هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: آموزشگاه مرگخواری
پیام زده شده در: ۱۴:۴۶ چهارشنبه ۲۴ مهر ۱۳۹۲

نارسیسا مالفویold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۲ دوشنبه ۱۵ مهر ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۲۱:۲۵ چهارشنبه ۳ آبان ۱۳۹۶
از سر رام برو کنار!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 30
آفلاین
اتحاد شوم

بله ؛ رز تصمیم خود را گرفته بود. باید حقیقت را میگفت و هرچه سریعتر خود را از این وضعیت نجات میداد و به جایی که واقعا به آن تعلق داشت، یعنی نزد اربابش بازمیگشت.اما با دست ِ پر! رز با جدیت تمام گفت :
-ما میدونیم که شما بودید که وارد آموزشگاهه ما شدید! من اومدم تا اون ماکت رو پسش بـگیرم !

- زکی! یعنی بعد از اینهمه وقت هم که سری به منو و مادر پیرت زدی به خاطر اون ماکته ؟ رز ! تو قلب منو و مادر پیرت رو شکستی!
رون در حالیکه این حرف را میزد از جایش بلند شد و خواست تا اتاق را به نشانهء اعتراض ترک کند.

در همان حین فریاد اعتراض ِ هرمیون بود که بر سر رون آوار شد.
- هی آقا کجا؟ کجا؟ این مادره پیر منظورت کی بود که تو حرفات هی ازش نام میبردی؟!

مالی :
رون : غلط کردم!

رز سرش را به نشانه افسوس تکان داد و با خودش گفت که هرچه سریعتر باید آنها را راضی کند که ماکت را به او بدهند و از آنجا جیم بزند. پس تصمیم به تغییر استراتژی ِ خود گرفت!
- نه پدر! اینطور نیست... شما نمیدونید من چه سختی هایی کشیدم من توی خونهء ریدل خیلی احساس تنهایی میکردم اونجا هیچکس به حرفهای من گوش نمیداد و این برای من خیلی غیرقابل تحمل بود.من باید حرف میزدم! باید مخ ملت رو میخوردم! وگرنه از رز بودنِ خودم ساقط میشدم! تا اینکه توی آموزشگاه مرگخواری ماکت ِ محفلی هارو درست کردیم... از اونروز بود که اون ماکت ها شدن همدم و هم صحبت من. اونا یادآوره شما و روزهای خوشی که اینجا با شما داشتم بودن... و تنهایی های من رو پر کردن... اما شما اون ماکتو از من گرفتید هوا را از من بگیر پدر! ماکتم را نه.

در همینجا رز حرفهایش را به پایان رساند و از آنجایی که به خاطر حرفهایی که زده بود حالت تهوع شدیدی گرفته بود، خود را به گریه زد و آنجا را به مقصد مرلینگاه ترک گفت!
رز در درون :
رز در بیرون :

آلبوس دستمالی صورتی با گلهای آبی رنگ را از جیب ردایش بیرون آورد و درحالیکه در آن فین میکرد، گفت :
- برید و ماکت رو بیارید


ویرایش شده توسط نارسیسا مالفوی در تاریخ ۱۳۹۲/۷/۲۴ ۱۴:۵۱:۳۱

Those who don't believe in magic,will Never find it

تصویر کوچک شده


پاسخ به: آموزشگاه مرگخواری
پیام زده شده در: ۱۷:۱۲ سه شنبه ۲۳ مهر ۱۳۹۲

رز ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۲۴ پنجشنبه ۱۳ آبان ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۲۱:۱۰:۱۱ پنجشنبه ۱۶ آذر ۱۴۰۲
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 1473
آفلاین
- بابا... مامان...!

رون و هرمیون با چشمای گرد شده به فرزند خودشون خیره شدن و سعی کردن حرکتی انجام ندن، چون نمیدونستن چه حرکتی باید انجام بدن!

