آنتونین در حالی که در بطری اش را باز میکرد گفت:
- ببینم ایوان... معجون مرکب پیچیده فاسد میشه؟
-هوم؟ فکر نکنم. چند صد سالی میشه که این معجونا تو حیاط پشتی خونه ریدلن.
- پس چرا این معجونه اینقدر بد مزه اس؟
- هوممم... فکر کنم داره با مو هه جا میفته....
- پس بخوریم. یک... دو.... سه!
آنتونین و ایوان هم زمان با هم بطری ها را بالا بردند و محتویات آن را در دهانشان خالی کردند بعد در حالی که سعی میکردند معجون رو بیرون نریزند آن را قورت دادن و قیافه ی عجیبی به خودشون گرفتن. درد شروع شد و هیچ کدام دوباره اندرو و رابرت نشدن. در حالی که ابروی آنتونین بالا می رفت و دست ایوان زیر چانه اش می آمد، در با لگدی باز شد و رز در حالی که مشت هایش را بالا گرفته بود وارد شد.
-
-
- آنتونین، ایوان.... شما اینجا چیکار میکنین؟
و سعی کرد خوشحالیش را از دیدن شخصی آشنا، پشت عصبانیتش از حرف های ان شب آنتونین پنهان کند.
-اممم... چیزه.... راستش... ما اومدیـــ
اما حرفش قطع شد. او و ایوان هر دو ناگهان صورت های سیاه پیدا کردن و روی زمین افتادند.رز فریاد زنان پایین برگشت و کمک خواست.
- اندرو و رابرت همون آنتونین و ایوانن!
-
- الانم دارن می میرن!
-هوم؟
"ل" های بیخیال، اسمی که رز روی لونا و لینی گذاشته بود، با آرامش به سمت طبقه ی بالا رفتند. آزمایشات انجام شد و لینی به لطف منوی مدیریت جدیدش که از نویی برق میزد گفت:
- نمیدونم چرا... اما یه چیز عجیبی توی خونشونه...
رز رو به لونا که ایستاده بود و نگاه میکرد فریاد زد:
- زهر مانتیکوره!!
آشپزخانه
- آهان! فکر کنم همون زهر مانتیکورایی بود که برا آرتور آورده بودن تا با دارچین بخوره تا آبله اش خوب بشه. خوب دیگه یه کم دیر شده... آرتور خوب شده. اما اینا ممکنه به درد بخوره یه روزی...
و با اطمینان شیشه های پر از معجون رو توی قفسه ی ادویه ها گذاشت...