 1
پست سوم ماموریت


- انقدر با من بحث نکنید خانوم محترم! جاروی شما به دلیل نقض قانون 134 حفاظت از محیط زیست تا اطلاع ثانوی بازداشته!
- چرا نمی فهمـ....،نه! یعنی چرا متوجه نیستید که من واقعا دنبال کار مهمی هستم و هر ثانیه ای که تلف می کنم، خسارت جبران ناپذیری به جامعه ی جادوگری وارد میشه!
کریچر نگاهی به آنیتا و جاروی پاکی که یه سرش در دستان او و سر دیگش در دستهای چروکیده ی خودش بود انداخت و با تردید پرسید:
- خسارت؟! چه خسارتی مثلا؟!
آنیتا زیر لب فحشی نثار بخت بدش کرد و با حرص جواب داد:
- نمی تونم بگم! سریه!
کریچر که اصلا از جواب آنیتا خوشش نیومده بود بار دیگه جارو رو به سمت خودش کشید و با لجاجت گفت:
- نمیشه خانوم! قانون قانونه! شما اگر می خواید جاروتونو پس بگیرید باید با من به وزارت خونه بیاید!
- میشه بپرسم اینجا چه خبره؟!
کریچر و آنیتا هر دو به سمت منبع صدا برگشتند و با قیافه ی جدی ِ مک گونگال روبرو شدند.
- مگــــی! نجاتم بده!
کریچر در یک لحظه از غفلت آنیتا استفاده کرد و به طور کامل جارو رو به تصرف خودش در آورد.
مگی به خیال خودش چشمکی نا محسوس! به آنیتا زد و در حالی که سعی می کرد قیافه ی جدی به خودش بگیره دوباره پرسید:
- چی شده؟!
کریچر انقدر از به دست آوردن جاروی آنیتا خوشحال شده بود که متوجه چشمک مگی نشد و در حالی که لبخند پلیدانه ای سرتاسر صورتشو پر کرده بود، گفت:
- این خانوم قانون 134 حفاظت از محیط زیست رو نقض کرده! برای همین جاروشون توسط من! توقیف شده! شما اگه می خواید...
نگاه کریچر روی ته جاروی مک گونگال ثابت موند.
مگی و آنیتا که تعجب کرده بودند، برگشتند تا ببینند چی باعث شده تا حرف او ناتموم بمونه، اما در یک آن، کریچ جاروی مگی رو هم قاپ زد و در حالی که به تهش اشاره می کرد گفت:
- می بینم که جاروی شما هم نشان استاندارد نداره! عالیه! دستگیری دو مورد مخرب! در یک روز!
و بدون زدن هیچ حرفی غیب شد!
- خدایــــــــا! آخ!
آنیتا نگاهی خشمگین نثار کوله پشتی سنگینش که لحظه ای قبل با پایش به آن لگد زده بود انداخت و بعد از این که خود را روی زمین انداخت، پرسید:
- تو اینجا چی کار می کنی مینروا؟!
مگی که هنوز در شوک از دست دادن جاروی نازنینش به سر می برد، لحظه ای با سردرگمی نگاهی به آنیتا انداخت و جواب داد:
- اومدم ماموریت!
- پس بابام تورم فرستاد! عالیه! حالا نه من جارو دارم نه تو! چه جوری باید بریم مرکز شهر؟!
مگی خود را در کنار آنیتا روی زمین انداخت و با افسردگی جواب داد:
- نظری ندارم!
لحظه ای سکوت برقرار شد و ناگهان آنیتا با خوشحالی از جا پرید و گفت:
- از بابام کمک می خوایم!


در همان لحظه ، یکی از جاده های فرعی، به سوی ماموریت!