- وا... مامان بابا، شما که ته عشق و محبت و ابراز احساسات و اینا بودین که. به من که رسید آسمون تپید؟ بیاین! تکرار کنین هر چی میگم! آماده این؟

رون و هرمیون :

رز از این شور و اشتیاقی که پدر و مادرش نشون میدادن متوجه شد به این راحتی نمیتونه خاطره ی رفتنشو از ذهنشون پاک کنه. توی ذهنش لینی رو نفرین کرد و ادامه داد:

- امم... خب بیاین به جای ابراز احساسات گفت و گو کنیم پس. متمدنیم مثلا.ای بابا. جواب که میتونین بدین که.

دامبلدور که شاهد این ماجرا بود با دیدن اشک رز نتونست طاقت بیاره و جلو پرید و رز رو بغل کرد. پیروی اون مالی و آرتور که خیلی به دامبلدور اعتماد داشتن پریدن جلو. پشت سر مالی و آرتور 214 تا بچه ویزلی پریدن جلو و در نهایت رون و هرمیون هم دلشون نرم شد و جلو اومدن.

- دخترم... چرا زودتر به راه راست برنگشتی؟ چرا زودتر هدایت نشدی؟

رز همون طور که هنوز داشت توی دلش لینی رو نفرین میکرد با انزجار گفت:

- پدر این چیزا که مهم نیس... الان که اینجام که!

خلاصه اینکه همه پریدن تو بغل هم و مالی هم قول کیک مخصوص داد و محفلی ها حس کردن چقدر باحالن که رز راضی شده برگرده و اینا. رز که دیگه تحمل این چیزا رو نداشت سعی کرد سریع قائله رو خاتمه بده.

- میگم حالا که با هم دوستیم و خیلیم خوبیم و اینا، یه چیزی بخوام؟

آرتور سریع همه ی محفلی ها رو ساکت کرد و یه پس گردنی هم به وراجترین بچه ویزلی زد.

- بگو نوه ی عزیــ... token not correct!

دامبلدور عین فرشته ی نجات پرید جلوی آرتور و شروع کرد ماساژ قلبی دادن.

- رفرش بزن آرتور... رفرش بزن!

بعد از اینکه آرتور موفق شد رفرش رو پیدا کنه و ازش استفاده کنه، جمله شو تکرار کرد و رز هم با خوشحالی جواب داد:

- بگم ؟!

یهو تمام محفلی ها به شکل متعجب و متفکر در اومدن. قبل از اینکه دامبلدور بگه آره حتما، رز تصمیم خودشو گرفت. انگار از ته دلش مطمئن بود که رک گویی همیشه بهترین کاره!



ارباب جان، جان جانان اند اصلا!






پاسخ به: آموزشگاه مرگخواری
پیام زده شده در: ۱۳:۱۷ سه شنبه ۱۶ مهر ۱۳۹۲

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲۲:۰۶:۱۳ سه شنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 5468
آفلاین
میدان گریمولد:

- د برو دیگه!

رز دست به سینه وایمیسه و میپرسه: تو اصن اینجا چی کار میکنی؟

لینی بادی به غبغب میندازه و جواب میده: ارباب لرد ولدمورت کبیر منو فرستاد تا تورو ترغیب به رفتن توی اون خونه کنم.

لینی آخرین جمله رو درحالیکه با سرش پناهگاهو نشون میداد بیان میکنه. رز چینی به صورتش میده.

- خب؟

- خب که چی؟

- ترغیبم کن دیگه!

لینی لبخندی میزنه و میگه: وجود من در کنارت خودش یه انگیزه س!

با دیدن رز که همچنان بی میله و با ور رفتن به انگشتاش و پاهاش وقتشو میگذرونه میگه: از توانی خارق العاده ت استفاده کن! وراجی! نذار بفهمن موضوع از چه قراره! اینقد از موضوعات پراکنده حرف بزن تا بفهمن واقعا دیوونه شدی و تصمیم گرفتی که به آغوش گرم خونواده ت برگردی!

لبخندی رو لبای رز نمایان میشه و لحظه ای بعد هردو بی توجه به مودی و رون که پرواز کنان بر بالای خانه گریمولد نشستن، حرکت میکنن. یکی عازم خانه ریدل میشه و دیگری خانه گریمولد.

