ساعتها از پس یکدیگر سپری گشته و زمان رسیده بود تا فرستادگان دو سپاه به سوی یکدیگر روند، فرستادگانی که هر یک برای پیشنهاد به سوی سپاه دیگر حرکت میکرد و هرگز در این فکر بسر نمیبرد که شاید لشگر دشمن نیز به فکر همین روش برای پایان جنگ باشد . اما نقشهی جیلوون گویی به ثمر نشسته بود ...
مسیری میان دو اردوگاه !دو سرباز در حالی که طومارهای اربابان خود را در دست داشتند به سمت اردوگاه دشمن حرکت میکردند، هر دو اسبان خود را به سرعت میتاختند و پیش میرفتند، این پیامی مهم برای فرماندهان خودشان بود، اما دقیقاً زمانی که دو سرباز به نزدکی هم رسیدند رایحهی نفرت و خشم به مشام می رسید .
نظارهی فرستادهی دشمن آن هم دقیقاً به همان صورت و با همان روشی که آنها قصد پایان دادن جنگ را داشتند هر چه بیشتر و بیشتر خشم دو فرستاده را برمی انگیخت . این احساس زمانی بیشتر شد که دو فرستاده اندکی با یکدیگر بحث کرده و دلیل حضور خود را در آن منطقه بیان کردند . حسی که گواهی میداد سپاه دشمن باهوش تر ست یا آنها ؟ سوالی که هر سر باز درحالی که طومار لشگر مقابل را در دست داشت و به اردوگاهش برمیگشت بارا از خود پرسیده بود ! " آیا این ما بودیم که ابتدا به فکر طرح سوال افتادیم ؟"
قطعاً این سوال فرمانده سپاه را خشمگین و ناراحت میکرد ، برای همین بود که دو فرستاده تصمیم گرفته بودند طومارها را جابهجا کرده و در پاسخ پادشاه سرزمینشان اظهار کند که این همان طوماری است که سپاه مقابل در جواب درایت شما فرستاده است ... مسئله ای که فقط بین آن دو می ماند !
اردوگاه هِرو ! ( اسم قحطی بود الان ؟ )
پادشاه طومار را دردست داشت و آن را نظاره میکرد ، سوالی بر آن نوشته شده بود که شاید هرگز جوابی برای آن پیدا نمیشد ، شاید برای همین بود که او بارها برخود لعنت فرستاده بود که چرا پیشنهاد آن موجود رقت انگیز سیاه را پذیرفته است !
پس نامه را مچاله کرده و با فریاد آن را در میان وزیران خود فرستاد .
پادشاه : آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآه ... کدوم احمقی چنین پیشنهادی رو قبول میکنه ؟ شما بیشعورا چرا یکم فکر نمیکنین ؟ ای تو "هیگوری" ... توی احمق چرا فکر کردی اگر یه سوال سخت طرح کنیم برنده ایم ؟ آخه تو فکر نکردی کی میدونه
اول مرغ بوجود آمده یا تخم مرغ ؟ همان زمان اردوگاه واکاری ! رییس قبلیه هراسان اطرافیان خود را نگاه میکند ، هر چند لحظه نیز نگاهی بر دخترش انداخته و سپس دوباره قدم زنان به فکر فرو میرود . اگر تا چند ساعت پیش اطمینان داشت که هی گاه سپاه دشمن نمیتواند سوال آنها را پاسخ گوید و آنها پیروز صد در صد این جنگ هستند اما اکنون خود و دخترش را تفرین میکرد که چرا چنین نقشه ای را طرح کرده اند . اگر دشمن میتوانست سوال آنها را پاسخ گوید چه ؟
بر روی میز چند متر آنطرفتر رییس نامه ای که سپاه دشمن برای آنها فرستاده بود خودنمایی میکرد نامهای که داخل آن یک جمله بزرگتر و با جوهر فراوانتری نمود داشت .
b]
]تخم مرغ را از سر آن میشکنند یا از ته آن ؟ [/b] کمی آنطرفتر خیمهی دختر قبیله دختر : ای خاک تو سرت جیلوون ... تو بمیری با این نقشت !
ندیمه : آخه من چمیدونستم اینا آنقدر سوالای بنیادی طرح میکنن
دختر : نه ... نه .. من و او هیچ وقت بهم نمیرسیم ! هیچ وقت هیچ وقت ...
اندکی بعد !زمان به سرعت می گذشت ، اما هیچ یک از قبایل حاضر نبود تا خود را تسلیم دشمن کند و با ادعای آنکه سوال شما بدون پاسخ ماند به پیش سپاه قبلیه دیگر برود ، بدین خاطر بود که روزها و روزها از پی هم میگذشتند . مرغداری های هر دو قبیله رونق خاصی گرفته بود . اما هیچ یک از آنهاجواب دو سوال طرح شده را نمیدانست .
زمان حال !hammer:
قبیله هِرو پیرمردی ژنده پوش در حالی که کودک خردسالی رادر دستان خود گرفته بود با آن بازی میکرد ، سخنانی را زیر لب زمزمه میکرد ، سخنانی که برای کودک خردسال حکم قصه های لالایی مادرش را داشت !
- آره عزیزم ... این سرنوشت پدر جد جد جدت ایوان بود ، آخرش این معماها هیچ وقت حل نشد ، برای همین ایوان دست از جنگ کشید و با دختر قبیله دشمن فرار کرد . فکر کنم اصلاً برای همین بود که چند سال بعدش هر دو قبیله به بهانهی پیدا کردن بچه هاشون با هم دست دوستی دادن و جنگ به پایان رسید . البته یانم همیشه یادت باشه آن دو عاشق وقتی توسط سران دو قبیله پیدا شدند هیچ وقت به محل زندگیشون برنگشتند . برای همینه که ما الان توی این روستای دورافتاده و با این وضع زندگی میکنیم ...