سارا : خب ميشه تا موقعي كه ما در حال باز سازي زندان هستيم اين ساحره ها رو بفرستيم به يك سلول ديگه كه خب مجبورند تحمل كنند!
منيره :
فكر خوبيه ولي بدون سارا خفنز با بوجود اومدن كوچك ترين مشكلي بايد بدنبال يك جاي ديگه براي اين جاني ها باشيم!
منيره رو صندليش يك چرخي ميزنه و روبروي پنجره قرار مي گيره ولي از شانس بد صندلي گرمپ ميشكنه منيره از ناحيه ماتحت با زمين برخورد ميكنه!
سارا :
منيره : ببند اون دهنِ گشادِت ر ِ!
اندر احوالات زندانيانچهار زنداني در حالي كه چشمهايشان بسته بود توسط بيست ديوانه ساز درحال انتقال به سلولي ديگر بودند ، در بين راه گابريل موفق شد مخ پنج تن از ديوانه ساز هارو بزنه و حتي از سه نفر هم شماره گرفت!
چشم بندهاي زندانيان برداشته شد و ديوانه ساز ها انها را به درون سلول پرتاب كردند ، ساحره ها به سختي برخاستند و در نگاه اول سه مرد را روبروي خود يافتند ... !
بادراد : اخ جون ساحره ... ووووو گابر خودمم كه اينجاست ، بپر بقلم ... ! ( ادامه صحنه ، صحنه دار بود و ما از شرح ان عاجز بوديم)
بيدل : هيننننن دختر ، چقدر دلم لك زده بود واسه يه نمه بي ناموسي ، اصلا دوز بي ناموسي خونم بشدت پايين اومده بود !
سرژ : بكنين قفل درارو ، بيارين دخترارو ، جا نزارين خشگلارو ، ( اين تيكه اخر شعر هم بس بي ناموسي بود و ما از گفتم ان معزوريم!)
بلا : زكي ، اجب شانس زرشكي هرچي بي ناموسيه تو اين سلوله!
مورگانا : مثلا" ميخوان چي كار کنن؟
نارسيسا : بيدل ؟!!
بيدل : نارسيسا !
نارسيسا : بيدل !
بلا : كثافتا !
بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوق!![/color]
بلا با عصبانيت به گوشه هاي ديگر سلول نگاه ميكنه و ميگه : اصلا من از اين كارا خوشم نمياد !
دو روز بعدچهار ساحره روي تخت هاي درون سلول لم داده اند و بادراد مشغول باد زن انان است ، در همين حين بيدل سخت مشغول تميز كردن سلول است و به لطف ساحره ها جرات نمي كند كمترين اشغالي رو زير چشمي رد كنه.
بيدل : بانوي من ؟!!!
بلا : چيه تسو جان ... نه يعني چيه بيدل ؟!
بيدل : بانوي من ، من همه اينچ به اينچ اينجارو با زبونم ليس زدم و هيچ نقطه كثيفي رو جا نذاشتم !
بلا نگاهي مي كنه به اطراف و ميبينه كه تمام ديوار ها برق افتاده و از امارت مالفوي ها هم تميز تر شده.
بلا : زبونتو درار ببينم ؟!
بيدل : فقط زبونمو درارم؟!
همان شببيدل ، بادراد و سرژ در كنار هم دراز كشيده بوند و بدلايلي نمي توانستند بخوابند.
دست بادراد بشدت درد ميكرد و به احتمال زياد از جا در رفته بود ، زبون بيدل هفت متر شده بود و راه تنفسش رو بسته بود!
سرش هم از خر و پف ساحره ها خوابش نمي برد.
بادراد : اين نمي شه كه ما اين خر داريم كار مي كنيم اينا دارن سفا مي كنن!
بيدل : ااااااااااپپپييييييي گگگگگپپپپپپپپپااااااا ننننننننناااااممم ...
سرژ : خفه كار كن بيدل ... من موافقم با نظر بادراد ، بايد از اين سلول بندازيمشون بيرون.
بيدل : ممممممللللننننم هههههههششششنننمم !
بادراد كمي تو فكر ميره و برق ازادي در چشمانش پديدار ميشه!
توسط ناظر ویرایش شد! بیناموسی در این انجمن ممنوع!