اندرون خانه شماره 12 گریمولد:

- سلام بر همگی!

رز با بیشترین توانی که داره دستاشو کش میده و از خانواده ی عظیم ویزلی میخواد که در آغوشش فرو برن. اما این گله ی بزرگ ویزلی های کوچکه که به استقبالش میرن.

- آخ ... ولم کن بچه ... وای! موهامو نکش مو قرمزی ... اوخ به من نچسب ورپریده!

مالی فریادی میزنه و تعداد زیادی ملاقه رو به حالت تهدید آمیز تو هوا تکون میده.

رز با موهایی آشفته و صورتی زرد و دستانی سرخ به شکل به گله ی بزرگ ویزلیای کوچک که بعد از تهدید توسط مالی پراکنده میشن مینگره.

مالی تک تک ویزلیای کوچیکو با نگاه خوفناکش دنبال میکنه و تا لحظه ای که آخریشون ناپدید نشده بود دست از این کار برنمیداره. مالی با چشماش آخرین ویزلی رو هم بدرقه میکنه و بعد به سمت رز برمیگرده.

- رز عزیزم. نوه ی گلم. کجا بودی تو؟ به راه راست برگشتی؟

آرتور لبخندی میزنه و همراه مالی رزو بغل میکنه و میگه: منکه گفتم بالاخره سرش به سنگ میخوره و برمیگرده. بالاخره اونم یه ویزلیه!

چهره ی رز با شنیدن آخرین جمله در هم میره، اما یاد حرف امیدبخش اربابش میفته که میگه " هر چی بقیه ی ویزلی ها هستن، این ویزلی نیست"! همون موقع صدای پاهایی شنیده میشه و رون و هرمیون بالای پله ها ظاهر میشن.

رز آب دهنشو قورت میده و آروم میگه: لحظه ی موعود فرا رسید ... تو میتونی رز!




پاسخ به: آموزشگاه مرگخواری
پیام زده شده در: ۳:۰۶ جمعه ۱۲ مهر ۱۳۹۲

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
خلاصه

مرگخوارا چند ماکت از محفلیا درست کردن و در آموزشگاه ازشون استفاده میکنن.
مودی و رون برای به هم زدن سیستم طلسمهای ماکتا وارد آموزشگاه میشن و ماکت مودی رو میدزدن.تنها نشانه ای که ازشون به جا میمونه یک دسته موی رون ویزلیه که جا مونده.لرد متوجه میشه که رون ماکت رو دزدیده.

(اینا موفق به دزدیدن ماکت نشده بودن.ولی اینجوری ادامه داده شده.برای همین خلاصه هم به همین شکل نوشته شد.)
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

رون و مودی و ماکت دوان دوان بطرف محدوده آپارات آزاد خانه ریدل در حرکت بودند....تا جایی که رون مجددا از نفس افتاد!
-تو رو به چشم جادوییت...دو دقیقه استراحت کنیم.دیگه نمیتونم.خسته شدم.با یه دستم ماکتو گرفتم.با یه دستم این جاروی لعنتی رو.هم هم که هیچ کمکی نمیکنی، هوشیاری مداوم!

مودی با شنیدن کلمه جارو توقف کرد.با ناباوری بطرف رون برگشت.
-تو واقعا جارو داشتی؟پس ما برای چی دو ساعته عین تسترال داریم میدوییم؟وای بر اون پدر و مادری که یه وعده ماهی ندادن تو بخوری مغزت به کار بیفته...بدش به من اون جارو رو.

رون و مودی و ماکت سوار جارو شدند.جارو که بیش از حد سنگین شده بود درحالیکه پیچ و تاب میخورد از روی زمین بلند شد.ماکت که ظاهرا ترس از ارتفاع داشت بشدت میلرزید...


خانه ریدل:

-خب...کی حاضره جونشو فدای ارباب کنه؟

جمع کثیری از مرگخواران:باز دیگه چرا ارباب؟!
لرد سیاه در حرکتی تحیر برانگیز لبخندی زد.
-شوخی فرمودیم!

