هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۲:۱۱ سه شنبه ۲۵ مرداد ۱۳۹۰

لاوندر براون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۰ سه شنبه ۲۵ مرداد ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۱۲:۵۸ پنجشنبه ۱۷ شهریور ۱۳۹۰
از برج گریفیندور
گروه:
کاربران عضو
پیام: 7
آفلاین
این سومین لیوان معجونش بود....
شب بود و سوز سردی می وزید. پیرمرد خود را در شنل سیاهش پیچید و دست و پایش را جمع کرد. تمام سرو صورتش زیر کلاه شنل مخفی شده بود. شنل حتی چشم هایش را هم پوشانده بود، ولی نه آن قدر که مانع دزدکی دید زدن او از پنجره ی کافه شود. مدتی بود که چهره ی پسر را زیر نظر داشت
لیوان بعدی را بالا برد و تا آخر سر کشید....
پیرمرد به یاد مشاجره ی دیروزش با او ا فتاد. پسر خیلی عصبی بود و مدام فریاد می کشید. در تمام طول صحبتشان او حتی یک بار هم به چشمان پیرمرد نگاه نکرده بود. چهره اش چیزی نشان نمی داد؛ ولی انگار رازی را مخفی کرده بود. رازی که به نظر می رسید آن قدر برای پسر مهم است که فاش شدنش، بهایی جز از دست دادن جانش نداشت.
لیوان پنجم را با شدت روی میز کوبید.....
آخر این چه رازی بود؟؟؟ چه مساله ی مهمی در میان بود که پسر حتی حاضر نبود آن را با نزدیک ترین فرد به خود درمیان بگذارد؟ چرا پسرک راز مرموزش را به پدر پیرش نمی گفت تا شاید بتواند در حل مشکل کمکش کند؟؟؟ مگر این مشکل عجیب چه قدر بزرگ بود؟؟؟
صدای زنگی به صدا در آمد. پیرمرد دست در جیبش برد و به ردیاب جادوییش نگاه کرد. نقطه ی ریزی روی صفحه ی ردیاب حرکت می کرد.
به سرعت سرش را بلند کرد و به درون کافه خیره شد. اثری از پسر نبود. او از در پشتی بیرون رفته بود.
پیرمرد ردیاب را در جیبش گذاشت و از جایش بلند شد. در همان لحظه دستش به تکه کاغذ کوچکی که از دیروز لای درزهای کتش جا مانده بود، خورد.
با یاد آوری پیغام مرموز روی آن، چشمانش درخشید، انگشتانش جمع شد و با قدم هایی استوار به دنبال پسرش حرکت کرد. این راز ترسناک هر چه که بود، ارزش جدایی او از پسر دلبندش را نداشت.
پیرمرد تند تند قدم بر می داشت و تنها یک عبارت در ذهنش می جنبید، همان عبارتی که دیروزبرای اولین بار آن را روی تکه کاغذ دیده بود و باعث شده بود دنیایش زیر و رو شود. :
دوستت دارم پدر .... مرا ببخش


تایید شد!
خیلی خیلی زیبا بود، اما یکم طولانی بود.


ویرایش شده توسط Reni در تاریخ ۱۳۹۰/۵/۲۵ ۲:۲۷:۲۱
ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۰/۵/۲۵ ۱۱:۳۰:۵۹

PURPLE is my LIFE....


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۴:۵۲ دوشنبه ۲۴ مرداد ۱۳۹۰

آنجلینا جانسونold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۱۲ دوشنبه ۲۴ مرداد ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۱۵:۴۴ سه شنبه ۲۹ شهریور ۱۳۹۰
از طبقه ی هفتم....
گروه:
کاربران عضو
پیام: 14
آفلاین
تکه کاغذی در دستم بود.
باز هم نگاهی به آن انداختم.آن طرح سیاهو سفید با امضای زیرش برایم خیلی جالب بودند.
از پنجره به بیرون نگاه کردم.ذهنم حسابی مشغول بود.
ناگهان نگاهم به نقطه ای معطوف شد.بیرون کافه پیرمردی ژولیده با ترس اطرافش را می پایید.دوباره نگاهی به طرح انداختم و اینبار متوجه شباهت بین طرع عکس و پیرمرد شدم.
با این تفاوت که پیرمرد بیرون کافه،در دستش فانوسی بود.مدام سعی میکرد آن را جلوی صورتش بگیرد.گویی می خواست پشت آن هویتش را مخفی کند.
در یک لحظه زوایای صورتش را از نظر گذراندم.چهره ای خسته و رنگ پریده داشت.
جام روی میز را برداشتم و کمی از آن نوشیدم.معجونش گلویم را میسوزاند.حسابی محو پیرمرد بودم.
گویی رازی بین او و نقاشی بود.رازی که باید آن را میفهمیدم.
از جا بلند شدم.قصدم این بود که با پیرمرد حرف بزنم.
در کافه را هل دادم.نگاهم به کوچه ی تاریک افتاد.همه چیز مثل قبل عادی و تا اندازه ای بیروح...
پیرمردی دیگر نبود.تکه کاغذ را روی میز جا گذاشته بودم.
باز هم وارد کافه شدم اما تکه کاغذ هم با پیرمرد رفته بود.


