ترنسیلوانیا
در برابر
کیو. سی. ارزشی
فلش بک
"او" لبخندی زد. فاجعه، بیشتر از تمام واکنش هایی که در طول زندگیش یاد گرفته بود می طلبید. دستانش، دور چوبدستی شل شده بودند و گیجی را می شد در صورت رنگ پریده اش دید.
در میان آن همه نور طلسم های رنگارنگ، صحنه ای توجهش را به خود جلب کرد. دقیق تر شد. تدی، مثل همیشه سعی در حمایت از جیمز داشت. حمایت از جیمز، نه در برابر سرزنش های پدر و مادر، بلکه در برابر پنج پایی که مقابلشان قد علم کرده بود!
-من نمیذارم! تو حق نداری همچین کاری بکنی!
آب از دهان پنج پا روان بود. جیمز، می لرزید و تدی سعی می کرد خود را میان آن دو قرار دهد اما هر بار با یکی از پنج پای خرمایی رنگ جانور برخورد می کرد...
چهره چرخاند. تکه تکه شدن جیمز جلوی چشمان برادرش... این بازیکن وحشت زده ترنسیلوانیا آن را دیده بود! دندان های پنج پا که با ولع در گوشت جیمز فرو می رفتند و تدی که به رودکوچک خون برادرش، نا باورانه خیره شده بود...
پایان فلش بک
-نه... نه! هیچ چیز تموم نشده! این تازه اولشه!
فلش بک
-هیچ دلیلی نداغه که با من بیای غوونا!
نگاهش، بی اختیار به سوی پریزادِ مادر کشیده شد. تنها شباهت موجود مقابلش به فلور دلاکور، چشمان آبی و موهای طلاییش بود.
روونا دستان فلور را محکم گرفت و او را از دویدن بازداشت. آن دو بی آنکه بخواهند، جلوی دیدش را گرفته بودند.
-دلیل داره فلور! من دوستمو توی همچین شرایطی تنها نمی ذارم! در ضمن... در ضمن...
-هه... غاحت باش غوونا! بگو که میدونی ویکتوغیا به حغف من گوش نمیده! بگو که میدونی ازم متنفغه! این ها رو سغیع بگو و از سغ غاهم کناغ بغو!
فلور بی صبرانه به چشمان روونا خیره شده بود.
-هیچ دلیلی نداره که بار بعد این مزخرفاتو تکرار کنی. با هم میریم!
ساحره آبی رنگ یکی از دستهای فلور را رها کرد و به کمک یکی دیگر از دستانش، او را به دنبال خود کشید.
بی آنکه بخواهد دنبال آن ها راه افتاد. حس ششمش، به او میگفت که بایستد. که جلو نرود تا شاهد مرگ بعدی نباشد اما...
از مقابل طلسم روانه شده از سوی یکی از خبرنگاران جاخالی داد و از گوشه دیوار، به دنبال دو ساحره به راه افتاد.
-تو چرا اینجایی؟
ته مانده رنگ صورت فلور، با شنیدن صدای سرد ویکتوریا از بین رفت.
-اومدم که دختغم غو از اینجا ببغم!
-جدا؟ خیلی دلم میخواد بدونم تا الآن کجا بودی"مامان"!
روونا چند قدم به ویکتوریای کز کرده گوش دیوار نزدیک شد، اما فلور برجای خود ایستاده بود.
-ویکتوریا، سعی کن با مادرت درست صحبت کنی!
-هه... تو منو یاد بیل میندازی! اونم یه زمانی همینو بهم میگفت بانو روونای بزرگ!
اخم کرد. ویکتوریا، عبارت "بانو روونای بزرگ" را با گزنده ترین لحنی که می توانست بیان کرده بود. روونا فاصله میان خود و ویکتوریا را با چند قدم پر کرد و او را در آغوش کشید:
-ویکی... میدونم ناراحتی، عصبانی یا حتی متنفر! اما اینا اصلا مهم نیستن! یه نگاه به دور و برت بنداز! همه دارن میمیرن! جیمز و ت...
ساحره آبی پوش سکوت تلخی کرد. حرفی را که نباید می زد، زده بود. ویکتوریا سرش را از آغوش روونا بیرون کشید.
-ت.. تدی؟ تدی کجاست؟! چه بلایی سر تدی اومده؟!
صحنه ها پیش چشمش پس و پیش می شدند. مرگ تدی یکی از وحشتناک ترین مرگ هایی بود که در این روز بزرگ، شاهد بود. هیچوقت متحد شدن یک تیبو و یک خوکسان را ندیده بود. برای مرگ تدی اما، این دو جانور کاملا بی ربط با یکدیگر متحد شده بودند. تیبوی خاکستری رنگ، به کمک شاخ هایش تدی را به دیوار چسبانده بود و خوکسان با پاهای دراز خود به او ضربه می زد...
آخرین لحظه های تدی را هیچگاه از خاطر نمی برد... هنگامی که کالبد زخم خورده و خونیش، به واسطه ضربه های پی در پی خوکسان خشمگین به دو نیمه تقسیم شد. "او" مدت ها بود که اعضای داخل بدن یک جادوگر را از فاصله به این نزدیکی ندیده بود!
-تدی؟ اهمیتی نداره ویکی، تو فقط با من بیا!
