هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۳:۰۰ چهارشنبه ۱۱ مرداد ۱۳۹۶

Polly-Chapman


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۰۴ شنبه ۲۲ آبان ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۷:۲۴ جمعه ۱۷ اردیبهشت ۱۴۰۰
از من دور شو!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 202
آفلاین
برید خودتونو بذارید جای یه دانش آموز در آینده. تحقیق کنید راجع به این زمان. دیدگاهشو بنویسید... واکنش و قضاوتشو بنویسید. سی نمره هم داره همین رول. همینا دیگه... شبتونم بخیر!


در خانه چپمن ها همه دوستان و آشنایان جمع شده بودند تا تولد 666 سالگی پالی را جشن بگیرند. با اینکه پالی 666 سالش بود ولی هنوز هم زیبا، جذاب، خاص، تودل برو بود. از کودکان در و همسایه و آشنایان پالی دور او جمع شده بود تا پالی برای آنها داستان هایی از گذشته تعریف بکند.

- خالی پالی امشب چقدر خاص شدی.
- من همیشه خاصم .

یکی از بچه ها که بچه شیطانی به نظر می آمد، رو به پالی کرد.
- خاله پالی؟ چرا شما ازدواج نکردید؟

پالی که به نظر می آمد جا خورده است، با تعجب گفت:
- شما از کجا می دونید من ازدواج نکردم؟ شاید کردم و شما نمی دونید؟

بچه که انگار دست بردار نبود با شیطنت جواب داد:
- حلقه! حلقه ای توی دستتون نیست!

پالی ر نگ به رنگ شد.
- خب راستش... اممم... شما راست می گید. من ازدواج نکردم. راستش تقصیر خودم نبود اطرافیان مخالف بودن!
- یعنی شما یکی دوست داشتید و دیگران نذاشتن با هم عروسی کنید؟
- نه! اونجوری که شما فکر می کنید نیست. خب... یه اتفاقاتی افتاد که نشد.
- چه اتفاقاتی؟

پالی که معلوم بود حوصله اش از اینهمه سوال و جواب سر رفته است، شمرده شمرده جواب داد:
- بیشتر به خاطر این بود که بهم حسودی می کردن همه شون از ساحره ها گرفته تا جادوگرا! اصلا چشم دیدنم رو نداشتن. همه به خاطر زیباییم، جذابیم، خاصیم، تو دل بروییم و هم به خاطر این که یه فرد خاص بهم علاقه خاص داشت.

یکی از بچه ها از حرف های بی سرو ته پالی خسته شده بود.
- خاله جون می شه اینهمه لاف نزنی!

پالی عصبانی شده بود ولی سعی کرد خود را خونسرد نشان دهد.
- عزیزم! می شه بیای تو باغچه پشتی یه کار کوچولو باهات دارم.

پالی دست بچه ی نوا را گرفت و کشان کشان به طرف در پشتی برد. بعد از چند دقیقه که برگشت، آن بچه را با خود نیاورده بود.
- خاله سوزان کو؟
- مرد!
- چی؟
- همین که پامون رو تو باغچه گذاشتیم مرد. از همون اولشم مریض بود!

بچه ها حیران و سرگردان بهم نگاه کردند.

- خب کجا بودیم؟
- سر قضیه اینکه چرا نتونستید ازدواج کنید.
- خب جونم براتون بگه مردم حسادت کردن و من که حتی لباس عروسم هم خریده بودم ناکام موندم.

یکی از بچه ها با خجالت پرسید:
- می شه اسم معشوق تون رو بگید؟

حالت صورت پالی تغییر کرد و حالت غم زده ای گرفت.
- آقای لسترنج!

بچه ها باور نمی کردند. پالی چپمن عاشق رودولف لسترنج قمه دار ساحره باز شده بود؟ چطور امکان داشت؟ آنها پالی را خل، دیوانه، روانپریش و هر صفتی برای کسی که رفتارش عجیب و غریب است وجود دارد، می دانستند اما، حال او حماقت خود را نیز ثابت کرده بود. اما اگر آنها می دانستند چه بلایی قرار است سرشان بیاید نه در ذهنشان درباره او بد می گفتند و نه او را قضاوت می کردند.


صبح روز بعد

نقل قول:
روزنامه پیام امروز


مرگ مشکوک چند کودک در شب قبل


نوشته شده توست لانا مک دونالد


شب قبل چند کودک که از مهمانی تولد پیرزنی 666 باز می گشتند به طور مشکوک مردند. بررسی این موضوع به عهده کارآگاهان است. برای اطلاعات بیشتر به صفحه 41 مراجعه کنید.



پالی روزنامه را روی میز گذاشت. دلش به بچه ها خندید؛ زیرا آنها نمی دانستند پالی یک ذهن جوی ماهر است.
- حقشون بود! تا اونا باشن که ندیده و نشناخته مردمو قضاوت نکنن.




shine bright like a diamond!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۲۱:۳۳ دوشنبه ۹ مرداد ۱۳۹۶