- اه! خدا بگم چی بشی آنیتا با این جاروی آذرخشت!
رومسا پالتوی پوستش را در آورد و روی بقیه وسایلش که به گوشه ای پرتشان کرده بود انداخت و با درماندگی روی زمین نشست!
جاروی آذرخش روی زمین افتاده بود و دور خودش می چرخید!
رومسا از جایش بلند شد و در حالی که جلوی خود را می گرفت تا لگد دیگری نثار جارو نکند به سمتی که وسایلش را انداخته بود رفت.
- از اینا هم که نمیشه استفاده کرد!
بلاخره چوبدستیش را بیرون آورد و با اجرای طلسمی، کیفش را سبک کرد. سپس نگاهی مردد به پالتوی پوست خزش انداخت و زیر لب گفت:
- به دردم نمی خوره!


لحظاتی بعد...


رومسا آخرین تلاشهایش را برای راه رفتن کرد و در نهایت خود را روی چمن یکی از پارک های کنار جاده انداخت.
- دیگه...نمی ...تونم!
و همانجا به خواب عمیقی فرو رفت!
- رومســـــــــا!
صدای سم و فریادی آشنا از دور، او را از خواب پراند.
هیبت موجودی اسب مانند که انگار 3 سر داشت از دور نمایان شد. دستانش را دراز کرد تا عینکش را که کنارش روی چمن ها افتاده بود بردارد.
- باورم نمیشه! نجات پیدا کردم!
آنیتا با یک پرش از روی موجود اسب مانند! پایین پرید و به سمت رومسا دوید.
- فکر کردم تو الان ساعت هاست که رسیدی به محل ماموریت!
رومسا جعبه ی کوچکی رو از جیب جلوی کیفش در آورد و در دستان آنیتا گذاشت.
- به لطف جاروی شما نصف راهو هم نتونستم برم! بیا! اینم جاروی آذرخش مدل بالات!
آنیتا که کم مونده بود از خنده غش کنه گفت:
- آخ ببخشید! یادم رفت بهت بگم روش طلسم ضد اجنبی گذاشتم!
رومسا چشم غره ای نثار او کرد و پرسید:
- اونا کین؟!
- مینروا و رونان! مامور محیط زیست سر راه یه ذره برامون مشکل درست کرد. بابا آلبوسمم رونان رو به عنوان کمک و همچنین وسیله نقلیه فرستاد دنبالمون!

------------------------
شرمنده که خیلی طولانی شد!