عده ای از مرگخواران پاچه خوار:

لرد سیاه که همیشه از پاچه خواری یارانش لذت میبرد ادامه داد:
-شوخی فرمودیم...چون این دفعه میدونیم کی باید جونشو فدای ارباب کنه!تو!

-من؟!
-نه...تو!
-من ارباب؟
-نه، کله تو بکش کنار...تو!همونی که داره بالا و پایین میپره و لرزش نامحسوسی هم داره.

رز ویزلی یک قدم جلوتر رفت.لرد سیاه سر تا پای رز را برانداز کرد.
-این همینجوریه؟ثابت نمیشه؟چشمامون خسته شد....خب مهم نیست.ببین ویزلی، ارباب بهت مرخصی میدن.باید بری خونه دیدن پدر و مادرت...مطمئنم دلت برای هردوشون تنگ شده.ولی اگه نشده باشه هم مهم نیست.باید بری.و البته موقع برگشتن ماکت ارباب رو با خودت بیاری.روشن شد؟




پاسخ به: آموزشگاه مرگخواری
پیام زده شده در: ۱۰:۵۸ جمعه ۲۲ شهریور ۱۳۹۲

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲۲:۰۶:۱۳ سه شنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 5468
آفلاین
نجینی فش فشی میکنه و نارضایتیه خودشو از وضع موجود اعلام میداره. بنابراین مرگخوارا ساکت میشن و منتظر دستور لرد میمونن. این وسط فقط بلا با قیافه ای ماتم زده همچنان به حرفایی که لرد بهش زده فک میکنه.

رز با دیدن چهره ی بلا فریاد میزنه: ارباب، یه ایده به ذهن بلا رسیده!

بلا نگاه تندی به رز میندازه اما قبل از اینکه چیزی بگه لرد با خشنودی نگاهی به بلا میندازه و میگه:

- منتظریم، بگو!

بلا با دستپاچگی دست از چشم غره رفتن به رز برمیداره.

- ارباب من جدا نمیدونم رز این حرفو از کجاش در آورده.

رز که از نگاه های خوفناک بلا نجات پیدا کرده رو به لرد جیغ میزنه: ارباب خودم دیدم چشاش برق میزد! معلومه نقشه ش مخوفه!

لرد به بلا زل میزنه و وقتی میفهمه اون برق نبوده و اشک بوده که تو چشمای بلا جمع شده مقادیر خیلی زیادی تعجب میکنه و میفهمه که بلا واقعا فقط به یه نفر احساس داره و اونم خودشه.

- کروشیو! ... بخشیده شدی بلا!

لرد 3 ثانیه بلارو شکنجه میده و بعد هم فرمان عفو رو صادر میکنه و بلا با خوش حالی تا آسمونا میره و برمیگرده و همچنان مرگخوارا تو کنجکاوی اینکه قضیه چی شد میمونن.

اونور:

مودی و رون به زور و زحمت روی زانوهاشون در حال حرکت هستن و میبینن که هنوز فرسنگ ها تا منطقه ی آپارات آزاد خانه ریدل فاصله دارن. مودی تکونی به چوبدستیش میده و نوری از انتهاش خارج میشه و به جلو حرکت میکنه.

مودی به رون که دیگه جونی درونش باقی نمونده نگاه میکنه و نفس نفس زنان میگه: هرکی ... زودتر ... به نور رسید ... کلی گالیون ... جایزه ... میگیره.

و این انرژی ای شد برای دوباره رو پا وایسادنشون و حرکت سریع تر به جلو!




