در باز شد و نفر بعدی وارد شد.
-ایشـــ، اه اه ولم کنین دیوانه سازای کثیف اه اه با اون ردای های کثیفتون. اونا میکروبه میکروب!
دای دهن دره ای کرد و در حالی که به آرامی با انگشتانش روی میز ضرب گرفته بود کاغذ رو به رویش را ورق زد و نام روی آن را خواند:
-دُلفینی ریدل؟
این دیگه چه جور اسمیه؟
دلفی که هنوز مشغول تمیز کردن لباس هایش بود و گرد و خاک را از ردایش میتکاند از لابه لای غر غر هایش گفت:
-خجالت آوره!
دِلفینی ریدل آقای محترم.
اون کسره است نه ضمه به شما پیشنهاد میکنم کتاب ادبیات جادویی سال اول رو مطالعه کنید.
دای که افکار شیطانی به ذهن بیمارش رسوخ و رخنه کرده بود لبخندی زد و گفت:
-شما متهم اعلام شدید خانوم...دِلفینی ریدل.
-من؟ من؟ چرا؟ به چه حقی؟ به چه جراتی؟ نه واقعا بر حسب چه منطقی؟
دای دوباره حالتی خونسردی به خود گرفت و به آرامی به صندلی اش تکیه زد:
-به جرمِ... دو صفحه ای میشه اتهاماتتون من وقتم گرانبها تر از ایناست. اما یه موردش میشه به دزدیدن چوبدستی لیسا توربین... ینی همون تورپین اشاره کرد.
پس یه راست بریم سراغ مجازاتتون، که صد البته بخش جذاب ماجراست
-نه این قانونی نیست! من اعتراض دارم. من درخواست وکیل میکنم.
-این سوسول بازیا جاش اینجا نیست دلفین جون.
دای چشمانش را با حالتی متفکرانه ریز کرد و گفت:
-اما از اونجایی که من خیلی لطف دارم... میخوام بهت یه فرصت بدم
در واقع تو حق انتخاب داری...
چشمان دلفی برقی زد و گفت:
-جدی؟ بین چه چیزایی؟
-خبـــــــــ در واقع تو میتونی بین حکم اعدام و سر کردن باقی عمرت توی یه کتابخونه انتخاب کنی.
دلفی شادمانه سری تکان داد و گفت:
-کتاب! البته که کتاب! من میتونم یه عمر با کتاب سر کنم!
-البته که میتونی
10دقیقه بعد...دلفی که خودش را در یک کتابخانه بزرگ میدید سر از پا نمیشناخت:
-کتاب! کتاب! یه عالمه کتاب!
اما ماجرا از آنجا سخت شد که یک دفعه یکی از کتاب ها آتش گرفت. و آتش همینطور سرایت میکرد؛ بعدی و بعدی و بعدی...
و همینطور شد که تمام کتاب ها آتش گرفتند و صحنه ای شبیه صحنه حملات اسکندر مقدونی پدید آمده بود.
دلفی کم کم داشت دیوانه میشد با درماندگی گفت:
-نه کتابا نه... هرچی به جز کتاب...
وقتی که دید اینطوری راه به جایی نمیبرد، مثل یک بتمن(بت وومن
) واقعی درون آتش پرید تا کتاب ها را از آتش نشان دهد.
صد البته که دلفی معتقد بود"درهر شرایطی کتاب در الویت است"!
دای که از لای در شاهد ماجرا بود نیشخند خبیثی زد و گفت:
-اینم از این...نفر بعدی