دیریم، دیریم، ریریم ریریم، دیریم دیریـــــــــم، ریم ریم ... هری، لونا، هرمیون و رون پاورچین پاورچین در راهرو پیش میرفتند و به منبع صدای "شیهه" نزدیکتر میشدند. آنها رفتند و رفتند تا به پشت در یک اتاق رسیدند.
هری: آهان صدا داره از توی همین اتاق میاد. بیاین بریم تو.
لونا: آره بریم.
رون: بریم.
هرمیون: نه نـــــــه وایسید نرید!
هری در را باز کرد و با چهره بشاش و خندان لرد ولدمورت، بلاتریکس لسترنج و سه تسترال روبرو شد.
هری سریع چوبدستیش را بطرف لرد ولدمورت گرفت و فریاد زد: _اکسپلیارموس!
چوبدستی لرد از دستش خارج شد و به گوشه ای در اتاق افتاد اما لرد همچنان لبخند میزد! هری که تعجب کرده بود گفت: اممم ... هوممم ... تو ناراحت نشدی ولدمورت؟
لرد: نه پسر عزیزم چرا باید ناراحت بشم؟ من اگرم چوبدستی نداشته باشم راه های دیگه ای برای مغلوب کردن حریفم بلدم. مثلا الان اگه بخوام میتونم برم تو بدنت!
رون: نــــــــه! جون مادرت؟ راس میگی؟
لرد: آره بابا! حالا آخر این داستان میبینیم که تو وزارتخونه جلوی آلبوس میرم تو بدن هری!
هرمیون: آهان! دیدی هری؟ دیدی گفتم این برامون نقشه کشیده؟
هری: آره ولدمورت؟ آره نامرد؟ بچه شهرستانی گیر آوردی؟
لرد: نه به جون خودم، اونو شوخی کردم. آخه کی میتونه بره تو بدن یکی دیگه؟
هری: ایول، آره راس میگی
لرد دستش را دور گردن هری انداخت و گفت: حالا چی شد که یاد فقیر فقرا کردید؟ چرا سرزده اومدید عمارت اربابی مالفوی؟ خبر میدادید تسترالی، اسب شاخداری، چیزی جلو پاتون میکشتیم.
هری: نه دیگه زحمتتون نمیدیم، کار داریم باید بریم وزارتخونه.
لرد: خب میخواین با این تسترال های من برید؟
هری: آره اگه بشه که ممنون میشیم.
هرمیون: بابا چی چیو ممنون میشیم؟ اینا مرگخوارن!
هری: راس میگه ولدمورت؟
لرد: نه بابا، به حرف این دخترا گوش نکن. میترسه سوار تسترال بشه اینجوری میگه.
هری: باشه پس حله.
لرد: آهای تسترال ها، زود بیاین جلو اینا سوارتون بشن بعد ببریدشون وزارتخونه.
ایوان: من نمیتونم برم. کمرم درد میکنه!
رون: مااااااااااع تسترال سخنگو! این دوباره حرف زد!
لرد: نه چیزی نیست بعضی وقتا یه چرت و پرتی میگه.
لرد رفت چوبدستیش را برداشت و دوباره طلسم زبان بند را روی ایوان زبان بسته اجرا کرد.
لرد: خب برید دیگه مرلین پشت و پناهتون.
هری روی تسترال اول که ایوان بود نشست. رون روی تسترال دوم که لینی بود نشست و لونا و هرمیون روی تسترال سوم که آنتونین بود نشستند. ایوان و لینی بال زدند و بسرعت رفتند ولی آنتونین که سنگین شده بود در حالی زیر لب غر غر میکرد به زور بال زد و به آسمان رفت.
لرد: جــــــان! چه نقشه ای کشیدم! دیگه چیزی نمونده پیشگویی رو به دست بیارم.