پاسخ به: آموزشگاه مرگخواری
پیام زده شده در: ۱۰:۴۲ جمعه ۲۲ شهریور ۱۳۹۲

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲۲:۰۶:۱۳ سه شنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 5468
آفلاین


پاسخ به: آموزشگاه مرگخواری
پیام زده شده در: ۱۸:۱۷ یکشنبه ۳ شهریور ۱۳۹۲

دافنه گرینگراسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۱ پنجشنبه ۸ تیر ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۲:۵۴ چهارشنبه ۱۱ فروردین ۱۳۹۵
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1174
آفلاین
رون اخمی کرد و با لبخند عصبی ای گفت: استراحت؟ یادتهاون خرگوش جادویی استراحت کرد و نجینی بهش رسید؟! چی می گی باو ِ جادویی؟!؟

مودی آب دهانش را غورت(؟) داد و گفت: به گودریک من داشتم فکر می کردم... چجوری فکر منو... نکنه تو هم ومپایری؟:worry:
- کی؟ کو؟ کوجاست؟

مودی غرولندی کرد و گفت: اولا اون خنجر چوبی جادویی پرت کن رو بذار زمین. دوما... یکی به ما کمک کنه!:worry:

بدین ترتیب مودی و رون دیوانه شدندی و سر به بیابان گذاشتندی و گریبان خود را پاره کردندی.


پیش ارباب(!) اینا:

مندی بروکل هرست که از ناکجا آباد جادویی آمده بود؛ سرش را تکان داد و در جواب به "فکر" بلاتریکس، گفت: درکت می کنم بلاتریکس. این که این همه از طرف سیاه ها و جامعه مرگخوار ها طرد بشی؛ این که همه بهت بی محلی کنن؛ این که...

لرد دستش را بالا آورد.
- خیله خب، خیله خب، بسه. بسه! ارباب فقط به بلاتریکس بخاطر گوشنکردن به فرمان های جادویی ـش تذکر داد. آندرستند جادویی شد؟!

کمی گذشت و کسی چیزی نگفت و تنها اتفاقی که افتاد؛ نگاه های سراسیمه مرگخوار ها به هم بود. لرد که تازه متوجه عمق جادویی حرف ـش شده بود؛ با خشم ادامه داد: چی؟ تو به دستور ارباب بی احترامی کردی؟ آه... بلا، تو هم؟!




ویرایش شده توسط دافنه گرینگراس در تاریخ ۱۳۹۲/۶/۳ ۱۹:۰۱:۵۲
ویرایش شده توسط دافنه گرینگراس در تاریخ ۱۳۹۲/۶/۳ ۱۹:۳۶:۳۱

تنها گیاهِ سیاهِ فتوسنتز کننده ی بدون ریشه ی گرد، با ترشح مواد گازی سیاه از واکوئلش. چرا ایمان نمی آورید؟


پاسخ به: آموزشگاه مرگخواری
پیام زده شده در: ۱۵:۴۲ یکشنبه ۳ شهریور ۱۳۹۲

الستور مودی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۴۸ پنجشنبه ۱۶ خرداد ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۳:۱۵ چهارشنبه ۲ خرداد ۱۳۹۷
از دور مراقبتم!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 337
آفلاین
هنوز لودو کامل تغییرشکل نداده بود که رز فریاد زد:

- این که بابامه!

بلاتریکس به چهره ی لودو که حالا کاملا تبدیل به رون شده بود با حالتی که انگار یک کپه کرم دیده نگاهی انداخت و گفت:

- سرورم، تا اونجایی که من می دونم پدر این ویزلی عین خودش یه دست و پا چلفتیه که تنها کاری که بلده حرف اضافی زدنه! اونو نفوذ به این جا؟!

قبل از آن که رز فرصتی برای اعتراض پیدا کند لرد در موافقت با بلا سری تکان داد و گفت:

- درسته، ولی مثل این که حرفهای اربابت توجه نداشتی بلا! من از دو شخص حرف زدم!

بلاتریکس چنان به لرد زل زد که انگار «به حرفهای اربابت توجه نداشتی» بدترین تنبیه عمرش بوده است.

کمی آن طرف تر![/b]

- هن هن اهن! (صدای حاصل از خرحمالی زیاد!)

- تکرار کن رون! کی خسته س؟!