دافنه مالدونold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۶ جمعه ۲۶ خرداد ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۵:۵۴ یکشنبه ۹ مهر ۱۳۹۶
از این دنیا اخرین چیزی که برایم باقی می ماند،خودم هستم.
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 229
آفلاین
دختر گریفیندور داشت در راه رو های قلعه قدم میزد و انگاری به سمت کتابخونه میرفت ناگهان یکی گفت:
-بروکسیل اینجا چیکار میکنی؟
نیلا بروکسل گفت:
-اومدم تا در کتابخانه در مورد مطالبی تحقیق کنم تا هم امنیاز بگیرم هم یادشون بگیرم.
نیهان گفت:
-باشه برو ،موفق باشی.
نیلا به راهش ادامه داد ولی قصدش این نبود که برای امتیاط تحقیق کند میخواست از گطالبی سر در بیاورد.
او وارد کتابتخونه شد.رفت به سمت قسمت ممنوعه،کتاب زمان در یه لحظه نوشته ی ارسینوس جیگر را برداشت و با خود به سالن عمومی گریفیندور برد.
شب موقعی که خمه خواب بودند او داشت کتاب را زیر و رو میکرد،به مطلب جالبی برخورد کرد،این گونه بود مطلبش:
زمان،واقعا چیز عجیبی دقیقا همین ۵۰ سال پیش پسری به نام البوس پاتر و اسکورپیوس مالفوی فقط برای اینکه پسری را از مرگ گماد بدهد به زمان گذشته رفت و کلا گند زدند به همه چیز ولی خوب همه چی به حالت اصلی خودش برگشت.
هی کسی که داری این کتابو میخونی اصلا چیزی درمورد طلسم ها ی نابخشودنی شنیدی؟ یا وردها ی سیاه ؟
ههه معلومه که از همه گذشته ی تاریخ جادوگری بیخبری.طلسم های نابخشودنی 3 تا هستند؛اولیش کروشیو که باعث درد و رنگ و شنگجه ی فرد مقابل میشود و دومی ایمپریو ،که طلسم فرمان است و سومی،طلسم اوداکاداورا است که طلسم مرگ است و انجام هر کدوم از این ها باعث رفتن شما به ازکابان میشود.
نیلا گفت:
-چه عجیب.
او دوباره شروع به خوندن کتاب کرد،ادامه داد:
خوب خوب خوب ،بهتره چیزی در مورد جادوی سیاه بهت فعلا نگم چون تو یه بچه ای(نیلا در دلش گفت: چی این کتاب از کجا میدونه.) ولی بدون که این جادو رو مرگ خواران بیشتر استفاده میکردند.ببینم در مورد مرگخواران که دیگه میدونی! خوب میدونی.
به خودنت ادامه بده.
نیلا گفت:
-این کتاب چطور این همه چیز رو میدونه.
درون کتاب نوشته شده بود:
در مورد یادگاران مرگ چی؟ها؟وارثان تاریکی ؟ هیچی نمیدونی پس معلومه زندگی بدونه دردسری داشتی.
نیلا کتاب را پیش خودش برداشت و رفت تا تحقیق کند ببیند این چیزا چیه او کاملا شگفت زده بود و براش این چیزایی که درون کتاب بود خیلی عجیب به نظر میرسید
او رفت و کتاب های زیادی رو بررسی کرد و بالاخره کتابی پیدا کرد که درمورد البوس پاتر و اسکورپیوس مالفوی درونش نوشته شده بود.
او متوجه شده بود که البوس و اسکورپیوس برای نجات سدریک اول سعی کردند او را خلع سلاح کنند بعد با رویدادی عجیب مواجه شدند اینکه رون و هرمیون باهم ازدواج نمیکنند.😐😐
بعد سعی میکنند برگردند به زمان قبل و سدریک را ضایع کنند و این باعث میشه سدریک مرگخوار شه و نویل رو بکشه و چون نویل مرده اون نجینی را نمیکشد و هری پاترم میمیره و دینا به دنیایی تبدیل میشودکه ولده مورد برا اون حکمرانی میکند ولی بعد همه چیز را درست میکنند و همه چیز درست میشود اینرحقیقت نشان میدهد که زمان خیلی مهمه و هر تغییر کوچکش در گذشته ممکنه باعث بوجود امدن دردسر بزرگی شود
او در مورد یادگاران مرگ تحقیق کرد و همه چیز را فهمید به جز جادوی سیاه سعی کرد اون کتابی که ارسینوس جیگر نوشته بود را چند هفته ی دیگر پیش خودش نگه دارد تا بیشتر چیزمیز یاد بگیردپ
دختری که از درس تاریخ بدش میومد الان دیگه عاشق درس تاریخ شده بود.



پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۲:۳۹ دوشنبه ۹ مرداد ۱۳۹۶

آماندا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۰ یکشنبه ۵ دی ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۵:۵۵ چهارشنبه ۱۵ دی ۱۴۰۰
از همه جا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 225
آفلاین
- و بله... اونا قضاوت میکنن. میتونن، میکنن! شما هم میتونید، گذشتگان رو قضاوت میکنید. حالا تکلیف این جلسه چیه؟ برید خودتونو بذارید جای یه دانش آموز در آینده. تحقیق کنید راجع به این زمان. دیدگاهشو بنویسید... واکنش و قضاوتشو بنویسید. سی نمره هم داره همین رول. همینا دیگه... شبتونم بخیر!
__________________________________________________________
دختر ریونکلاوی، در کتابخونه ای که به دلیل تکلیف کلاس تاریخ جادوگری حسابی شلوغ شده بود، دنبال کتابی میگشت. هردفعه کتابی بر میداشت و پس از اینکه نگاهی به آن می انداخت، میفهمید که کتاب مطلب به درد بخوری ندارد و آن را سر جایش میگذاشت.
ناگهان متوجه شد که استباها به بخش ممنوعه کتابخونه (که از بقیه جا ها بسیار خلوت تر بود) رسیده است. به اطراف نگاهی انداخت و متوجه شد کسی حواسش به او نیست.
- خب تا الان که چیزی پیدا نکردم بهتره توی بخش ممنوعه بگردم.

دختر ریونی وارد بخش ممنوعه شد. فقط چند دقیقه طول کشید تا فهمید که حتی توی بخش ممنوعه هم نمیتواند چیزی پیدا کند که باعث افزایش امتیاز گروهش شود.

- دنبال چیزی میگردی؟

ریونی به منبع صدا نگاهی انداخت و پیرزن با قد کوتاه، موهای کاملا سفید و ژولیده که عصای چوبی در دست داشت را مشاهده کرد. ریونی در جواب پیرزن گفت:
- آره، پرفسور درس تاریخ جادوگری گفته بریم درمورد دانش آموزان خیلی قدیمی هاگوارتز تحقیق کنیم و منم میخوام امتیاز گروهم از همه بیشتر باشه!
- امتیاز کافی نیست باید یاد بگیری اما شاید یه چیزی داشته باشم که به دردت بخوره!

پیرزن از زیر ردای قدیمی اش کتابی را بیرون آورد که دختر ریونی تابحال آن را در هاگوارتز ندیده بود. پیرزن کتاب را به دست دخترک داد؛ دخترک کتاب را باز کرد و نگاهی به آن انداخت.
- وای این دقیقا همون چیزیه که میخواستم...

اما وقتی دختر ریونی سرش را بلند کرد متوجه شد که دیگر پیرزن از آنجا رفته!
- چه پیرزن عجیبی بود!

دخترک کتاب را ورق زد تا اینکه به صفحه ای رسید که در بالای آن نوشته شده بود: کلاس تاریخ جادوگری در پنجاه سال پیش
دخترک خط بعدی را خواند:
"تقریبا پنجا سال پیش استادی برای درس تاریخ جادوگری وجود داشت که دانش آموزان را نصف شب به کلاس میکشاند، نام آن استاد آرسینوس جیگر بود"

- نصف شب رفتن سر کلاس؟ واقعا وحشتناکه!