تایید شد!
متن شما هم دلچسب بود!


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۰/۵/۲۴ ۱۶:۵۹:۵۰

بذارین حالا یه کم آشنا بشم با سایت!


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۵:۴۰ یکشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۹۰



مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۲۲ یکشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۲۰:۱۹ شنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۰
گروه:
کاربران عضو
پیام: 3
آفلاین
همه در زندگی رازی دارند که مخفی اش کنند . رازی که ساعت ها برایش مشاجره کنند و طلسم های ردیاب قوی ای روی خانه اجرا کنند و برایش دروغ بگویند و یا حتی کاری کنند که خودشان با چهره ای ناراحت و پر از عذاب وجدان به خانه بر گردند .
این پیرمردی که بیمار و در آستانه ی مرگ بود هم رازی داشت رازی قدیمی بر روی دوشش سنگینی می کرد .
می دانست که دارد می میرد و می دانست باید قبل از مرگ راز را به کسی می گفت .
بالاخره به سختی از روی تخت بلند شد و راز را روی تکه کاغذی نوشت روی کاغذ نوشت من توماس ریدل پدر واقعی تام مارولو ریدل یک جادو گر هستم من توانستم یک جسد تقلبی درست و حافظه ی تنها پسرم را اصلاح کنم .
با خود فکر می کرد بقیه می گویند چه رازه ................ .
ناگهان نفسش دیگر بالا نیامد خاطرات با سرعت از جلوی چشمش می گذشتند خاطرات کودکی هنگامی که سرش را از پنجره های کافه (تنها خانه ی واقعیش ) بیرون می برد ، هنگامی که معجون عشق خورد و ابراز پشیمانی از این که زنش را ترک کرده بود .
اما دیگر چیزی نفهمید چون سیاهی به سراغش آمد


تایید شد!
خیلی خشنگ بود!


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۰/۵/۲۳ ۱۸:۵۵:۴۶


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۹:۴۳ پنجشنبه ۲۰ مرداد ۱۳۹۰

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲۲:۰۶:۱۳ سه شنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 5468
آفلاین
با ردیابی که طرز استفاده اش را از مشنگ ها یاد گرفته بود، توانسته بود مکان او را کشف کند.

بنابراین به سمت پنجره ی کافه خزید تا پشت آن مخفی شود و بتواند به حرف های آن پیرمرد مشکوک گوش فرا دهد. خوشبختانه آن ها میزی را انتخاب کرده بودند که درست بغل همان پنجره بود و به راحتی میتوانست بفهمد چه میگویند. بالاخره میتوانست راز او را بفهمد.

صدای عجیبی باعث شد تا سرش را به آرامی بلند کند و به آن ها خیره شود. صدای آن ها رفته رفته بالا میرفت تا اینکه تبدیل به یک مشاجره شد. هردو با عصبانیت در حال بحث کردن بودند. به وضوح چهره ی سرخ پیرمرد عصبانی را میدید. اما توجهش به تکه کاغذی که درون دستان مرد بود جلب شد.

در همین حین بود که پیرمرد آخرین جرعه ی معجونش را نیز سر کشید و بعد از گفتن چیزی درون گوش مرد، به سمت در کافه حرکت کرد و او را با همان حالت تنها گذاشت.