Re: دره گودریک
پیام زده شده در: ۹:۵۹ جمعه ۵ آبان ۱۳۸۵
#25

راحله


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۸ چهارشنبه ۱۲ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۸:۰۴ جمعه ۱۲ آبان ۱۳۸۵
گروه:
کاربران عضو
پیام: 5
آفلاین
کیلومترها آن طرف تر در خانه ی دامبلدور:
دیررررررینگ دیرررررررینگ
مینروا تالامبی رو که تو بغلش بود پرت می کنه میره تلفنو برمی داره!
- الو سلام ستاره جون...اوا یعنی جسیکا جون!
- کات بابا کات!
کارگردان:این دفعه ی شونصدمه که داریم این سکانسو می گیریما یه دفعه هول میشی می خوری زمین یه دفعه گوشی رو برعکس می گیری دستت یه دفعه هم که اسمارو قاطی می کنی!این دفعه حواستو جمع کنیا!
- اوکی اوکی!
- برداشت شونصد و یک!! حرکت!
دیرررررینگ دیرررررررینگ
مینروا تالامبی رو که تو بغلش بود پرت می کنه میره تلفنو برمی داره!
- الو سلام جسیکا جون...خوبی عزیزم...چی؟...ماموریت؟!...حالا حتما باید پست بزنیم؟!...یعنی منظورم اینه که حتما باید شرکت کنیم؟!...آها..پس چرا آلبوس به من نگفت؟!...ااا به آنیتا گفته؟!..آره خواهر..از اول هم آنیتا رو بیشتر از من دوست داشت!...حالا یه چیزی برات تعریف کنم کف کنی...
زیییییییینگ زییییییییینگ
- ببین دامبل اومد خونه کاری نداری فعلا؟!
مینروا گوشی رو قطع می کنه بعد میره دوسوت یه پیاز برمی داره می ماله به چشماش بعدا میره در و وا می کنه!
مینروا با صدایی شبیه کسایی که مامانشون فوت کرده:
- سلام آلبوس خسته نباشی!
- سلام چرا چشمات قرمز شده؟گریه کردی؟!
- والا چی بگم!هیچی اصلا ولش کن چیز مهمی نیست!
- خب پس!
- چی چی خب پس؟!این چه وضعشه؟!این چه زندگی ایه من دارم؟1خدایا منو بکش از این زندگی راحت شم!از صبح تا شب کلفتی کن تو این خونه از بچه های آقا نگه داری کن بعدا ماموریتو میده به اون دختر مادر مردش!آخه من دردمو به کی بگم؟!
آلبوس در حالی که رداشو به چوب لباسی آویزون می کرد گفت:
-- ببین مینروا اگه می بینی دیشب در مورد این ماموریت با رومسا و آنیتا صحبت کردم به خاطر اینه که این ماموریت خطرناکه خودمم می ترسم چه برسه به تو،مادر آنی هم دقیقا تو یه همچین ماموریتی بود که مرد!!من نمی خوام اشتباه قبلیمو دوباره تکرار کنم!(فکر دامبل:آخه تو اگه عرضه ی ماموریت انجام دادن داشتی که...)
مینروا می پره وسط فکر دامبل:
- داشتی که چی؟!خجالت نکش بگو بگو دیگه!آره اصلا من بی عرضه ام!به هر حال من می خوام تو ماموریت باشم باید همین الان منو ببری پیش آنیتا!بگو آنیتا الان کجاست؟!بگو بگو بگو بگو...
- من چمی دونم آنی الان کجاست!ولی یه دقه صبر کن!
دامبل از تو جیب رداش یه نقشه بیرون میاره.
- اینو از تو چمدون هری پاتر پیچوندم!اسمش نقشه ی غارتگره!الان بهت می گم آنیتا کجاست!
دامبل به نقشه نگاه کرد و گفت:"من رسما سوگند می خورم که کار بدی انجام دهم"
در این هنگام مکان آنیتا روی نقشه مشخص شد!
مینروا:
- ایول چه باحاله خوشم اومد!باشه پس آلبوس جان من میرم مواظب خودت باش...فقط...شب خواستی بخوابی مسواک یادت نره!...ریشاتم یادت نره بزاری زیر پتو یا روی پتو!!!!
مینروا این را گفت سپس سوار دسته جارویش شد و به طرف آنیتا حرکت کرد.
همین طور که اوج می گرفت زیر لب غرغر می کرد:
- پیرمرد خنگ خرفت آلزایمری!...همه چی رو باید بهش یادآوری کنم حالا مطمئنم آخر سر یادش میره ریشاشو باید بزاره زیر پتو یا روی پتو!!!!
اِاِاِاِاِاِ...اون عمله هه کیه اونجا وایساده!
مینروا یه کم که بیشتر دقیق میشه متوجه میشه اون عملهه آنیتاس که داره به طرز مشکوکی با مامور محیط زیست صحبت می کنه!!!
(نکته:این پست صرفا جهت حذف نشدن از محفل بود و هیچ ارزش دیگری ندارد!!!)
--------------------------------
من موندم همین جوری دیدم نوشتین تا شنبه بیشتر وقت ندارن اعضا!همین شنبه یعنی؟؟!!


تصویر کوچک شده


Re: دره گودریک
پیام زده شده در: ۱۳:۳۶ چهارشنبه ۳ آبان ۱۳۸۵
#24

آنیتا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۷ جمعه ۲۷ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ شنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۳
از قدح اندیشه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1323
آفلاین
گروه 1
آغاز ماموريت گروه 1


_ آنی مونی بوقی! اصلا تو خودت بوق مرگی!
لرد با عصبانیت از آنی مونی دور شد و نگاهش را روانه ی ابرهای سرخی کرد که به واسطه ی غروب خورشید، دلگیر و غمین بودند.
آنی مونی از روی زمین برخاست و و جامه های خود را تکان داد. نگاهی به سراپای خویش انداخت و به حقارت مثال نازدنی خود در برابر جذبه ی لرد فکر کرد. او باید بوق مرگ را بدست می آورد تا جایگاهی والا در برابر لرد عزیزش بیابد!


