دامبلدور در دلش میشمرد: 5 ... 4 ... 3 ... 2 ...
و ناگهان صدایی در گوشش فریاد زد:
صبر کن عمو دامبل! یه مسئله فوق اظطراری و مهمه که اگر به حرف من گوش نکنی تمام آبروی محفل به باد میره! خیلی سریع و بدون هیچ پرسشی اول سیم رو غیب کن و بعد یواشکی بدون این که کسی بفهمه بزارش تو گوش لرد و اعلام کن که 8 ثانیه باقی مونده!
جیمز به سرعت این ها را برای دامبل توضیح داد و منتظر ماند.
دامبلدور دوبه شک بود، نمیدانست چرا باید این کار را بکند و هیچ علاقه ای هم به این کار نداشت. اما اگر واقعا پای آبروی محفل در میان بود جای شکی وجود نداشت.
- منتظر چی هستی؟ هوس اون یویو داغ و آتشیه کردی؟!!!
دامبلدور دلش را به دریا زد و چوبدستی را به دست گرفت و سیم را ناپدید کرد و سپس با چوبدستی آن را به گوش لرد منتقل کرد.
صدایی در گوش لرد پیچید: "سیگنال دریافت شد ارباب" و نگذاشت لرد بشنود که دامبلدور اعلام کرد که او تنها 8 ثانیه فرصت دارد.
لرد که متوجه قضیه شده بود بلافاصله مثل بلبل شروع به خواندن کرد: نگا میکنی به دوروبرت همه چی سیاهه میگی مرلین، واسه چی پیاده ــــــــــــــــــــــــ باس برم به دوئلی که پر سختیه چرا یه مرگخوار همش رو دور تفریحه
دامبلدور شروع به تفکر کرد و آن قدر به خودش فشار آورد که صورتش مانند لبو سرخ شد. در آخرین لحظات آخرین بیتی را که به ذهنش میرسید خواند: هیچکس و زد بازی امشب با هم واسه هر ایرانی حرف دارن ـــــــــــــــــ دستا بالا تو از هر کجا بگو با ما صفر بیست و یک حالا!
- این جا ریش بذار ردا ببند کارت رو غلتکه ـــــــــــــــــــ چوبتو غلاف کن بشو وارد تو مهلکه
دامبلدور بار دیگر مانند لبو سرخ شد. جمعیت با خوشحالی میشمردند: 6 ...7 ... 8 ... 9
دامبل دوباره خواند: هیچکس و زد بازی امشب با هم واسه هر ایرانی حرف دارن ـــــــــــــــــ دستا بالا تو از هر کجا بگو با ما صفر بیست و یک حالا!
- فکر نمیکنی این رو تازه خوندی دامبلدور؟
-
- خوب همونطور که از اول هم واضح بود من برنده شدم و ده امتیاز مسابقه رو گرفتم. موهاهاها
لرد یک خنده ی شیطانی بلندکرد تا فضا را به لرزه درآورد و رو به حضار ایستاد. جمعیت با شور و شوق برای او کف میزدند. لرد سرش را رو به دامبل گرفت تا با نور شدید شاید اشکی که ریشش را خیس کرده بود متوقف شود و سپس در حاله ای سبز ناپدید شد و دامبل را به حال خود گذاشت.
زیر سن- جیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ...
- یعنی چی؟ فکر کردین ما میذاریم کشکی کشکی شما برنده شین؟
- ...ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ...
- حالا که ما بردیم، موهاهاهاهاهاهاها
- ...ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ...
- من الان این ها رو به همه نشون میدم و شما رو لو میدم.
گرابلی پلنک لپ تاپ را برداشت تا به روی سن برود.
- ... ـــــــــــغ!!! آفرین خاله!
لودو به سرعت چوبدستی را بیرون کشید و رو به او گرفت: ریداکتو!
لپ تاپ در دستان گرابلی به قطعات نیم سانتی تبدیل شد.
- جیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــغ.
- بزن بریم بلا! باید برای مسابقه آماده شیم... بلا؟
بلا گوشه ی اتاق افتاده بود و بی وقفه از چوبدستی اش آلات عشق(!) شامل گل و قلب بیرون می آمد و زیرلب اشعار عاشقانه میخواند.
- بلا؟ نمیای بریم؟
- من در این عضق میمانم و میمیرم، من جایی نخواهم رفت!
- هان؟ حالت خوبه؟ بیا بریم لرد عصبانی میشه دیر کنیم ها! همه ی کروشیو هها مال خودته به من مربوط نیست!
- چه کروشیویی خوش تر از کروشیوی یار؟ گفتی پیش لرد؟
- آره!
بلا بلافاصله بی هوش شد.
- بلا،
بلابلاتریکس به هوش آمد و گفت: آه من نزد معشوق خواهم رفت! و دوباره غش کرد.
یک ربع بعدبلا برای بار صدم به هوش آمد و لودو با هزار بدبختی در مقابل خنده های محفلی ها و تمسخر آنان به زور جلوی بیهوشی بلا را گرفت و همراه او به خانه ریدل آپارات رد.