برای حفظ نظم، لطفا قبل از تموم شدن و اعلام نتیجه دوئل قبلیتون، نه شخصی رو دعوت به دوئل کنین و نه دوئل جدیدی قبول کنید.
سوژه دوئل زنوفیلیوس لاوگود و مایکل کرنر:
لونا!سوژه تون همون شخصیه که به خاطرش دوئل می کنین.
برای ارسال پست در
باشگاه دوئل ده روز(تا دوازده شب یکشنبه 7 تیر) فرصت دارید.
جان سالم به در ببرید!
______________________
نتیجه دوئل زنوفیلیوس لاوگود و فیلیوس فلیت ویک:امتیاز های داور اول:
زنوفیلیوس لاوگود: 21 امتیاز - فیلیوس فلیت ویک:24امتیاز
امتیاز های داور دوم:
زنوفیلیوس لاوگود: 20 امتیاز - فیلیوس فلیت ویک: 22 امتیاز
امتیاز های داور سوم:
زنوفیلیوس لاوگود: 22 امتیاز - فیلیوس فلیت ویک: 24 امتیاز
امتیاز های نهایی:
زنوفیلیوس لاوگود:21 امتیاز - فیلیوس فلیت ویک: 23 امتیاز
برنده دوئل:
فیلیوس فلیت ویک!تردید در چهره اش موج می زد...
دسته گل رنگارنگش را در دستانش فشرد. با خودش فکر کرد:
-کاش همه رو سفید می گرفتم...یا قرمز. این زیادی رنگارنگه. نکنه خوششون نیاد.
قدم هایش کند تر شد. ولی می دانست که دلیلش دسته گل نیست. هنوز شجاعت کافی نداشت.
-نمی تونم. بهتره برم و یه روز دیگه بیام...ولی...امروز چه فرقی با روزای دیگه داره؟ باید دلمو به دریا بزنم. یا قبول می کنن، یا رد! اصلا چرا باید منو رد کنن؟ خوش تیپ که هستم. شغل خوبی دارم. اخلاقم حرف نداره. خونه بزرگ و زیبایی دارم.
زنوفیلیوس همینطور که به خودش اعتماد به نفس می داد به خانه سارا نزدیک می شد. در یک چشم به هم زدن خودش را مقابل در خانه دختر مورد علاقه اش یافت. دستی به موهایش کشید و همه شجاعتش را جمع کرد و در زد.
بدترین گزینه ممکن در آن موقعیت، در را باز کرد!
پدر سارا!
-سلام آقای ویل...ویلبر...
-ویبلبرسون!
-بله بله...البته. می دونم. از آشنایی با شما خوشبختم...احتمالا منو می شناسین. من...
-زنوفیلیوس لاوگود...صاحب همون روزنامه بدون خواننده و شایعه پراکن و البته پدر اون دخترک...خاص و متفاوت!
به نفعش بود برداشت مثبتی از کلمات "خاص و متفاوت" داشته باشد. مودبانه سرش را خم کرد.
-بله قربان. و غرض از مزاحمت...راستش من...مدتیه که به دخترتون علاقمند شدم. می خواستم بدونم اگه اشکالی نداره همراه خانوادم برای خواستگاری رسمی...
-اشکال داره آقا! اشکال داره!
زنوفیلیوس شوکه شد...چرا اشکال داشت؟ اصلا چرا به داخل خانه دعوتش نمی کردند؟ این رفتار به دور از ادب و نزاکت بود. پدر سارا با لحنی نه چندان دوستانه ادامه داد:
-شما با این سن و سال و با این ریخت و قیافه اومدی خواستگاری دختر من؟ خوشحالم که باید بهتون بگم دخترم چند دقیقه پیش نامزد کرد. با ایشون!
دست ویلبرسون سمت راست خودش را نشان می داد. جایی که چیزی جز فضای خالی نبود...ولی وقتی دست، کم کم پایین رفت، زنوفیلیوس چهره رقیبش را دید.
-این؟....آخه این؟...شما از ظاهر من ایراد گرفتین و دخترتونو دادین به این؟ الان من از این شکست خوردم؟
زنوفیلیوس با عصبانیت دسته گل را روی زمین انداخت. در حالی که به طرف عقب قدم بر می داشت ناباورانه به رقیب کوتوله اش خیره شده بود. دستش را روی قلبش گذاشت. سالها بود که سارا را دوست داشت...و امروز...روزی که بالاخره جرات اعتراف پیدا کرده بود سرو کله این جادوگر کوتاه قامت پیدا شده بود.
-هی...زنو...آروم باش!
-نمی تونم! این منصفانه نیست...
-هی...نرو...صبر کن...بهت گفتم نرو...یه قدم دیگه...
زنوفیلیوس آن "یک قدم" را هم برداشت...پله های بلند جلوی در خانه را فراموش کرده بود. از پشت روی پله ها افتاد و به دنبال این سقوط سرش با آخرین پله برخورد کرد.
آخرین تصویری که دید چهره مضطرب، آشفته و نه چندان زیبای فلیت ویک بود!