دره گودریک

_ یا ریش مرلین!
دامبلدور سرش را از داخل شومینه در آورد و از پشت عینک نیم دایره ای خود، نگاهی به اعضای محفل انداخت. نگرانی در چشمان آبی رنگش موج میزد. پس از اندکی درنگ بلند شد و در حالی که ریشهای بلند خویش را نوازش میکرد، رو به آنیتا و رومسا کرد و گفت:
_ بقیه ی اعضا کجان؟!
رومسا، عینک خود را از چشمانش برداشت و گفت:
_ اونها در بقیه ی ماموریتهان، قربان! اتفاقی افتاده؟!
دامبلدور کمی تامل کرد. با انگشت سبابه اش، شقیقه اش را اندکی فشار داد، سپس به سمت آنیتا رفت و پس از نفسی عمیق، گفت:
_ آنیتا؟!
و رو به رومسا:
_ رومسا؟!... چند لحظه بشینید، لطفا!
آنیتا و رومسا با بهت زدگی کنار یکدیگر نشستند و دامبلدور شروع به صحبت کردن، نمود:
_ الان به من خبر دادن که وضعیت بدی پیش اومده. الان همه ی اعضا در ماموریتن و ... بذارید اینجوری بگم که، ولدمورت دنبال شئ هست که با اون میتونه تمام عالم و آدم رو سیاه کنه! یعنی جادوگر سیاه! و این یه فاجعست! شماها خیلی ماهر هستید و من ازتون میخوام که به دنبال اون شئ برید و نذارید که دست ولدمورت و مرگخواراش به اون برسه! اگه کس دیگه ای رو هم دیدید، با خودتون ببرید! من هم ممکنه به شماها ملحق بشم!
آنیتا بلند شد و دستهای پدرش را در دستان خود گرفت و گفت:
_ پدر؟!... ما قبول میکنیم! اما اسم اون شئ چیه؟! کجاست؟؟ و چرا خودتون با ما نمی یاین؟!
دامبلدور با نگرانی گفت:
_ دخترم! اون شئ در اعماق فاضلاب شهر لندن و تحت طلسمهای عجیب و ناشناخته ای هست! اسم اون، بوق مرگ هست و من برای این نمی یام که... که... میترسم!!!
و بندری زنان از اونا دور میشه و
پاق!
غیب میشه!
آنیتا با عصبانیت یه لگد استادانه به میز میزنه و داد میکشه:
_ پیرمرد جلف خاله باز!... تو فقط بندری بزن! ترسو! همون بهتر که بچه ی ققی یا ولدی کچل میشدم!
و رو به رومسا کرد که باز مثل همیشه داشت انواع و اقسام کرمهای ضد آفتاب و ضد طوبت و بادگیر و این چیزا بر میداشت کرد و گفت:
_ پاشو دختر سوسول!.... من الان اعصاب مصاب ندارما! میزنم لت و پارت میکنم!!
رومسا چینی به بینیش میندازه و با ناز میگه:
_ اوه واه واه! چه حرفا!... گوش کن خانوم کوچولو!... تو اگه خیلی ناراحتی، میتونی تنها بری! اما خودت خوب میدونی که من سرگروهم!
آنیتا با عصبانیت و ناباوری رفت طرف رومسا و داد زد:
_ تو چی گفتی؟!... تو سرگروهی؟!... وقتی تو به سیب زمینی می گفتی دیب دمنی! من معاون محفل بودم! چی شده دچار جسوف شدی؟!!!!
رومسا دمپاییهای روفرشی با طرف خرگوشش رو در آورد و یه کفش پاشنه میخی 10 سانتی پوشید و در حالی که داشت پالتو خزش رو میپوشید گفت:
_ همینه که هست! حالا زود باش راه بیفت که بریم! در ضمن، چند تا سطل و بیل و از این چیزا بردار که خواستی اونجا فاضلابا رو بزنی کنار تا من بوق مرگ رو بردارم(!) زیاد کثیف نشی! در ضمن، یکی دو تا ماسک هم برای من بیار!... اوه راستی! من جاروی آذرخشت رو میبرم و تو میتونی با جارو پاک روب من بیای!... دم رد فاضلاب شهری میبینمت! بای بای!
و با فیس و افاده رفت طرف در! آنیتا با ناباوری داد زد:
_ نکنه منظورت اینه که من برای حمالی و کارگری می یام دیگه؟!
و رومسا از اون دور حیغ کشید:
_ دقیقا!... حالا زود باش دیگه!

