ساعت 3 نصفه شب - خانه ی گریمالد - اتاق سیریوسسیریوس : خخخخررپففف...خخخخ...ررررر.پپپپپ..فففففف...
لیلی دستش را زیر چانه اش زده و به سیریوس که بر روی صندلی نگهبانیش ، در نزدیکی قفس خوابش برده بود خیره شد .
آهی کشید و به فکر فرو رفت :
چیکار کنم؟ حالا که دامبلدور اومده... فکر می کنم اون بتونه منو از دست اینا نجات بده ... ( توجه داشته باشید که آن روز ، روز اول ورود دامبل بود و ملت محفلی ، هنوز تفاوت های دامبل خاکستری مهربان قبلی را با این دامبل سفید بوقی کشف نکرده بودند !
)
اوه مرلینا... خودت کمکم کن...
صبح روز بعد - اتاق سیریوس :صدای برخورد کارد و چنگال ها بر روی بشقاب های قدیمی و صحبت های ملت هیجانزده و قهقهه هایشان تمام فضا را پر کرده بود .
سیریوس در حالیکه نان برشته اش را گاز می زد گفت :
- حالا چرا داریم تو اتاق من صبحونه می خوریم؟ چرا نرفتیم آشپزخونه ؟
دقایقی سکوت اتاق را فرا گرفت ، هیچکس جوابی برای این سوال نداشت .
تنها صدایی که شنیده می شد ، صدای خرت و خرت نان برشته در زیر دندان های دامبلدور بود که همراه با ریتم موسیقی الکترونیک درون هدفونش ، انگشتان کشیده اش را تکان میداد .
دامبلدور لحظه ای مکث کرد :
ساعت 9 صبح – باز هم اتاق سیریوس :
با اینکه صبح بود اما با کشیده شدن پرده های بزرگ و ضخیم اتاق ، هیچ چیزی جز میله های درخشان قفس لیلی دیده نمی شد .
چیک...
نوری کم سو که از لامپ در حال نوسان روی سقف منتشر میشد ، چشمان لیلی را که به تاریکی عادت کرده بود ، می سوزاند .
صدای دامبلدور که تنها ریشش در منطقه ی دید بود و باقی چهره اش در سایه ی دیوار پنهان شده بود در اتاق پیچید :
نام : لیلی اوانز ، مادر هری پاتر ، همکار هری پاتر ، کمک دست هری پاتر در سایت هری پاتری هری پاتر .
جرم : مدیریت !
سن : نمی دونم .
دوباره جرم : مقاومت کردن در مقابل افشای اطلاعات دشمن .
لیلی با مظلومیت به ریش شبنمای دامبلدور که در تاریکی برق می زد خیره شد .
دامبلدور ادامه داد :
- لیلی اوانز ! امروز در زیر سایه چه اتفاقی افتاد؟
لیلی با خشانت جواب داد :
- نمی دونم . لاگین نکردم !
دامبلدور دوباره پرسید :
- چرا لاگین نکردی ؟
- چون تمام مدت توی این قفس بودم !
دامبلدور دست چروکیده و جزغاله و بی ریخت و سیاهش را متفکرانه به ریشش کشید و گفت :
- اگه همین الان بگم بچه ها برات لپ لپ مشنگی بیارن... لاگین می کنی و اطلاعات رو در اختیار ما میذاری ؟
لیلی شانه هایش را بی تفاوت بالا انداخت و گفت :
- اولا لپ لپ نه، لپ تاپ ! دوما نمیشه .
دامبلدور که سعی داشت خونسردی دامبلدورانه اش را حفظ کند و همچون مدیران مدرسه ی دور مشترانگ با خشانت وارد عمل نشود گفت :
- اممم... چرا؟
- چون ما جادوگریم و نباید از وسایل مشنگی استفاده کنیم ، علاوه بر اون ، توی یک رول ما نباید مثل دنیای مجازی رفتار کنیم ! باید منو از این قفس بیارید بیرون و ببریدم زیر سایه !
- اما...
- بله میدونم ، وقتی شما برید زیر سایه با چنین پیامی مواجه می شید ! :
لیلی با غرور منوی مدیریت درازی را از جیبش بیرون آورد و قسمت کوچکی از آن را تا کرده و رو به دامبل گرفت :
نقل قول:
شما اجازه ی ورود به این انجمن را ندارید ! اگر می خواهید داشته باشید ، اون دامبلدور پیر و خرفت را ول کنید و بیایید و مرگخوار شوید . با تقدیم کروشیو . لرد ولدمورت .
دامبلدور :
لیلی با لبخند ، قسمت دیگری از منوی طویل مدیریت را به دامبلدور نشان داد و گفت :
- و اگر من قصد وارد شدن به این انجمن رو داشته باشم :
نقل قول:
قدم رنجه فرمودید مامان جون ! قربونت برم مامانی که با مرگت باعث شدی من کله ام زخمی بشه فقط ، بعدشم ولدم رو نابود کنم ، مامانی ، خیلی دوستت دارم . با تقدیم دسترسی زوپس ، هری پاتر
دامبلدور دقایقی با این حالت
به پیام زل زده و سپس فریاد زد :
- جیـــــــــغ ! سیریوس ! بیا لیلی رو بیار بیرون با هم برید خانه ی ریدل ببینید چه خبره !