- آآآآآآآآآهآآآآآآآآآآآ....
دو دیوانه ساز وظیفه، با سردرگمی به کلاه های همدیگر نگاه کردند و شانه هایشان را بالا انداختند. حلقه ی بازوانشان را دور دستان زندانی جدید محکمتر کردند.
قهقهه ی مرد بلندتر شد:
آآآآآآآآآآآآآآآآآآآخ! تام ریدل بی توجه به کله های جیمز و تدی و هوکی و دانگ و دلو که از لای میله ها بیرون زده و در سکوت شاهد ماجرا بودند، دسته کلیدی را از جیب ردایش بیرون کشید، درب سلول را باز کرد و عقب رفت تا دیوانه ساز ها، مرد را به داخل هل بدهند.
به محض بسته شدن در و دور شدن دیوانه سازها و تام ریدل از سلول، غمی عجیب.. وجود مرد را دربرگرفت. گوشه ی سلول کز کرد و بغض، جای خنده هایش را گرفت.
پنج زندانی سابق به یکدیگر نگاه کردند و دیدند همه سرحالن کسی خوابش نمیاااااد، فردااااا صبح امشبو کسی یاااااادش نمیاد! پس بساط منقل و وافور دوباره به راه شد و کنارهم نشستند تا تازه وارد احساس غربت نکند.
یک ساعت بعد:جیمز و تدی و هوکی و دانگ و دلو:
- یعنی آقو داغون شدما! له له!
.. یعنی شما فک کن! یک مشنگ معمولی باشی، تو خونه ت نشسته باشی، یکهو سقف خونه خراب شه، یک بچه اژدهای ماده، به ارتفاع دو متر و دامنه ی یک متر، فرود بیاد وسط اتاق نشیمن و حلقه ی زنجیرش بیفته گردن تو، آآآآآآآآآآآآخ...
جیمز و تدی و هوکی و دانگ و دلو:
- و در این حیص و بیص، یک عده جادوگر، به سردستگی یک مرد موقرمز، "نوربرتا نوبرتا پیش پیش پیش پیش" گویان، سوار بر جاروی پرنده از همون سوراخ ایجاد شده بر سقف، فرود بیان، اژدها رو بردارن و به همراه بنده که از ناحیه ی گردن به زنجیر اژدها وصل بودم، به سمت افق پرواز کنند. در اون حادثه، غدد لنفاوی گردن من چرک کرد و ورید ژوگولارم رو به طور کامل از دست دادم..
جیمز و تدی و هوکی و دانگ و دلو:
- آآآآآآآآآآآآآخ!
... ولی همه چیز همینجا تموم نشد. مفتخرم که بگم، بعد از یک پرواز 8 ماهه ی بی وقفه، بالاخره موفق شدم خودم رو نجات بدم.
جیمز و تدی و هوکی و دانگ و دلو:
-بدین شکل که بالاخره سرم قطع شد و بقیه ی بدنم سقوط کرد و بین زمین و هوا روی یک ماشین پرنده که ظاهرا کنترل خودش رو از دست داده بود فرود اومد. دست نزن بچه! بله. این سر الان مصنوعیه ..سپس، با ماشین پرنده ی مذکور، روی یک بید بسیار بزرگ و تنومند در نزدیکی قلعه ی بزرگ فرود اومدیم. آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآخــــــــــــ....
جیمز و تدی و هوکی و دانگ و دلو: بید کتک زن!
- آی دهنتانا طلا بگیرن آآآآآآ ...
... یعنی تا میخوردیم زدا!
آآآآآآآآآآخ!
تدی در حالیکه اشک خنده را از گوشه ی چشمانش پاک می کرد با هیجان پرسید: بعد چی شد!؟
آقای همساده نفسی تازه کرد و ادامه داد: بعد از این حادثه، وقتی که پرده ی دیافراگم من پاره و در نتیجه 6 دنده ی تحتانیم به اطراف پرت شده بود، ماشین پرنده، سرنشینانش رو به گوشه ای پرتاب کرد و همراه باقیمانده ی من که روی سقفش بودم راهش رو به سمت یک جنگل بسیار مخوف و تاریک، کج کرد..
جیمز بالا و پایین پرید و جیغ زد: جنگل ممنوعه جنگل ممنوعه!
- آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآاخ.....آآآآآآآآآآآآآآآخ...
..ماه ها گذشت آقو و من به هر تقدیر با موجودات عجیب این جنگل، به تعادل و سازگاری نسبی رسیدم. اما یک شب، وقتی که ماه کامل بود، سایه ی چند نفر رو دیدم که از اون بید ِ...
دانگ: کتک زن! کتک زن!
- آآآآآآآآآآآآآآخ!...
بله. از حفره ی بید کتک زن خارج شده و به سمت قلعه رفتند که ناگهان در میانه ی راه، یکی از این عزیزان، به شکل عجیبی زوزه کشید و به طرف جنگل ممنوعه دوید، با کمی دقت و محاسبات ساده ی ریاضی، دریافتم که این بزرگوار، به سمت من در حرکته.
تدی: بابای منو میگه بابای منو میگه!
-ابوی شما بودن؟! آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآخ!!
به هر تقدیر، بعد از اون ملاقات، از من فقط یک استخوان باقی موند که اون هم سال بعد، طی یک اتفاق، توسط برادر خیرخواهی که نمیخواست روی زمین بمونم، در ورودی جنگل ممنوعه، دفن شد. هر چند که یک سال بعد، زیر پای یورتمه ی گله ای سانتور که دنبال یک زن وزغ چشم بودند قرار گرفته و دوباره از خاک بیرون زدم..
اووووووووووع!سکوت حاکم شد، دلوروس آمبریج در گوشه ی سلول، بالاخره بالا آورده بود.
ویرایش شده توسط جیمز سیریوس پاتر در تاریخ ۱۳۹۳/۳/۱۵ ۱۲:۴۹:۵۸