لحظاتی بعد...

آنیتا لباس کارگری پوشیده و انواع و اقسام وسایل از قبیل سطل و بیل و کلنگ و این چیزا رو به خودش و جارو وصل کرده و در حال استارت زدن جاروی پاک روب بود!
_ ای جاروی بوق صفت!... اه.... اگه اینبار روشن نشی میشکنمت ها!!... ایول! چه باحالی! تهدید حالیته!!!
و در حالی که جاروش داشت پت پت میکرد و دود میداد، به سمت فاضلاب شهری لندن حرکت میکنه!

از اون طرف مامور محیط زیست یا همون کریچر داشت اون طراف رو گز میکرد تا بتونه بلاخره به یه کسی گیزر بده! و با دیدن آنیتا که روی هوا بود، لبخند خبیثانه ای میزنه


ویرایش شده توسط استرجس پادمور در تاریخ ۱۳۸۵/۸/۳ ۱۸:۱۷:۵۴

منوي مديريت، حافظ شما خواهد بود!
بازنشستگی!


Re: دره گودریک
پیام زده شده در: ۱۴:۴۹ دوشنبه ۱۹ تیر ۱۳۸۵
#23

هدویک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۵۷ شنبه ۱۵ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۱ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از هر جا که کفتر میایَ!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 791
آفلاین
اما همین که میان از خیابون رد بشن شخصی نامعلوم با موتور به سرعت از بغلشون رد می شه و مادر کوییرل رو رو هوا می قاپه!
دامبل:اون چی بود؟
برادر حمید:هواپیما بود؟
توماس:جت بود؟
مریدانوس:نه!اون کسی نبود جز هوخشتره!
شخص نامعلوم:This Is The Crazy Frog!!!!!!!
ملت:ماااااااااااااااا!
ناگهان جغدی سفید با نوکی طلا وارد شیکم همون یارو Crazy Frog می شه و در حالی که مادر کوییرلو پس گرفته به سرعت به سمت برو بچ محفل میاد.
همه:ایول هدویگ!دست دست!
هدویگ:حس کردم به کمکم نیاز دارید!با اجازه من رفتم!
و با سرعت پرواز می کنه و از اونا دور می شه.
آلبوس دوباره مادر کوییرلو می گیره و به راه می افتن!(چه بی ناموسی!)
جلوی در هتل که می رسن اول از همه دامبل وارد می شه و مستقیم به سمت پذیرش هتل می ره.
دامبل مادر کوییرلو رو میز می زاره(!) و می گه:
_شما خانواده اینو می شناسین؟گم شده بود ما پیداش کردیم!
متصدی هتل با دیدن مادر کوییرل بلند فریاد می زنه:
_کو...کو...کوییرل...برگشته...فرااااااااااااااااااااااااااار!
همه جمعیت جیغ زنان و هراسان و سر در گم و نگران و از این حالتا دور خودشون می چرخن!
مادر کوییرل خنده ای شیطانی سر می ده و به آلبوس خیره می شه و می گه:
_همه از ما می ترسن!هیچکس کمکت نمی کنه!
هتل از آدم خالی شده بود.فقط ملت محفلی و مادر کوییرل اونجا بودن.همه داشتن به این فکر می کردن که چطوری می تونن سرگذشت کوییرل ها رو بپرسن و بفهمن چرا مردم انقدر از کوییرل ها می ترسن.
سکوتی سنگین همه جا رو فرا گفته بود...
ناگهان برادر حمید فریادی از سر خوشحالی کشید و گفت:
_فهمیدم باید چی کار کنیم!
همه به سمت اون برگشتن و با تعجب منتظر بقیه حرفش موندن.
حمید:یکی تو قزوین هست که از هیچی نمی ترسه.خیلی از قزوینیا رو اون تعلیم داده!
مریدانوس و توماس و البته آلبوس هنوز با تعجب برادرو نگاه می کردن!
برادر حمید:مادر کوییرلو می بریم پیشش.حتما یه کمکی بهمون می کنه!
آلبوس:اسمش چیه؟
حمید:برادر دستغیب!!!
.....................................................