دخترک ادامه متن را خواند:
"در آن زمان تعداد بسیار زیادی از دانش آموزان به گروه های «مرگخواران» یا «محفل ققنوس» پیوسته بودند"

- مرگخواران؟ محفل ققنوس؟ یا لباس مرلین اینا دیگه؟ اما اینطور که از اسمشون به نظر میاد انگار دشمن هم بودن!

به طرز عجیبی کتاب، در ادامه متن حرف دخترک را تایید کرد:
"بله درسته اون گروه ها دشمن بودند. رهبر مرگخواران سی نبود جز «لرد ولدمورت» و رهبر محفل ققنوس «آلبوس پرسیوال والفریک برایان دامبلدور» بود"

- چه اسم مسخره ای! اما فکر کنم این آلبوس پرسیوال نمیدونم چی چی، همونیه که عکسش تو دفتر مدیر هست این لرد ولدمورت هم همونیه که تقریبا اسمش همه جا هست! هرچقدر فکر میکنم بازم مرگخوار ها به نظر باحال تر میان!

دخترک کتاب را برداشت و به سمت برج ریونکلاو راه افتاد.



پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۰:۴۷ دوشنبه ۹ مرداد ۱۳۹۶

آرسینوس جیگرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۹ دوشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۱:۴۹ دوشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۷
از وزارت سحر و جادو
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1513
آفلاین
تدریس جلسه سوم تاریخ جادوگری


دانش آموزان داشتند خمیازه میکشیدند و به سوی کلاس میرفتند.
دانش آموزان دیگر میخواستند در کلاس تاریخ تگری بزنند.
دانش آموزان از کلاس تاریخ متنفر بودند!
دانش آموزان از اینکه هر جلسه نصف شب توسط استاد نقاب دارشان به کلاس احضار میشدند به شدت متنفر بودند. و به همین دلیل آن شب تصمیم داشتند انتقام بگیرند.
انتقامی با نابود کردن کلاس، پیش از آمدن آرسینوس.

آنها بالاخره پس از گذر از میان راهروهای پر پیچ و خم، در حالی که فحش و ناسزاهای تابلوهای خواب آلود هاگوارتز بدرقه شان میکرد، به کلاس تاریخ رسیدند.
سپس دای که حسابی دلش از آرسینوس به خاطر تکلیف جلسه قبل پر بود، با لگد در باز کرد و سیل دانش آموزان وارد کلاس شدند.
دانش آموزان شروع کردند به شکاندن نیمکت ها و میزها که ناگهان صدایی گفت:
- اهم!

گردن همه به سمت صدا برگشت. و آرسینوس را دیدند که با ریلکسی تمام پشت میز خود نشسته است.
دانش آموزان پوکرفیس شدند. حاضر بودند قسم بخورند زمانی که وارد کلاس شدند، آرسینوس آنجا نبود!

- امشب موضوع جالبی رو میخوام بهتون درس بدم.

دانش آموزان که همچنان خوف کرده بودند، صندلی ها میزها را با جادو تعمیر کردند و نشستند.

- میگفتم... ما الان توی گذشته و حال و آینده ایم. میدونید تاریخ چطوریه؟ تاریخ فقط به گذشته مربوط نیست. به ماهم مربوطه، و آیندگانمون... و بله، درسته، سال ها بعد آیندگان میان و میشینن اینجا مارو قضاوت میکنن! حالا یا خوب، یا بد.

دانش آموزان کم کم از میزان خوفشان کم میشد و حتی به نظر میرسید درحال علاقه پیدا کردن به درس آن روز هستند. چرا که تا به آن لحظه نشانه ای از تکلیف عملی در صحبت های آرسینوس وجود نداشت.

- و بله... اونا قضاوت میکنن. میتونن، میکنن! شما هم میتونید، گذشتگان رو قضاوت میکنید. حالا تکلیف این جلسه چیه؟ برید خودتونو بذارید جای یه دانش آموز در آینده. تحقیق کنید راجع به این زمان. دیدگاهشو بنویسید... واکنش و قضاوتشو بنویسید. سی نمره هم داره همین رول. همینا دیگه... شبتونم بخیر!



پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۲۳:۳۲ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۹۶

آرسینوس جیگرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۹ دوشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۱:۴۹ دوشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۷
از وزارت سحر و جادو
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1513
آفلاین
نمرات جلسه دوم کلاس تاریخ جادوگری


گریفیندور

پالی چپمن: 30

خیلی خوب بود پالی. اشکال قابل ملاحظه ای ندیدم.

کتی بل: 30

نمره کامل حلالت باشه! خیلی خوب و هماهنگ بود با پست قبلی.

آرتور ویزلی: 28.5
نقل قول:

چوبدستیشون رو گرفتن جلو و به اطراف نگاه میکردن.


چرا فعل و زمان جمله نمیخونن باهم؟

چوبدستیشون رو گرفتن جلو و به اطراف نگاه کردن.

نقل قول:
حرفایی که اینجا نگم بهتره. بی تربیتا.


احساسات نویسنده رو وارد نوشته نکن.

مینروا مک گونگال: 29
نقل قول:

آرتور و مینروا به خون آشام غرق خون نگاهی ننداختند


نگاهی انداختند؟ یا نگاهی نینداختند؟

سوژه و هماهنگیتون هم خوب بود با آرتور.

آنجلینا جانسون: 29.5

نقل قول:
آنها در کوهپایه های کوه هایی سر به فلک کشیده، در یک منطقه خشک و برهوت بودند.

-نگفتم این زمان برگردانه یه چیزیش میشه! اینجا دیگه کجاست؟ تا چشم کار می کنه کوه و سنگه. خون آشام از کجاش در بیاریم بُکُشیم؟


مگه آخرین فاعل جمله مون و آنجلینا بودن؟ و مگه دیالوگ برای آنجلینا نیست؟ نتیجتا دوتا اینتر نیاز نداشت.

آنها در کوهپایه های کوه هایی سر به فلک کشیده، در یک منطقه خشک و برهوت بودند.
-نگفتم این زمان برگردانه یه چیزیش میشه! اینجا دیگه کجاست؟ تا چشم کار می کنه کوه و سنگه. خون آشام از کجاش در بیاریم بُکُشیم؟


مون: 30

حرفی ندارم. نابود کردید نصف کتابای فانتزی رو.