روونا به سرعت از جا بلند شد و دست ویکتوریا را با خشونت کشید. "او" خواست هشدار بدهد اما دیگر خیلی دیر شده بود. برای آن سه نفر، و بیشتر از همه برای فلور!
رنگمار سرخ، دقیقا پشت سر فلور قرار داشت. فلوری که بی خبر از همه جا، معصومانه و خوشحال به دختر جوانش زل زده بود. لب های ویکتوریا لرزید. روونا تنها یک کلمه را ادا کرد:
-برگرد!
همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد. فلور محتاطانه به عقب برگشت. ویکتوریا جیغ کشید. چوبدستی روونا بر اثر سهل انگاری زمین افتاد و هنگامی که برای برداشتنش خم شد، دندان های رنگمار در گردن فلور فرو رفتند!
ساحره آبی پوش با وحشت سرش را بالا آورد. دیگر دیر شده بود. پوست سفید فلور و سرخی خون ریخته شده اش، ترکیب زیبایی را به وجود آورده بودند.
" او" گوش هایش را گرفت. صدای جیغ های هیستریک و پی در پی ویکتوریا بیش از حدِ تحمل بود. دلش می خواست چشمانش را هم ببندد. منظره زیبایی نبود! فلور تکه تکه شده، ویکتوریای وحشت زده و روونای خونسرد و آرام که با لبخند گیجی گوشه لبش به سوی رنگمار و جنازه مقابلش پیش می رفت.
دست خودش نبود. گویا کسی به زور دستانش را پایین می کشید. زمزمه های محزون روونا شنیده می شد.
-نرو... فلور حق نداری بری! تو به من قول دادی! من به خاطر تو... حق نداری، می فهمی؟ حق نداری! تو به من قول دادی کنارم باشی، تو خواستی باهات خوب باشم! تو گفتی همه فکر می کنن بدی... یادته قسم خوردی که بد نیستی؟ یادته بهت گفتم دیگه حق نداری از من متنفر باشی؟ یادته به من چی گفتی؟ یادته گفتی تا آخرش دوستم میمونی؟
لبخند روونا پر رنگ تر می شد.
-یادته یا نه؟ قرار بود دوستم باشی! اما شدی اولین کسی که مثل خواهرم عاشقش بودم. فلور یادته می گفتی من از تو دلبر ترم؟ یادته چقدر دعوات کردم؟ یادته قول دادم به خاطر تو دیگه... فلور! یادته گفتم دیگه فرانسوی حرف نمی زنم به خاطر تو؟
روونا جلو می رفت و می لرزید. دیگر اثری از لبخند بر لبهایش نبود. دسته ای از موهای سیاهش را از صورت کنار زد. شروع به جیغ کشیدن کرد.
-فلور بلند شو! بلند شو وگرنه اینقدر دلبری می کنم که همه یادشون بره فلوری هم بوده! بلند شو وگرنه اینقدر فرانسوی حرف می زنم که جاتو بگیرم! فلور پاشـــو! فلور میرم یه خواهر دیگه پیدا می کنما! فـــلــــور!
دیگر مقابل رنگمار و فلور رسیده بود. رنگمار با ولع به روونا خیره شده بود. ویکتوریا همچنان جیغ می کشید.
چند قدم مانده تا جنازه فلور، روونا دو زانو روی زمین افتاد. دو قطره اشک بزرگ، از چشمانش پایین چکیدند.
-فلور! التماست می کنم پاشو!
"او" دیگر نمی توانست تنها بایستد و نگاه کند. به سمت روونا قدم برداشت.
چند قدم بیشتر جلو نرفته بود که...
نور سبز رنگی به روونا برخورد کرد و دخترک غمزده، ساده تر از ساده ترین مرگ هایی که دیده بود روی زمین ورزشگاه، بی جان افتاد. دسته بزرگی از موهای مشکیش در صورت نمناک و سفیدش رها شده بود. لب های نیمه بازی که گویا سعی می کرد در آخرین لحظات، تمام حرف های نزده را بزند. و در نهایت، چشمان مشکی رنگی که خیره به روبرو می نگریستند.
"او" به سرعت نگاهی به اطراف انداخت. مردم وحشت زده، جاروهای شکسته، پرچم آبی و برنز خاکی شدۀ رو زمین، ماتیکوها و غول های غارنشین مشغول جنگیدن، خبرنگاران چوبدستی به دست، طلسم های رنگارنگی که بی هدف در هوا رها می شدند و در آخر، نگاه خیره و ناباور آماندا به جنازه روونا. چوبدستی شل شده در دستانش و جمله ای که همه چیز را روشن کرد:
-من... نمیخواستم بخوره به اون!
جیغ های ویکتوریا بلند تر شده بودند.
پایان فلش بک
-شما اشتباه می کنید! پایانی وجود نداره...
ویرایش شده توسط روونا راونکلاو در تاریخ ۱۳۹۳/۱۱/۲۹ ۲۲:۵۸:۱۳
ویرایش شده توسط روونا راونکلاو در تاریخ ۱۳۹۳/۱۱/۲۹ ۲۳:۰۳:۱۲
ویرایش شده توسط روونا راونکلاو در تاریخ ۱۳۹۳/۱۱/۲۹ ۲۳:۳۲:۰۷
ویرایش شده توسط روونا راونکلاو در تاریخ ۱۳۹۳/۱۱/۲۹ ۲۳:۳۵:۳۷