_ اینجا چه خبره؟
بلا که سخت مشغول کار وزین شکنجه دادن بود متوجه سوال سارا که تازه وارد آشپزخانه شده بود نشد.
سارا با صدای بلند تر در میان جیغ و داد ها :
_ گفتم اینجا چه خبره؟
بلا برای لحظه ای ایستاد و به عقب برگشت!
_ چی می گی تو؟ چرا مزاحم من شدی ؟ نکنه تو هم از اینا دلت می خواد؟
سارا که تازه متوجه شده بود که بلا در حال انجام چه کار شیطانی هست به سمت بلا حمله ور شد و گفت :
_ داشتی چی کار می کردی؟ بچه محفلی شکنجه می دی؟
بگیر که اومد!
و لحظاتی بعد... بلاتریکس :
_ می کشمت! تک تکتونو می کشم...
و چوب دستشو بلند کرد.
_ آواداک...
_ روی من چوب دستی می کشی؟
و سپس بعــــله...فوقع ما وقع!
در سالن ولدی روی صندلی مخصوص دامبلدور نشسته ، پاشو رو پا انداخته و در حال لذت بردن از یه خونه گرم و راحت بود و با خودش فکر می کرد که :
_ عجب خونه مزخرفی اون بابامون برامون ارث گذاشته ها! دوزارم نمی ارزه! باید بفروشمش یه خونه مثل اینجا بخرم...کلنگیه ولی خب بودجه مرگ خوارا بیشتر از این نمی کشه...چاره ای نیست!هی...
در همین افکار بود که یاد یه چیزی افتاد:
_ هوووم! راستی چه فرصتی بهترین از این که برم سراغ گنجینه دامبل! همون که توش پر از چیزای قیمتی و پوله! اونه که اینا رو تامین می کنه! آره...فکر کنم طبقه بالاست.
و سپس آرام چشماشو که چند دقیقه بود بسته بود، باز کرد و یه نگاهی به اطراف انداخت و وقتی مطمئن شد کسی حواسش بهش نیست از جاش بلند شد و به سمت پله ها به راه افتاد. هیچ کدام از مرگ خوارا نباید بویی می بردن. خب چون جدیدا خیلی اظهار وجود می کردن و منتظر بودن یه چیزی بهشون بماسه که بعدا ادعای ارث و میراث کنن! آره دیگه دور و زمونه عوض شده...
ولدی هنوز پایش را بر پله سوم نگذاشته بود که...
_ ارباب جایی تشریف می برید؟
میدان گریمولد
_ سایه شو می بینی؟من که نمی تونم برگردم و ببینمش!
تد شانه های لرزان جیمز را گرفت و در حالی که به سایه اون موجود عجیب که کم کم داشت بروی دیوار رو به رویشان واضح تر می شد نگاه می کرد گفت :
_ منم همین طور! باید فرار کنیم... با شماره من... یک دو سه...
تد چند قدمی دوید که دید جیمز همراه او نیامد...
_ جیمز چی شده؟ د بیا دیگه!
_ نخ یویوم به پام پیچ خورده!
تدی :
_ تو اینجام اونو با خودت آوردی؟؟