پروتی پاتیل: 30

جالب بود. هماهنگیتون هم خوب بود با ناتالی.

ناتالی هالکام: 29


کشته شدن خون آشام جالب بود. ولی اون فلش بک اولش اضافه بود به نظرم.
نسبت به رول های قبلیت هم پیشرفت کردی. امیدوارم بیشتر بنویسی.

میانگین گریفیندور: 29.5



هافلپاف

آملیا فیتلوورت: 29.5

نقل قول:
چیییییی؟!!!


یکبار استفاده از علائم تعجب کافیه. تعداد بیشترش میزان سوالی بودن جمله رو بیشتر نمیکنه!
غیر از این خیلی خوب بود. لذت بردم از خوندن و سوژت.

رز زلر: 28.5

نقل قول:
دستانش می لرزیدن اما نه به خاطر ویبره های همیشگی


می لرزیدند البته... توی پست جدی خیلی مواظب لحنت باش. یک دور اگر بخونی قبل از ارسال متوجه این اشکالات کوچیک میشی.

نقل قول:
چوب دستی رز را از روی زمین برداشت و وردی را اجرا کرد که برخلاف طلسم رز موثر بود.

- لوموس!


دیالوگ برای آملیا بود. و آخرین فاعل این جمله هم آملیا بود. پس نباید دوتا اینتر بین دیالوگ و آخرین فاعل جمله بزنیم.

چوب دستی رز را از روی زمین برداشت و وردی را اجرا کرد که برخلاف طلسم رز موثر بود.
- لوموس!


خوب بود پایان و هماهنگیت با آملیا.

استوارت مک کینلی:
24.5

نقل قول:
آیا اومدن به همچین جای خطر ناکی با یه دختر کاره درستیه؟


کارِ درستیه. نیازی به "ه" نبود در اینجا.

نقل قول:
کارل


کارل اسم پسر نیست مگه؟

نقل قول:
یکی زد پس کله اش و گفت

:داری همینطوری بدون من وارد جنگل میشی کارن؟


بین دیالوگ و گویندش فاصله ننداز.

یکی زد پس کله اش و گفت:
- داری همینطوری بدون من وارد جنگل میشی کارن؟


خب... در مورد سوژت. اصلا این کارل کی بود؟ از شخصیت های ناآشنا برای ایفا استفاده نکن ترجیحا. چون خواننده رو گیج میکنی به شدت!

نقل قول:
چه خطری می خواد تحدید شون کنه.


تهدید البته!

نقل قول:
و در این حین بود که صدای زوزه گرگ آمد و این نشانه این بود که اونها گیر یک گرگ نما افتادن.


در انتهای توصیفاتت از شکلک استفاده نکن.

دورا ویلیامز: 26

نقل قول:
دورا سرش رو به سمت پایین حرکت داد و چند ثانیه همان طور که استوارت نگاه میکرد با خود اندیشید:

_چرا استوارت رو به همگروهی برگزیدم؟هرچند دیگه دیره ، الان حدودا یه قرن ماقبل خودمونیم.


بین دیالوگ و گویندش فاصله ننداز دورا.

دورا سرش رو به سمت پایین حرکت داد و چند ثانیه همان طور که استوارت نگاه میکرد با خود اندیشید:
_چرا استوارت رو به همگروهی برگزیدم؟هرچند دیگه دیره ، الان حدودا یه قرن ماقبل خودمونیم.


و اما در مورد سوژت... این فرانک کی بود؟ کارن کی بود؟! کارل کی بود اصلا؟! از شخصیت های ناشناس استفاده نکنید لطفا. یا لااقل یه پیشینه و یه فلش بک بنویسید که شخصیت ها از کجا اومدن. اینطوری خواننده گیج نمیشه.

میانگین هافلپاف: 27.1



ریونکلاو

لینی وارنر: 30

حرفی ندارم. میشه نمره کم کرد مگه اصلا؟

دای لوولین: 29.5

عالی بود! خیلی خوب بود!
فقط اینکه دیالوگ به این شکل نداریم:

نقل قول:
-


به این شکل نوشته میشه:

دای:

ریتا اسکیتر: 29.5

نقل قول:
-


دیالوگ به این شکل نداریم.

ریتا:

جیسون ساموئلز: 28.5

نقل قول:
ريتا به حالت انسانيش برگشت و داد زد:


ریتا توی پست قبل به حالت انسانی برگشته بود که. بی دقتی کردی به سوژه ها!

میانگین ریونکلاو: 29.3



پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱۸:۴۷ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۹۶

ناتالی هالکامold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۴۲ دوشنبه ۲۲ خرداد ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۸:۵۲ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۹۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 11
آفلاین
پست دوم - همگروهی پروتی پاتیل

فلش بک:

ناتالی و پروتی با تعجب به یکدیگر نگاه کردند و همزمان گفتند:
- این غیر ممکنه!

ناتالی از جایش بلند شد و گفت:
- یعنی این خون آشام هم توی گذشتس و هم آینده؟ و اونوقت ما باید از بین ببریمش؟! چطوری آخه پروتی؟

پروتی کمی در اتاق قدم زد.
این کاری بود که موقع فکر کردن انجام میداد؛ بعد از چند دقیقه سرجایش ایستاد و گفت:
- فهمیدم ناتالی! فهمیدم! ببین، ما به زمان برگردون نیاز داریم و این دقیقا همون چیزیه که قراره بهمون داده بشه و ما میتونیم دو تا ازش داشته باشیم و یکیمون میره به گذشته و یکی هم به آینده و میتونیم بکشیمش!

ناتالی سرش را خاراند و گفت:
- خب دیگه نمیشه اینو انکار کرد که تو همیشه از من باهوش تر بودی و این فکر فوق العاده ایه! بیا بریم زمان برگردونارو بگیریم از پروفسور جیگر.

ناتالی و پروتی وارد اتاق بزرگ آرسینوس شدند و زمان برگردانهایشان را برداشتند. هردو مشتاق بودند هرچه زودتر کارشان را شروع کنند.
دو ساحره کنار هم وسط محوطه مقابل کلبه هاگرید ایستاده بودند.
ناتالی نفس عمیقی کشید و گفت:
- خب همدیگرو همینجا میبینیم درسته؟ نمیدونیم چقدر زمان میگیره ولی هر کس زودتر رسید همینجا میمونه تا نفر بعدی هم بیاد، باشه؟

پروتی با سر تائید کرد.