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۰/۵/۲۰ ۱۰:۰۷:۰۰



Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۲۱:۵۹ سه شنبه ۱۸ مرداد ۱۳۹۰

نیمفادورا تانکس old02


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۴ شنبه ۲۱ خرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۵:۴۲ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۹۰
گروه:
کاربران عضو
پیام: 8
آفلاین
پنجره - تکه کاغذ - معجون - پیرمرد - کافه - راز - چهره - مشاجره - مخفی – ردیاب
كنار پنجره نشسته بود.خسته از مشاجره اي بود كه تو كافه راه افتاده بود.همه دعوا سر يه تكه كاغذ بود.كاغذي كه همه فكر ميكردند مطالب مهمي داره و بابت بدست آوردنش به هر كاري دست زدند. اما فقط اون راز تكه كاغذ رو ميدونست. چهره كساني كه بعد از دعوا تكه كاغذ رو ديده بودن، ديدني بود.هيچي روي كاغذ نبود به جز يه خط به علامت صاعقه.مرداي توي كافه بعد از ديدن اون تكه كاغذ خشكشون زد.هيچي نفهميده بودن.فقط خود مرد ميدونست اين علامت مربوط به 30 سال پيش هستش و نقش يه ردياب مخفي رو بازي ميكنه. پيرمرد كافه چي داشت با معجون سفارشيش نزديكش ميشد كه تكه كاغذ رو جمع كرد تا بيشتر جلب توجه نكنه....


تایید شد!
خیلی جالب بود!


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۰/۵/۱۸ ۲۲:۵۴:۳۸


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۲۱:۲۲ یکشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۰

سر بارون خون آلود


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۵۷ جمعه ۱۱ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۰:۵۷ سه شنبه ۱۳ فروردین ۱۳۹۸
گروه:
کاربران عضو
پیام: 139
آفلاین
کلمات جدید:
پنجره - تکه کاغذ - معجون - پیرمرد - کافه - راز - چهره - مشاجره - مخفی - ردیاب


پیرمرد پنجره را بست، نگاهش را به تکه کاغذی که رو میز افتاده بود دوخت، آهی کشید...آخرین بار با دخترش به مشاجره ای شدید پرداخته بود.... چهره دختر از توی عکس به او لبخند می زد.....پیرمرد به عکس لبخند زد...شیشه ای از توی جیبش خارج کرد و معجون داخل شیشه ر اسر کشید...حالا میتوانست به طور مخفی خودش را به کافه ای که دخترک در آن مشغول به کار بود، برساند و در میان جمعیت به تشویق او بپردازد.......پیرمرد با آنکه با کار کردن او در کافه مخالفت کرده بود ولی از دور هوای دختر خودش راداشت و این تنها راز زندگیش بود


آو ... نه نه! شما نیازی به تایید در بازی با کلمات ندارین. فقط کافیه تو شخصیت خودتونو معرفی کنین، برای بازگردونده شدن دسترسی هاتون پست بزنین. خوش اومدین

لطفا شما هم نگین اینو میدونستین و فقط از روی علاقه بازی با کلمات پست زدین.


ویرایش شده توسط سر بارون خون آلود در تاریخ ۱۳۹۰/۵/۱۶ ۲۱:۲۴:۴۲
ویرایش شده توسط سر بارون خون آلود در تاریخ ۱۳۹۰/۵/۱۶ ۲۱:۲۵:۳۷
ویرایش شده توسط سر بارون خون آلود در تاریخ ۱۳۹۰/۵/۱۶ ۲۱:۲۷:۲۰
ویرایش شده توسط سر بارون خون آلود در تاریخ ۱۳۹۰/۵/۱۶ ۲۱:۳۱:۰۳
ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۰/۵/۱۶ ۲۲:۲۱:۲۶

و ما بر می گردیم تا درس عبرتی باشد برای کسانی که بر نمی گردند!


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۴:۴۸ دوشنبه ۱۰ مرداد ۱۳۹۰

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲۲:۰۶:۱۳ سه شنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 5468
آفلاین
کلمات جدید:

پنجره - تکه کاغذ - معجون - پیرمرد - کافه - راز - چهره - مشاجره - مخفی - ردیاب


نقل قول:

پرفسور کوییرل نوشته:
يک داستان كوتاه و زيبا بنويسيد:
1) از 10 كلمه فوق حتما بايد حداقل 7 كلمه در داستان بكار برده شود.
2) از يك كلمه چندين بار و به شكلهاي گوناگون ميتونيد استفاده كنيد ولي يك كلمه به حساب مياد(حركت => حركتي-حركت كردم...)
3) كلمات تعيين شده بايد با رنگي غير از رنگ متن مشخص شود.
4) برداشتن و يا اضافه كردن پسوند به كلمات همچنين تغيير در نحوه گفتن آنها بلامانع است (چطور=> چطوري---دلم ميخواست=> دلت ميخواست)




Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۲:۱۹ شنبه ۸ مرداد ۱۳۹۰

بیدل آوازه خوانold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۱۳ شنبه ۸ مرداد ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۲۳:۳۵ جمعه ۲۳ دی ۱۳۹۰
گروه:
کاربران عضو
پیام: 14
آفلاین
غروب - جنگل - ردپا - خش خش - گرگینه - خسته - کلبه - مرگ - نور خیره کننده - طلسم

طلسم مفیدی بود . باعث شد نور خیره کننده ای همه جا را فرا گیرد و رد پاها را نشان بدهد . اگر چه خسته بودند اما باز هم می توانستند بفهمند که رد پاها متعلق به یک گرگینه است . خون های ریخته شده در کنار رد پاها این پیام را می رساند که آن موجود به مرگ نزدیک است. مطمئنا تا غروب دوام نمی آورد . خسته اما مطمئن به مسیرشان ادامه دادند . جنگل اگر چه سکوت وهم انگیزی داشت اما خش خش برگ های زیر پاهایشان هر از چند گاهی سکوت را می شکست . هدف نزدیک بود .


تایید شد!
خیلی عالی بود!


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۰/۵/۸ ۱۱:۰۵:۵۱



Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۲۱:۵۱ جمعه ۷ مرداد ۱۳۹۰

پیوز قدیمی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۳۸ پنجشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۹
از توی دیوارای تالار هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1511
آفلاین
نور طلایی و خیره کننده غروب ، از میان شاخ و برگ های درختان جنگل، چون شراره های طلسمی سوزان، هوا را میشکافت و در زمین فرو میرفت ...

بوی خون می آمد، آنجا، در کنار درخت بلوط کهنسالی، پیکری خسته و زخمی افتاده بود و خون زیادی از او میرفت، در کنارش، ردپای شوم گرگینه ای مشخص بود ... سوسوی نوری از کلبه کوچک بیرون جنگل به میان درختان می رسید، و مرد در حالی که خودش را روی زمین میکشید، و در خش خش مرگبار برگ ها غرق میشد، سعی میکرد خودش را به کلبه برساند ...

خورشید، آخرین تیر های فروزانش را رها کرد ...مشرق، در تاریکی فرو رفته بود ... بوی خون می آمد، آنجا، در کنار درخت بلوط کهنسالی، پیکری مرده روی زمین افتاده بود ...


هلگا معتقد بود ...
« هوش و علم ، شجاعت و غلبه بر ترس و حتی نجابت و وقار به وسیله سختکوشی قابل دسترسیه ! »


تصویر کوچک شده






A Never Ending Story ...


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۱:۲۵ پنجشنبه ۶ مرداد ۱۳۹۰

رون ویزلی old33


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۰۱ سه شنبه ۴ مرداد ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۱۷:۳۳ سه شنبه ۱۷ آبان ۱۳۹۰
گروه:
کاربران عضو
پیام: 7
آفلاین
*غروب آفتاب نزدیک بود.*جنگل تاریک وتاریگ تر میشد.*گرگینه *خسته بود و از تاریکی میترسید. ولی با این حال به راه خویش ادامه داد،او روزها راه رفته بود. پاهای او دیگرنای راه رفتن را نداشت او آنقدر راه رفته بودکه رسید به یک*کلبه،وقتی صبح بلند شد از کلبه بیرون رفت و ناگهان*نور خیره کننده ای به چشم او برخورد کرد.از شب پیش چیزی بخاطر نداشت به راهش ادامه *خش خشبرگ ها را زیر پاهایش احساس می کرد.ناگهان بخاطر آورد جادوگراو را درشب پیش*طلسم کرده او از جادوگر پرسیده بود:چطور مراپیداکردی جادوگر گفته بود:*ردپا هایت.حال گرگینه منتظر*مرگ بود.


بعضی جاهارو خیلی سریع پیش بردین و بیشتر میتونستین روی متنتون کار کنین، ولی با این حال ...
تایید شد!


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۰/۵/۶ ۱۱:۳۳:۴۹







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.