آنجلینا
مونپسری که کوردا نام داشت از غار بیرون آمد و چشمانش را تنگ کرد تا از هجوم نور بی رحم خورشید در امان باشد. پشت سرش آنجلینا و پس از او مون در حالی که جسم بی جان گاونر و دارن را روی دوشش انداخته بود از غار بیرون آمد. دارن را به کناری انداخت زیرا او خون آشام نبود.
آنجلینا گفت:
-خب مون، آماده شو برگردیم.
زمان برگردان نسخه بتا را به گردن خودش و مون انداخت سپس آن را چندین دور چرخاند. هردو از زمین جدا شدند. البته مون در حالت عادی هم معلق بود! فضای اطرافشان در هم پیچید. کوردا به آنها نگاه کرد، دست تکان داد و کلمات نامفهومی را فریاد زد. آنجلینا نیز در پاسخ فریاد بلندتری زد.
-آره تو هم خیلی بچه گلی بودی!
دیگر نه از جنگل خبری بود و نه کوه و نه کوردا. اشکال رنگارنگی به سرعت دورشان میچرخید. تا این که ناگهان همه چیز ناپدید شد. مون و آنجلینا محکم زمین خوردند. آنجلینا چشمانش را از درد بست و تلاش کرد از جایش بلند شود. مون هم از جایش بلند شد اما دردی حس نکرد. او اصولا چیزی حس نمی کرد.
کمی طول کشید تا بفهمند دو جفت چشم با تعجب به آنها خیره شده است. آنجلینا سرتا پای آنها را برانداز کرد. یکی دختر زیبایی بود که موهای قهوه ای بلندی داشت ، لباس سفید و جشن کوچکی که آن سوی باغ در حال برگزاری بود از عروس بودنش حکایت داشت. برخلاف ظاهر دختر، پسر اصلا ظاهر مناسبی نداشت. قدش بلند بود و تنها چند سانتی از مون کوتاه تر به نظر می رسید. پیراهن سفید و کثیفی به تن داشت و به نظر می رسید شخصی تلاش کرده موهایش را با قیچی با بی دقتی هرچه تمام تر کوتاه کند. به ظاهرش نمی خورد داماد باشد مگر آن که برادران عروس حسابی از خجالتش در آمده باشند!
دختر خودش را در بغل پسر جمع کرد گفت:
-جیک...اونا...یهو ظاهر شدن؟!
-برو عقب بلا...مواظب باش.
آنجلینا بدون توجه به مکالمه آن دو، به مون گفت:
-بفرما! جایی که برگردیم هاگوارتز اومدیم اینجا! نگفتم وزارتخونه زمان برگردان درست حسابی نمیده به هاگوارتز؟ اصلا بر فرض محال بده، میدن دست آرسی زمان برگردون رو؟
-هوووم.
-قربون دیوانه ساز چیز فهم! نمیدن که!
آنجلینا به سمت عروس رفت و گفت:
-شما بلا هستین. خیلی از آشناییتون خوشبختم! به نظر میرسه اون طرف باغ عروسیه ولی شما اومدین این گوشه که کسی مزاحمتون نشه. درسته؟...به هرحال من آنجلینا هستم و اینم دوستم مون.
آنجلینا با بلا دست داد. بلا گفت:
-دوست شما احساس بدی به آدم منتقل میکنه!
-طبیعیه! چون که دیوانه سازه!
-بلا اینجا چه خبره؟!
صدای از پشت درخت می آمد.
پسر قد کوتاه تری نسبت به جیکوب داشت. اما خوش قیافه تر بود. کت و شلوار زیبا و گران قیمتی نیز به تن داشت. او حتما داماد بود. داماد، بلا را در آغوش کشید و پیشانی اش را بوسید. آنجلینا به سمت داماد رفت و با تعجب به او خیره شد.
-خیلی آشنا میزنی شما! آهان فهمیدم شما همون سدریک دیگوری هستی! چطوری سدریک؟ تو مثلا مرده بودی؟ الانم که داری عروسی می کنی!
و ضربه ای به پشتش زد. لمس بدنش کافی بود تا بفهمد او چقدر بدن محکمی دارد...چهره زیبا...چشمان قهوه ای...آن بدن سخت...تنها یک معنا داشت...
-سدریک تو...
و ناگهان میخ آهنی را از جیبش در آورد و آن را در قلب کسی که فکر می کرد سدریک است فرو کرد.
-سدریک دیگوری بی ناموس!
بلا جیغ زد!
-ای وای! کشتن! شوهرم رو کشتن! تاج سرم رو کشتن! شوهرم بود! پاره تنم بود! بی شوهر شدم!
-عیب نداره! خودم میگیرمت!
این را جیکوب گفت. بلا جواب داد:
-اصلا همش تقصیر توئه جیک!
و سعی کرد به شکم او مشت بزند البته ظاهرا جیک چیزی حس نمی کرد. همان طور که میدانید جیکوب بی تقصیر بود اما حقیقتش را بخواهید بلا الهه بی منطقی در توآیلایت باستان و نوین محسوب می شد!
بدون توجه به جیغ جیغ های بلا، مون جسد سدریک نسخه خون آشام را برداشت و آنجلینا زمان برگردان را چرخاند. بازهم سفر در اشکال رنگارنگ شروع شد تا اینکه به هاگوارتز رسیدند.
-آخیش! بالاخره درست کار کرد. مون بیا بریم کلاس تاریخ و تکالیف رو تحویل بدیم.
-هووووم
همان طور که در راهروهای هاگوارتز پیش میرفتند، افراد زیادی از کنارشان می گذشتند. اما چیزی درباره شان درست نبود. برخی از آنها پوست ارغوانی رنگی داشتند. برخی دیگر نیز بدن انسانی و سر گرگ مانندی داشتند. مون و آنجلینا نگاهی به یکدیگر انداختند، تنها یک توضیح منطقی برای آن وجود داشت...
در جایی فرسنگ ها دورتر دزموند تینی سیگاری روشن کرد و با رضایت کامل به دنیای جدیدی که با دست کاری یک زمان برگردان ساخته بود نگاه می کرد...