ناتالی ادامه داد:
- مواظب خودت باش. میتونیم از هم یه چیزی داشته باشیم؟ شاید اونجا خاطراتمون یادمون بره! میدونی که همیشه زمان برگردونا درست کار نمیکنن.

و بعد دستمال گردن قرمز رنگش را در دست پروتی گذاشت.
پروتی نیز گل سری که از مادر پدرش به او ارث رسیده بود را به ناتالی داد و بعد هر دو با شمارش همزمان، از روی دشت سرسبز زیرپایشان محو شدند.

پایان فلش بک


ناتالی به سختی از جایش بلند شد. پای چپش جوری درد میکرد که انگار شکسته باشد .
آهی کشید و با خودش زمزمه کرد:
- هیچوقت از این زمان برگردونای لعنتی خوشم نیومد!

طبق چیزهایی که خوانده بودند، خون آشام مورد نظر داخل ساختمان بزرگی در وسط شهر زندگی میکرد.
ناتالی لنگان لنگان خودش را به مرکز شهر رساند . خیابان ها خلوت بودند. ناتالی هر از چندگاهی افرادی را میدید که از پشت پنچره های خانه هایشان به او نگاه میکردند و چیز هایی را زیر لب زمزمه میکردند.

ناتالی خودش را به ساختمان مورد نظر رساند. با اینکه مرکز شهر بود، اما دور و بر آنجا هیچ چیز نبود. حتی پرنده هم پر نمیزد!
وارد ساختمان شد.
در با صدای گوش خراشی باز شد؛ گویا سالهاست کسی آنجا زندگی نمیکند.
برعکس نمای بیرونی، داخل ساختمان فقط یک فضای طویل بدون هیچ چیز اضافی بود.
و در انتهای اتاق یک تابوت به چشم میخورد.

ناتالی آرام آرام به تابوت نزدیک شد و چوبدستی اش را بالا آورد، در تابوت را باز کرد درست زمانی که خواست ورد را بخواند کسی با ناخن های بلند و تیز دستش را گرفت و فریاد زد:
- تو فسقلی با این چوب مضحکت با تخت من چیکار داری؟

قلب ناتالی به شدت میتپید. به حرف خون آشام توجهی نکرد و پشت سر هم وردهایش را تکرار کرد، ولی هیچ اتفاقی نمی افتاد انگار تکه چوبی بی مصرف را در هوا تکان میداد!
خون آشام به او نزدیک شد و با خشم گفت:
- تو سعی داری منو از بین ببری، درسته؟

و موهایش را مرتب کرد، بادی به غبغب انداخت و ادامه داد:
- حتما تا الان متوجه شدی که نمیتونی، درسته؟

و بعد با صدای بلند خنده ای شیطانی سر داد.
خون آشام به سرعت خودش را به پشت سر ناتالی رساند و روی صندلی ای نشاند و دستانش را بست و گفت:
- دوست دارم قبل از خوردن خونت تلاشتو ببینم، میدونی، دوست دارم با غذام بازی کنم...

و دوباره خنده ای اعصاب خرد کن سر داد.
ناتالی یک ساعت تمام هر کاری به ذهنش میرسید انجام داد ولی بی فایده بود.
خون آشام دست از تعقیبش و خندیدن برنمیداشت.

و بعد ناگهان ناتالی زمزمه هایی شنید... انگار کسی داخل سرش حرف میزد. صداها کم کم بیشتر شد، جوری که ناتالی احساس میکرد هر لحظه امکان دارد کر بشود.
صدا ها مشخص نبودند و بین جیغ های ناتالی نامفهوم تر هم میشدند.
- ...این تنها راهه... تو وجود خودت دنبالش باش... ناتالیییی... اون... اون فقط با قدرت عشق از بین میره... عشقو پیدا کن!

خون آشام به ناتالی نزدیک شد و داد زد:
- بسههه! دیگه داری عصبیم میکنی!

و با ناخن تیزش خراشی روی پوست گردن ناتالی ایجاد کرد...
ناتالی با کمک چوبدستی، دستانش را آزاد کرد وسپس آن را به سمت سر خودش برد، چشمهایش را بست و به تمام خاطراتی که عشق در آنها جریان داشت فکر کرد.
پدر و مادرش، اولین باری که عاشق شده بود، به تمام کارهایی که که از روی علاقه برای دیگران انجام داده بود و از همه مهمتر تمام وقت هایی از کارهای خودش زده بود برای اینکه با دوستانش بهترین خاطرات را بسازد...
و بعد چوب دستی را که همراه با خاطراتش بود از سرش دور کرد و به سمت خون اشام نشانه گیری کرد!
خاطرات ناتالی مانند ریسه های طناب، تمام بدن خون آشام را در بر گرفت؛ انگار که داشت او را خفه میکرد. آنها هر لحظه بیشتر به بدن او میپیچیدند و اخرین چیزی که ناتالی قبل از بیهوش شدنش دید، خاکستر های پراکنده از بدن خون اشام بود که در هوا پخش میشدند...


ویرایش شده توسط ناتالی هالکام در تاریخ ۱۳۹۶/۵/۸ ۱۸:۵۳:۴۸

?after all this time
ALWAYS


پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱۸:۳۱ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۹۶

پروتی پاتیل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۵۱ چهارشنبه ۲۷ اردیبهشت ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۱۸:۱۰ یکشنبه ۲ مرداد ۱۴۰۱
از آغازی که پایانم بود...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 483
آفلاین
هم گروهی من ناتالی هالکام می باشد استاد جیگر!

پست اول

وقتی آرسینوس جیگر از بچه ها خواست که فعالیتی گروهی انجام بدن پروتی ناخودآگاه به بغل دستیش نگاه کرد و گفت:
_ناتالی من و تو فکر کنم بتونیم این کارو باهم انجام بدیم.

شاید اگر هم گروه بودن یکی از ملاک های اصلی نبود پروتی مثل همیشه بودن در کنار خواهرش رو به هر شخص دیگری ترجیح میداد...
_خب توی این کتاب نوشته که خون آشامی که من و تو باید بکشیمش یکی از قوی ترین هاست که جادوگرای زیادی میخواستن بکشنش ولی...
_ولی چی پروتی؟

ناتالی و پروتی توی کتابخونه نشسته بودن و کتابی مربوط به خون آشام های مشهور رو مطالعه میکردند.خون آشامی که دخترها باید میکشتن فردی بسیار قدرتمند بود؛ قدرت زیاد او باعث دلهره ی پروتی و ناتالی شده بود.پروتی بعد از مکثی نه چندان کوتاه نگاهشو از کتاب گرفت و به ناتالی مضطرب چشم دوخت و گفت:
_برای کشتنش فقط یه راه وجود داره؛ اونم اینکه هم زمان هم گذشتشو بکشیم هم آیندشو اما....

