چند نفر به او نزدیک می شدند. بلا با نگرانی و ترس به آنان خیره شده بود که چوب دستی هایشان را به سمت تابوت گرفته و آن را بلند کردند. او جای هیچ تقلایی نداشت. باید ساکت و خاموش همان جا در انتظار آینده می ماند. طول مسیر به قدری تاریک بود که بلا حتی دیگر نمی توانست آن دو مرد را ببیند.
مسیر حرکت نا مشخص بود و این فضای گرفته تا جایی ادامه داشت که از دور انوار سبز رنگی مشخص شد. همیشه رنگ سبز برای او آرامش بخش بود زیرا نشان چندین سال تحصیل در مدرسه هاگوارتز با همین رنگ بروی سینه اش در آن زمان قرار داشته بود.اما در آن حال هیچ چیزی برای او آرامش بخش تر از نوید آزادی و رهایی از چنگال آن قلعه حریص که به سختی در حال فشردن او در میان دستانش بود نمی توانست باشد.
به سالن بزرگی رسیدند که مشعل های بزرگی در اطراف آن دیده می شد....چندین صندلی بزرگ و یه تخت سلطنتی عظیم در مقابل همه ی صندلی ها قرار داشت. پنجره های بلندی که تا سقف امتداد داشت با اشکال متفاوت اطراف آن ها نیز از اجزای اصلی آن مکان بود.
بلا که در میان تابوت خوابیده بود رویت سقف از جاهای دیگر برایش آسان تر بود. سقفی که هر لحظه حس می شد که در حل فرو ریختن است. تشخیص اجزای آن کار دشواری بود و نگاه به آن باعث سرگیجه می شد. پس بدین جهت بلا چشمانش را بست.
تابوت را در کناری قرار دادند. سپس بلا را همان طور که دستانش با زنجیر بسته شده بود، بیرون آوردند و به دیواری قفل نمودند. به نحوی که او حتی نمی توانست سرش را تکان دهد.
زمزمه های بسیاری سکوت تالار را بر هم می زد اما لحظه ایی بعد همه خاموش شدند. صدای بلندی در سالن طنین انداز شد:
_ولدمورت مرد قدرت طلبیه ....شاید بتونه دنیا رو تسخیر کنه اما این قلعه متعلق به این دنیا نیست پس نمی تونه گنجشو تصاحب کنه!
بلا سرگردان با حرف های مردی که بروی تخت قرمز رنگی در فاصله ی بالاتری از دیگران نشسته بود گوش می داد. این کلمات برایش نامفهموم بود. آن مرد که بود؟ او را نمی شناخت و مانند سایر اجزای قصر عجیب و مرموز به نظر می آمد.
مرد در حالی که لبخند سردی بروی لبانش نقش می بست گفت:
_و مجازات اونایی که تصور می کنن می تونن بیان و در بدست آوردن این گنج سهمی داشته باشن چیزی جز مرگ نیست. اما تو چون یکی از یاران ولدمورت هستی باید با قدرتت بمیری! باید قدرتتو به من و همه کسانی که اینجا حضور دارن نشون بدی و بگی که قدرتت چقدر می تونه زمان رسیدن مرگ رو از تو دور کنه.....
هر کلامی که از دهان آن موجود رها می شد همچون تیری تا مغز استخوان بلا پیش می رفت و او هیچ سپری برای دفاع نداشت. اشک در چشمانش جمع شده بود اما مقاومت می کرد تا فرو نریزند. احساس می کرد همچون عروسکی بدون هیچ راهی برای دفاع از خود در آن میان قربانی خواهد شد. سرنوشتش را در مقابل دیدگانش به وضوح می دید. با خود فکر می کرد که تصمیم آن ها چیست و منظور از قدرت چه چیز می تواند باشد.
در همین افکار بود که دستان آن مرد قوی هیکل بر هم خورد و جویبار سبز رنگی از زیر پای بلا روان شد. مرد به سخن آمد:
_آب این جوی می تونه هرچیزی رو که سر راهش باشه رو برداره. همه چیز!
سپس این بلا بود که به آهستگی به حرکت در آمد و تا زانو در آن آب فرو رفت. لحظه ایی تعادلش را از دست داد و می خواست که به درون آب بیافتد که خود را کنترل کرد و عقب کشید.
_بی جهت تصور نکن که آرامش عبور این آب مثل باطنشه !موادی که سازنده این جوی هستند خیلی چیزهایه دیگه ایی رو هم می تونن با خودشون ببرند...مثل گوشت بدن انسان!
بلا لرزید. به سختی توانسته بود تعادل خود را حفظ کند. ناگهان تکه ایی از پارچه ی قسمتی از پاهایش که درون آب قرار داشت جدا شد و به سرعت ناپدید گشت.
_اینجاست که باید قدرتتو نشون بدی. اینکه چقدر می تونی اون تو دووم بیاری! اگر داخلش پرت بشی دیگه نمی تونی بیرون بیایی مثل الان که دیگه برای فرار دیر شده و کم کم نابود میشی! در صورتی که بتونی روی پاهات بایستی 24 ساعت وقت داری که با زندگی خدا حافظی کنی چون بعد از این مدت دیگه گوشتی از پاهات باقی نمی مونه و تو بر اثر خون ریزی می میری!
بلا به سمت یکی از پنجره ها برگشت و سعی کرد بیرون را ببیند که همان صدا پاسخ داد:
_برای دیدن زمان زحمت نکش چون در اینجا آسمونی وجود نداره!
آب روان را دنبال می کرد. هر قدم که پیش تر می گذاشت مطمئن تر می شد که مسیرش درست است و او حتما به مقصد خواهد رسید. به سرعت گام ها را از پی هم بر می داشت و بر سرعتش می افزود.
ناگهان مسیر آب به درون تالاری کشیده شد. تالاری که پشت دیواری بود و یه پنجره کوچک تنها نمایان گر وجود آن مکان بود. از درون پنجره سالن را نگریست. مسیر آب را به چشمانش دنبال کرد تا جایی که بروی یک نفر متوقف شد. بله درست حدس زده بود... آن بلا بود که در میان آب نهانده شده بود.
او تمام سخنان مرد را شنید. این شنیدن به معنی آن بود که باید هر چه زود تر کاری می کرد. دنباله جویبار را با چشم گرفت تا به برجکی استوانه ایی شکل در گوشه ایی از سالن رسید. او در اندیشه نجات بلا به این فکر می کرد که آیا می تواند منشاء آب را در آن برجک بیابد یا نه!
اگر لازم بود از میان آن موجوات رنگارنگ که روی صندلی هایشان آرمیده بودند ، بگذرد چه؟ چه باید می کرد؟؟؟
*****************************
شرمنده از اینکه زیاد شد!!
نقد شده در ===>
نقد پستهاي خانه ي ريدل ها
ویرایش شده توسط آرامينتا ملي فلوا در تاریخ ۱۳۸۵/۹/۲۵ ۲۳:۱۲:۴۹