رون دست ماکت را که همچنان در تلاش بود تا از او ویشگون بگیرد را از خود راند و قبل از این که کامل روی زمین ولو شود گفت:

- دشـ ... ـمن! هییییین! (افکت بیهوش شدن رون!)

مودی هم که کلا از کت و کول افتاده بود، بعد از دیدن رون که از خستگی پخش زمین شده بود، چشم جادوئیش را باسرعت چرخاند تا مطمئن شود کسی تعقیبشان نمی کند. وقتی ناحیه را امن دید، با خودش فکر کرد شاید بد نباشد کمی اینجا استراحت کنند و بعد از استراحت دوباره به سمت بیرون محدوده ی آپارات ممنوع! خانه ی ریدل راه بیفتند. (چی گفتم! )


ویرایش شده توسط الستور مودی در تاریخ ۱۳۹۲/۶/۳ ۱۶:۰۴:۳۱
ویرایش شده توسط الستور مودی در تاریخ ۱۳۹۲/۶/۳ ۱۶:۰۶:۴۴
ویرایش شده توسط الستور مودی در تاریخ ۱۳۹۲/۶/۳ ۱۶:۰۹:۰۴
ویرایش شده توسط الستور مودی در تاریخ ۱۳۹۲/۶/۳ ۱۶:۱۴:۰۹

چوبدستی لازم نیست..
به یک ضربه ی عصایم بند هستید!

تصویر کوچک شده

×××××

تصویر کوچک شده


پاسخ به: آموزشگاه مرگخواری
پیام زده شده در: ۱۱:۴۵ یکشنبه ۳ شهریور ۱۳۹۲

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲۲:۰۶:۱۳ سه شنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 5468
آفلاین
مرگخوارا سوت زنان هرکدوم روونه ی یه سمتی میشن و خودشونو یه گوشه ای پنهان میکنن.

- این چه حرکتیه؟ اینطوری جونتونو برای اربابتون فدا میکنین؟ هزاران کروشیو بر شما باد!

و کروشیوهای متعددی از انتهای چوبدستی لرد خارج میشه و گریبانگیر چندین مرگخوار میشه.

- زودباشین خودتونو فدا کنین! داوطلب؟

مرگخوارایی که از اصابت کروشیو در امان موندن، از مخفیگاهاشون بیرون میان و جلو لرد ردیف میشن. لودو با غرور یک قدم جلوتر از بقیه میذاره.

- اربابا! برای جان فشانی در راه شما آماده ام!

لرد بدون توجه به لودو که لبخندی شیطانی برلب داشت، به آیلین که تازه از چنگال طلسم کروشیو نجات یافته نگاه میکنه و میگه:

- برو معجون تغییر شکلو بیار و شماها ...

اینبار تمام مرگخوارارو مورد خطاب قرار میده و ادامه میده: خوردن یه معجون این همه عکس العمل داشت؟

قبل از اینکه بخواد جوابی بشنوه در کمال تعجب آیلین با معجون مرکب پیچیده جلوش ظاهر میشه.

- زیر سایه ی لرد بر سرعتتون افزوده شده!

لرد اینو میگه و تار موی رون رو توی معجون میریزه. لودو جلو میاد و معجون آماده شده رو میگیره و تا نزدیکی بینیش بالا میاره.

- اه اه اه! چه حال به هم زن ...

اما لودو با فکر اینکه در قالب یه ویزلیه احتمالا محفلی، میتونه بره و از محفل دزدی کنه با انگیزه معجونو به دهنش نزدیک میکنه که جمله ی بعدی لرد تمام تخیلات لودورو نابود میکنه.

- ابله! آخه محفلیا چیزی هم برای دزدیدن دارن که تو بخوای بری اونجا؟

لودو که تمام افکارش نقش بر آب شده به شکل در میاد و بی هیچ انگیزه ای به معجونی که باید سر بکشه خیره میشه.




پاسخ به: آموزشگاه مرگخواری
پیام زده شده در: ۱۱:۲۶ یکشنبه ۳ شهریور ۱۳۹۲

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲۲:۰۶:۱۳ سه شنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 5468
آفلاین







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.