دخترها همزمان گفتند:
_اما این غیرممکنه.

ناتالی دستی در موهای خوشرنگش کشید و گفت:
_یعنی این خون آشام هم تو گذشتس و هم توی آینده؟اونوقت ما باید از بین ببریمش؟!چطوری آخه پروتی؟

پروتی بعد از چند دقیقه قدم زدن و بازی با موهای بلندش گفت:
_فهمیدم ناتالی!فهمیدم! ببین، ما به یه زمان برگردان نیاز داریم و این دقیقا همون چیزیه که قراره بهمون داده بشه.ما میتونیم دوتا ازش داشته باشیم.یکیمون میره به گذشته و اون یکی میره به آینده و میتونیم بکشیمش!
ناتالی سرش را خاراند و گفت:
_ خب دیگه نمیشه اینو انکار کرد که تو همیشه از من باهوشتر بودی و این فکر فوق العاده ایه بیا بریم زمان برگردونارو بگیریم از پروفسور جیگر.
ناتالی و پروتی بعد از گرفتن زمان برگردان های مخصوص خود تصمیم گرفتن وسیله ی محبوب خودشونو به دیگری بدن تا در طول سفر خاطراتشونو فراموش نکنن...
پروتی گلسر بنفش رنگ قدیمیشو که یادگاری ای از مادرپدرش بود به ناتالی داد و گفت:
_این برای من خیلی ارزشمنده؛ خودتو نباز و بدون ما از اون قدرتمندتریم.قدرت ما به عشقیه که تو رگ هامون جریان داره...

زمان برگردان هاشونو چرخوندند و چند لحظه بعد اثری از دو ساحره ی جوان نبود.
پروتی با احساس متوقف شدن گردباد زمانی که در اون بود آروم چشم هاشو باز کرد و خودشو در خیابون اصلی شهری دید که به راحتی میشد فهمید مطلق به چهار قرن پیشه؛ ساختمون بزرگی جلوش بود.بیشتر شبیه قصر یک کنت بود.پروتی توجهش به خدمتکاری که دوان دوان از در اصلی بیرون اومد جلب شد و اروم با خودش گفت:
_باید خودش باشه.اون خون آشام یه کنت قدرتمند بوده که هیچ کس از خون آشام بودنش خبر نداره...
پروتی اصلا متوجه نبود که با ردایی که برای مردم این دوره بی نهایت عجیبه و یک چوب دستی وسط میدون اصلی شهر ایستاده و در عرض چند دقیقه توجه همه ی مردم رو به خودش جلب کرده. اون فقط و فقط به کشتن خون آشام فکر میکرد تا اینکه با گرفتن دست هاش توسط دو سرباز به خودش اومد.

_از کجا اومدی؟جاسوسی؟
_بله؟

سربازها و سردسته ی اون ها که پروتی حتی نمی دونست مقامشون چیه با تعجب بهم نگاه کردند.لهجه ی پروتی حسابی متعجبشون کرده بود.سردسته ی سربازها با جدیت گفت:
_از کجا آمدی دختر؟

پروتی سکوت کرد؛ جوابی نداشت.کافی بود بگه از آینده اومده تا به جای کشتن خون آشام خودش توسط این مردم کشته بشه.

_پس حرف نمیزنی...او را پیش عالیجناب می بریم.
_عالیجناب کیه؟
_کنت!

شانس بود که بهش روی آورده بود یا بدشانسی؟پروتی سعی کرد قیافه ای مظلومانه به خودش بگیره؛ سربازها نباید متوجه میشدند اون مشتاق رفتن به محاکمه است!
رسیدن به محضر کنت سخت بود؛ اما بالاخره رسیدن.سربازی که دست راست پروتی رو گرفته بود به پشت زانویش ضربه ای زد و پروتی با آخی روی زمین نشست.
کنت نگاهشو ار نامه ای که مینوشت جدا کرد و نگاهی سرسری به سربازها انداخت اما با دیدن پروتی پوزخند زد و گفت:
_چی شده؟
_قربان این دختر با لباس های عجیب غریب وسط میدون ایستاده بود و به عمارت شما نگاه میکرد ما فکر کردیم...

خون آشامی که همه به چشم کنتی محترم میدیدنش دستشو آورد بالا ، حرف سرباز رو قطع کرد و گفت:
_شما برید بیرون خودم حلش میکنم.
_چشم.

سرباز ها اتاق رو ترک کردند.پروتی به خون آشام نگاه میکرد و فقط یک چیز توی ذهنش قدم میزد؛ چی جوری میشه این خون آشامو کشت؟

_میدونی تو چندمی هستی؟
_چندمین چی؟
_چندمین جادوگری که میخواد منو بکشه....
_پس میدونید من یه ساحره ام.

کنت از جاش بلند شد و جلوی پرونی ایستاد.پروتی برای دیدن صورت خون آشام روبه روش سرشو بالا گرفت.

_چند صدمین جادوگری هستی که قراره به دست من کشته بشه.
_شاید نشد.

صدای قهقه ی خون آشامی که در قالب کنتی قدرتمند بود فضای اتاق رو پر کرد.

_خب بچه جون چی جوری میخوای منو بکشی؟
_با نقطه ضعفت...
_من نقطه ضعف ندارم.اگر داشتم جادوگرای قدرتمند میتونستن منو از پا در بیارن تو که دیگه یه الف بچه ای...

پروتی ناخودآگاه گفت:
نقطه ضعفه تو عشقه...

پروتی فقط برای اینکه کم نیاورده باشه این حرفو زد اما از واکنش کنت که یکدفعه ایستاد ک دست هاش مشت شد فهمید که باز هم ناخواسته به هدف زده؛ پوزخندی نشوند روی لبش و گفت:
_پس درست گفتم جناب کنت قدرتمند.
_خفه شو.
_از مرگ میترسی؟همه ی قربانیایی که کشتیشون هم می ترسیدن... تو یه بزدلی.