Re: دره گودریک
پیام زده شده در: ۱۲:۱۹ چهارشنبه ۱۴ تیر ۱۳۸۵
#22

سارا اوانز old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۶ شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۳۵ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از بالای سر جسد ولدی!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 993
آفلاین
دامبل:
_حمــــــــــــــــــــــــــله!
ملت می پرن رو سر پیرزن بیچاره...اون که بیهوش بود بیش تر توی توهم فرو رفت!
دامبل دست هاشو به هم می ماله میگه:
_عالیه! می بریمش خونه!
توماس:
_خونه؟ اینجا؟ مگه اینجا خونه دارید؟
بعد چشماشو ریز کرد و گفت:
_ناقلا خونه داری؟
دامبل سرش داد زد و گفت:
_این چجور صحبت کردن با یک دامبلدوره! ساکت! به آنیتا می گم 20 امتیاز ازت کم کنه! شما می تونید من رو با نام پروفسور و یا آقا صدا کنید!
وجدان اسنیپ:
_این که حرف منه! متقلب! چرا کار منو تقلید می کنی؟ بزنم سیم های مغزتو قاطی پاتی کنم؟
دامبل یکی می زنه تو سر خودش و بدون توجه به فریاد آخی که شنید گفت:
_خب دیگه راه بیافتید! می ریم هتل!
مری:
_حال نمی شه بریم خونه؟ بریم گریمولد؟ بریم انگلیس! اونجا بهتره ها!
برادر حمید:
_من یه فکر بهتر دارم! میگم بریم دوباره پیش مرلین! اونجا هم فضای بازی داره هم وسایل مختلف برای شکنجه داره! تازه من هم یه کار ضروری دارم!
دامبل:
_نخیر همین که گفتم میریم هتل!
و همه ساکت شدن غافل از اینکه نمی دونستن دامبل عشق دیدن هتل و خوابیدن روی تخت های اونجا رو داره! آخه دامبل وقتی بچه بود همش درس می خوند و برای همین اصلا وقت نمی کرد بره بگرده! مک گونگال هم اجازه نمی داد این بره هتل می گفت جن داره!(صرف نظر از معنای جن در دنیای جادوگری!)

خلاصه همشون راه افتادن که برن! مادر کوییرل هم چشاشو هر از چند گاهی باز میکرد تا ببینه موقعیت برای فرار چجوری...ولی هر بار می دید یقشو گرفتن دارن رو زمین می کشنش!
دلیل این امر بسیار واضح بود چون قزوین فقط 3 4 تا جادوگر داشت و بقیه ماگلاشم غیرتی بودن اگه یه دفعه چیزی می دیدن می پریدن آدم رو تا جونش بالا بیاد می زدن! همه هیکلی بچه باحاله ماله ناف شهر بودن(!).
برای همین توماس و مری حواسشون به اطراف بود که مبادا مورد حمله قرار بگیرن! برادر حمید که خیالش راحت بود همه می شناسنش! به بقیه هم چیزی نگفت که چون ملت اونو می شناسن کاری بهشون دارن اگه هر کاری هم بکنن!
دامبل هم توی رویا دیدن هتل سیر می کرد! یه دفعه یکی از همون ساختمون 50 طبقه ها معلوم شد. دامبل این جوری میگه:
_اون خیلی خوبه! من می خوام سوار آسانسور هم بشم ها! باشه؟ غر غر نکنید ها!
اما همین که میاد از خیابون رد بشه.................!


ویرایش شده توسط سارا اوانز در تاریخ ۱۳۸۵/۴/۱۴ ۱۲:۳۶:۴۱







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.