برید خودتونو بذارید جای یه دانش آموز در آینده. تحقیق کنید راجع به این زمان. دیدگاهشو بنویسید... واکنش و قضاوتشو بنویسید. سی نمره هم داره همین رول. همینا دیگه... شبتونم بخیر! چشمانم را باز کردم. بعد از آن همه خواندن هنوز هم تمام نشده بودند .هنوز هم کوهی از کتاب جلویم بود. وهنوزتحقیقم را تمام نکرده بودم.
استادمان،آن استاد پیر وخسته با آن نقابش!
تصوری راجع به چهره زیر آن نقاب نداشتم و البته که هیچ علاقه ایی هم به تصور کردنش نداشتم.
تکلیفمان تحقیق درباره گذشتگان بود.اما خب مغز من انتظار همچین تکلیفی آن هم ساعت 12 نصفه شب را نداشت!
موضوع تحقیقم را مشخص کرده بودم و در کتابخانه به دنبالش گشته بودم.
اما جز چند مقاله و فحش و بد وبیراه هایی که روی در و دیوار نوشته شده بودند چیزی نیافتم!
مقاله ها سنگین بودند بنابراین تصمیم گرفتم جای آنها کتاب هایی که میتوانست، چیزی را از آنها استدلال کرد را بخوانم.
دفتر نمرات استاد پیرمان را هم که مربوط به چهار قرن پیش بود را پیدا کرده بودم!
نمرات افتضاح بودند.تعدادی از دانش اموزان تازه وارد بودند و بدتر از آن یکی از انها تقریبا بلد نبود نمره بگیرد!
موضوع جالبی بود!
"سختکوشی هافلپافی ها یا تنبلیشان. مسئله این است!"
بعد از احساس خفنیت طولانی به آرشیو مدارک دانش آموزان مدرسه رفتم.
تعداد کثیری دانش آموز جلویم بودند.هر کدام از آنها یک نفر یا یک دوره را انتخاب و پرونده اشان را تحویل میگرفتند.
به جلوی در دفتر مدیریت رسیدم در زدم و در را باز کردم.
هرگز فکر نمیکردم مدیریت شامل حشره ایی پیر و گل رزی خشک باشد!
حتی مطمئن نبودم بتوانند با من حرف بزنند.
رز یکی از برگ هایش را بالا برد و با صدای خسته ایی گفت:
-به دفتر مدی...ر..یت خوش آمدی....اهم..چی میخوای؟
من هم که دلم برای هردویشان میسوخت با صدای بلندی که از سمعک هایشان رد بشود گفتم:
-پرونده جسیکا ترینگو میخوام!یه زمانی دانش آموز اینجا بوده!تو هافلپاف.
حشره ی کوچک که اسمش لینی بود با خوشحالی گفت:
-بیا اینجاس!شانس آوردی چون جس هنوز زنده اس. البته به لطف ماسک خیارو گلابی!
ماسک خیار و گلابی؟فکر نمیکردم ساحرگان گذشته از این چیز ها هم روی صورتشان بگذارند.
پرونده اش را باز کردم.
وضعیت نمرات همانطور بود که فکر میکردم!البته اولین درخواست مرگخواریتش هم رد شده بود.
وای به حالش!مرگخوار بوده؟پس روشنایی و روشن فکری چه؟
"هافلپافی ،مرگخوار یا محفلی ؟مسئله این است!"
عضو اوباش هم که بود!پس یعنی من با یک پیرزن گانگستر سر و کار دارم!
از روی آدرسش به خانه ایی که احتمالا در آنجا زندگی میکرد رفتم!خانه با شکوهی بود و البته قدیمی!
در زدم جن خانگی ایی که البته وینکی نبود، در را باز کرد و گفت:
-هوووووم؟من اصلا جن خوبی نیستم!سینکی جن بد!
نفهمیدم منظورش چه بود. اما وارد خانه شدم شومینه روشن بود و دختری روی صندلی کنار آن نشسته بود!
حدس میزدم خودش باشد!آرام جلو رفتم و نشستم.
پیرزن که بیشتر شبیه دختری جوان بود، ماسک روی صورتش را برداشت و خیار های روی چشمش را هم در بشقاب گذاشت.
بدون درنگ شروع کرد به حرف زدن:
-همین الان سوالاتو بپرس و بعدشم گو تو ده هل!وگرنه یه آوادا میزنم همینجا بترکی!بعدشم به عنوان فرش پهنت میکنم رو زمین!گربه هام روت را برن!
بدون شک جسیکا ترینگ عصبانی بود!
من هم فرصت را از دست ندادم و سریع چند تا سوال پرسیدم:
-یه سوال .نمره هاتون چطور بودن تو هاگوارتز؟
-اولاش افتضاح بودن ،اما بعد کم کم خوب شدن.
-این خونه مال کیه؟
-مال عمم!وا خوب ماله منه دیگه!
این را گفت و دوباره خیار ها را روی چشمش گذاشت!
-راز جوانیتون در چیه؟
سرش را تکان دادو با بی میلی گفت:
-معجونای هکتور،ماسک خیار و گلابی!و البته جمله طلایی"گو تو ده هل"
خیلی رک به من فهمانده بود که باید بر گردم .من هم نمیخواستم به عنوان فرش در خانه اربابیش پهن شوم تا گربه هایش رویم راه بروند.
پس با نهایت ادب و خوشحالی خداحافظی کردم ،و به سمت هاگوارتز برگشتم!
بدون شک جسیکا ترینگ تازه واردی بود که کم کم پیشرفت می کرد.اما نکته مثبتش اینجا بود که با وجود تمام نا امیدی ها و سختی ها ،پشتکارش را از دست نداد و برای بدست آوردن امتیاز وسربلند کردن گروهش هر کاری کرد!