کنت قدم تند کرد به سمت پروتی و گردنشو با دست هاش گرفت؛ پروتی رو هل داد به سمت دیوار و بی توجه به تقلای دخترک گفت:
_تو یه بچه ای و من از یه بچه هیچ وقت شکست نمیخورم.
_سن... سن من ق... قرار... نیست تو...تو...تو رو شکست ...ب... بده... عشق... ش...شکس...می...ده
پروتی دستمال گردن قرمز ناتالی رو بالا آورد و با آخرین توانایی که داشت اونو دور گردن کنت پیچید.
به محض برخورد دستمال گردن قدرت دستهای خون آشام از روی گردن پروتی کم شد و ثانیه ای بعد اثری از کنت نبود.
پروتی دستمال گردن رو تو مشتش گرفت؛ قطره اشکی از گوشه ی چشمش چکید.با شنیدن صدای پای خدمتکار زمان برگردان رو سریع از تو جیبش درآورد و دوباره گردباد زمان...



قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!!‏
برای عشق!!!!‏
برای گریفیندور.



پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱۸:۲۱ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۹۶

جیسون ساموئلزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۰۶ چهارشنبه ۳ شهریور ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۰:۳۹ جمعه ۲۲ مرداد ۱۴۰۰
از سفر برگشتم!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 234
آفلاین
ریتا & جیسون
پارت 2


جيسون برگشت و با چهره ي خشميگن داي مواجه شد. جيسون از زير فشار غش کرد و روي زمين ولو شد. ريتا به حالت انسانيش برگشت و داد زد:
- جيسون! الان نه!

داي درحال نزديک شدن بود. ريتا جيسون رو ول کرد و شروع به فرار کرد.

چند دقيقه بعد:

ريتا روي زمين افتاده بود و داي هر لحظه به اون نزديک تر ميشد. ريتا شروع به داد و فرياد کرد:
- نه! خون منو نخور! خون من خيلي بد مزه س!
- شما نژاد پست چطور جرئت کردين به ما حمله کنين؟
- نميدونم! من اصلاً انسان نيستم! من جانورنمام!
- فرقي نميکنه. همه تون سر و ته يا کالباسين!

ريتا حتي در اين لحظه هم از گزارشگري دست بر نميداشت. به سرعت يه قلم و کاغذ از ناکجا آباد بيرون آورد و پرسيدن رو شروع کرد:
- نظرتون درباره کالباس چيه؟ نظرتون درباره سر و ته چيه؟

داي ديگه عصباني شده بود.

روز بعد - پيام امروز:

آه! چه جوان هاي خوبي! ديگر چه کسي با کلمه "مسافرت!" در چت باکس پارازيت ول بدهد؟! ديگر چه کسي در قلم پر مهمانان را سيم پيچ کند؟!
جوان هايي که براي محافظت از دنياي جادويي، جان خود را فدا کردند. دنيا اين روز را براي از دست دادن يک مسافر مشتاق و يک گزارشگر از ياد نميبرد. روحشان شاد.
"ريتا اسکيتر و جيسون ساموئلز"


تصویر کوچک شده

= = = = = = = =
- تو فيلما وقتي يکي از کما خارج ميشه، بازيگر زن مياد و بهش گل تقديم ميکنه. اما من...از يه خواب کوتاه بيدار شدم...ديدم دنيا به فنا رفته...و به جای گل يه دسته مرده ی مغز خوار بهم تقديم کردن.

Night Of The Living Deadpool
= = = = = = = =
من یعنی مسافرت...مسافرت یعنی من!

= = = = = = = =

تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱۸:۰۵ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۹۶

ریتا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۸ جمعه ۴ تیر ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۸:۲۷ دوشنبه ۲۰ مرداد ۱۳۹۹
از سوسک سیاه به عنکبوت!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 205
آفلاین
ریتا & جیسون
پارت 1


-
-هیششش... یواشتر تا نفهمیده!

جیسون و ریتا پشت درختی پناه گرفته بودند که دای متوجه حضورشان نشود، اما ریتا بدون اینکه به جیسون بگوید تبدیل به سوسک شده و روی شانه اش نشسته بود.

-ببین چه کار کردی! شک کرد به اینکه کسی داره تعقیبش میکنه. این خون آشاما خیلی حواسشون قویه.

جیسون با ترس و لرز به ریتا که روی شانه اش نشسته بود نگاه کرد و آماده بود تا هر لحظه جیغ دوم را بکشد.
ریتا که متوجه نگاه جیسون شده بود چشمانش را در حدقه چرخاند و گفت:
-اگه جیغ بزنی به جرم رعایت نکردن حقوق و آزار و اذیت حیوانات خانگی تو پیام امروز ازت شکایت میکنم، قضاوتت میکنم و حکمتم صادر میکنم.

جیسون که خود را یک ریونی اصیل می دانست و معنی حرف های ریتا را خوب می فهمید، به ترسان و لرزان نگاه کردن قانع شد و از خیر جیغ دوم گذشت.

-آخه اینم شد تکلیف؟
-دیگه جیگره دیگه، کاریش نمیشه کرد.

در میان حرف های جیسون و ریتا، دای که خیالش از اینکه کسی دنبالش نکرده راحت شده بود، در یک محوطه باز ایستاده بود و همینطور که اطراف را زیر نظر داشت تا کسی سر نرسد، چوبدستی اش را در هوا تکان می داد.
پس از چند دقیقه وردخوانی های دای تمام شد و دستش را پایین آورد، دور و برش را نگاه کرد و به قلعه ای که ظاهر شده بود قدم گذاشت.

-همیشه دلم میخواست بدونم قلعه و مخفیگاه خون آشاما چه شکلیه.

ریتا که می توانست پرواز کند زودتر از جیسون به راه افتاد، و جیسون که نمی دانست از ریتا باید بیشتر بترسد یا خانواده ی دای، از پشت سرش رفت.
ریتا روبروی در قلعه ایستاد و به حالت انسانی اش بازگشت؛ عینکش را به عقب سر داد، چشمانش را ریزتر کرد و قلم پرش را درآورد. جیسون که خیالش از بابت ریتا راحت شده بود، نفس راحتی کشید و به این فکر کرد که حالا فقط باید از خانواده دای بترسد.

-بیا، از اینطرف.

