کلمات جدید:پنجره - تکه کاغذ - معجون - پیرمرد - کافه - راز - چهره - مشاجره - مخفی - ردیاب
پیرمرد پنجره را بست، نگاهش را به
تکه کاغذی که رو میز افتاده بود دوخت، آهی کشید...آخرین بار با دخترش به
مشاجره ای شدید پرداخته بود....
چهره دختر از توی عکس به او لبخند می زد.....پیرمرد به عکس لبخند زد...شیشه ای از توی جیبش خارج کرد و
معجون داخل شیشه ر اسر کشید...حالا میتوانست به طور
مخفی خودش را به
کافه ای که دخترک در آن مشغول به کار بود، برساند و در میان جمعیت به تشویق او بپردازد.......پیرمرد با آنکه با کار کردن او در کافه مخالفت کرده بود ولی از دور هوای دختر خودش راداشت و این تنها
راز زندگیش بود
آو ... نه نه! شما نیازی به تایید در بازی با کلمات ندارین. فقط کافیه تو شخصیت خودتونو معرفی کنین، برای بازگردونده شدن دسترسی هاتون پست بزنین. خوش اومدین
لطفا شما هم نگین اینو میدونستین و فقط از روی علاقه بازی با کلمات پست زدین.
ویرایش شده توسط سر بارون خون آلود در تاریخ ۱۳۹۰/۵/۱۶ ۲۱:۲۴:۴۲
ویرایش شده توسط سر بارون خون آلود در تاریخ ۱۳۹۰/۵/۱۶ ۲۱:۲۵:۳۷
ویرایش شده توسط سر بارون خون آلود در تاریخ ۱۳۹۰/۵/۱۶ ۲۱:۲۷:۲۰
ویرایش شده توسط سر بارون خون آلود در تاریخ ۱۳۹۰/۵/۱۶ ۲۱:۳۱:۰۳
ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۰/۵/۱۶ ۲۲:۲۱:۲۶
و ما بر می گردیم تا درس عبرتی باشد برای کسانی که بر نمی گردند!