چون بیش از یه ماه از اخرین پست گذشته ، پس سوژه جدید می زنیم.
سوژه جدید
در با صدای گوش خراشی باز شد و مردی با قد متوسط که توسط دو دیوانه ساز کنترل می شد ، وارد شد. دیوانه ساز ها او را در هوا نگه داشته بودند و به طرف دادگاه می بردند.
همین که به دادگاه رسیدند ، تمامی کسانی که در دادگاه حاضر بودند بلند شدند تا بتوانند روی آن مرد را خوب ببینند. دیوانه ساز ها او را در جایگاه متهم گذاشتند و ناپدید شدند.
بعد از مدتی سکوت ، قاضی شروع به صحبت کردن کرد: « خب جناب آقای هری پاتر! شما متهم شدید به دزدی از خانه جناب وزیر! چه دفاعی دارین؟ »
هری به سختی سرش را بالا آورد و گفت: « نه! من ندزدیم! »
در همین لحظه وزیر سحر و جادو که فقط چند صندلی با قاضی فاصله داشت ، بلند شد و گفت: « آقای قاضی ایشون اون شب در خانه من مهمان بودند و همون شب هم کتاب قیمتی و ارزشمند راونا راونکاو از خونه من دزدیده شد و فرداش هم از خونه ایشون پیدا شده! »
قاضی با دست به وزیر اشاره کرد که بشیند و دوباره رو به هری کرد و گفت: « خب نمی خوای از خود دفاع کنی هری پاتر بزرگ؟ »
هری که کمی جون گرفته بود ، با صدایی رسا تر گفت: « اینا همش تهمته! من دنبال اون کتاب بودم ولی نمی خواستم بدزدمش! یکی اونو تو خونه من .... »
قاضی حرفش را قطع کرد و ادامه داد: « پس دنبال کتاب بودی! جالبه! »
هری که ناامید شده بود به حرفش ادامه نداد و دوباره قاضی ادامه داد: « خب آقای هری پاتر! هیچ دفاعی ندارین! شما محکوم می شین به حبس ابد تو ازکابان! »
تمامی حضار با حیرت به صحنه مقابلشان نگاه می کردند و باور نمی کردند که هری پاتر بزرگ که همیشه سمبل سفیدی بود حالا باید تا اخر عمر به ازکابان برود.
چند مرگخوار که در بین جمعیت بودند ، خنده ای کردند و از دادگاه خارج شدند تا خبر را به اربابشان برسانند و جایزه بگیرند. اما در بین جمعیت تعدادی نیز بسیار شوکه شده بودند و هنوز باور نداشتند که چه شده؟
الفیاس رو به ویولت کرد و گفت: « حالا چه کنیم؟ »
ویولت هم که شکه شده بود ، جواب داد: « نمی دونم! »
دیگر محفلیان نیز شکه شده بودند که ناگهان گودریک گفت: « فراریش می دیم. »