ریتا خواست قدمی به جلو بردارد که با صدای فریادی سر جای خود میخکوب شد:
-دختره ی خنگ! یعنی تو واقعا نفهمیدی تعقیبت کردن؟


تصویر کوچک شده

Only Raven


پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱۳:۰۶ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۹۶

مونold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۳ یکشنبه ۴ تیر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۲:۱۹ دوشنبه ۲۲ آبان ۱۳۹۶
از آزکابان
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 36
آفلاین
آنجلینا
مون


پسری که کوردا نام داشت از غار بیرون آمد و چشمانش را تنگ کرد تا از هجوم نور بی رحم خورشید در امان باشد. پشت سرش آنجلینا و پس از او مون در حالی که جسم بی جان گاونر و دارن را روی دوشش انداخته بود از غار بیرون آمد. دارن را به کناری انداخت زیرا او خون آشام نبود.

آنجلینا گفت:
-خب مون، آماده شو برگردیم.

زمان برگردان نسخه بتا را به گردن خودش و مون انداخت سپس آن را چندین دور چرخاند. هردو از زمین جدا شدند. البته مون در حالت عادی هم معلق بود! فضای اطرافشان در هم پیچید. کوردا به آنها نگاه کرد، دست تکان داد و کلمات نامفهومی را فریاد زد. آنجلینا نیز در پاسخ فریاد بلندتری زد.
-آره تو هم خیلی بچه گلی بودی!

دیگر نه از جنگل خبری بود و نه کوه و نه کوردا. اشکال رنگارنگی به سرعت دورشان میچرخید. تا این که ناگهان همه چیز ناپدید شد. مون و آنجلینا محکم زمین خوردند. آنجلینا چشمانش را از درد بست و تلاش کرد از جایش بلند شود. مون هم از جایش بلند شد اما دردی حس نکرد. او اصولا چیزی حس نمی کرد.

کمی طول کشید تا بفهمند دو جفت چشم با تعجب به آنها خیره شده است. آنجلینا سرتا پای آنها را برانداز کرد. یکی دختر زیبایی بود که موهای قهوه ای بلندی داشت ، لباس سفید و جشن کوچکی که آن سوی باغ در حال برگزاری بود از عروس بودنش حکایت داشت. برخلاف ظاهر دختر، پسر اصلا ظاهر مناسبی نداشت. قدش بلند بود و تنها چند سانتی از مون کوتاه تر به نظر می رسید. پیراهن سفید و کثیفی به تن داشت و به نظر می رسید شخصی تلاش کرده موهایش را با قیچی با بی دقتی هرچه تمام تر کوتاه کند. به ظاهرش نمی خورد داماد باشد مگر آن که برادران عروس حسابی از خجالتش در آمده باشند!

دختر خودش را در بغل پسر جمع کرد گفت:
-جیک...اونا...یهو ظاهر شدن؟!
-برو عقب بلا...مواظب باش.

آنجلینا بدون توجه به مکالمه آن دو، به مون گفت:
-بفرما! جایی که برگردیم هاگوارتز اومدیم اینجا! نگفتم وزارتخونه زمان برگردان درست حسابی نمیده به هاگوارتز؟ اصلا بر فرض محال بده، میدن دست آرسی زمان برگردون رو؟
-هوووم.
-قربون دیوانه ساز چیز فهم! نمیدن که!

آنجلینا به سمت عروس رفت و گفت:
-شما بلا هستین. خیلی از آشناییتون خوشبختم! به نظر میرسه اون طرف باغ عروسیه ولی شما اومدین این گوشه که کسی مزاحمتون نشه. درسته؟...به هرحال من آنجلینا هستم و اینم دوستم مون.

آنجلینا با بلا دست داد. بلا گفت:
-دوست شما احساس بدی به آدم منتقل میکنه!
-طبیعیه! چون که دیوانه سازه!
-بلا اینجا چه خبره؟!

صدای از پشت درخت می آمد.
پسر قد کوتاه تری نسبت به جیکوب داشت. اما خوش قیافه تر بود. کت و شلوار زیبا و گران قیمتی نیز به تن داشت. او حتما داماد بود. داماد، بلا را در آغوش کشید و پیشانی اش را بوسید. آنجلینا به سمت داماد رفت و با تعجب به او خیره شد.
-خیلی آشنا میزنی شما! آهان فهمیدم شما همون سدریک دیگوری هستی! چطوری سدریک؟ تو مثلا مرده بودی؟ الانم که داری عروسی می کنی!

و ضربه ای به پشتش زد. لمس بدنش کافی بود تا بفهمد او چقدر بدن محکمی دارد...چهره زیبا...چشمان قهوه ای...آن بدن سخت...تنها یک معنا داشت...
-سدریک تو...

و ناگهان میخ آهنی را از جیبش در آورد و آن را در قلب کسی که فکر می کرد سدریک است فرو کرد.
-سدریک دیگوری بی ناموس!

بلا جیغ زد!
-ای وای! کشتن! شوهرم رو کشتن! تاج سرم رو کشتن! شوهرم بود! پاره تنم بود! بی شوهر شدم!
-عیب نداره! خودم میگیرمت!

این را جیکوب گفت. بلا جواب داد:
-اصلا همش تقصیر توئه جیک!

و سعی کرد به شکم او مشت بزند البته ظاهرا جیک چیزی حس نمی کرد. همان طور که میدانید جیکوب بی تقصیر بود اما حقیقتش را بخواهید بلا الهه بی منطقی در توآیلایت باستان و نوین محسوب می شد!

بدون توجه به جیغ جیغ های بلا، مون جسد سدریک نسخه خون آشام را برداشت و آنجلینا زمان برگردان را چرخاند. بازهم سفر در اشکال رنگارنگ شروع شد تا اینکه به هاگوارتز رسیدند.
-آخیش! بالاخره درست کار کرد. مون بیا بریم کلاس تاریخ و تکالیف رو تحویل بدیم.
-هووووم

همان طور که در راهروهای هاگوارتز پیش میرفتند، افراد زیادی از کنارشان می گذشتند. اما چیزی درباره شان درست نبود. برخی از آنها پوست ارغوانی رنگی داشتند. برخی دیگر نیز بدن انسانی و سر گرگ مانندی داشتند. مون و آنجلینا نگاهی به یکدیگر انداختند، تنها یک توضیح منطقی برای آن وجود داشت...

در جایی فرسنگ ها دورتر دزموند تینی سیگاری روشن کرد و با رضایت کامل به دنیای جدیدی که با دست کاری یک زمان برگردان ساخته بود نگاه می کرد...


تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده

#اتحاد_گریف







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.