خلاصه تا پایان پاراگراف اول این پست(به قلم هرمیون گرنجر) :
محفل نیاز به آشپز جدید داره و بعد از تست کردن چند نفر ، مسوولیت به دامبلدور میرسه. دامبلدور که میبینه هیچ کدوم از محتویات اولیه مورد نیازش تو آشپزخونه وجود نداره ، فونیکس رو انتخاب میکنه تا باهاش غذا درست کنه.
دامبلدور به فکر فرو رفت. محفلیون گرسنه بودند و او باید آنها را یک جوری بالاخره سیر میکرد. در حالی که در زمین به دنبال راهحل میگشت، آن را در آسمان یافت. دقایق سختی را میگذراند. انجام دادن آن کار برایش سخت بود. نگاهی به محفلیان گرسنه انداخت که پخش زمین شده بودند و مانند لشکر شکست خورده، بشکن های فالش میزدند. فیگ را میدید که از فرط خستگی افتاده بود جلوی پادری دستشویی و رعشه گرفته بود. تصمیمش را گرفت. بغضش را فرو خورد و فریاد زد:
-فاااوکس هـــــــووی! بیا میخوام قربونیت کنم.
-دروغ میگی میخوای بزنی.
-
بدینسان، دامبلدور افتاد دنبال فاوکس و بقیه هم لبیک گفتند و آنها هم افتادند دنبال حیوان زبانبسته و خلاصه جانی تازه بر پیکر گشنهی محفل دمیده شد.
نیمساعت بعدیک سکوی خیلی بزرگ برای سخنرانی دامبلدور آماده شده بود. بوی گوشت بریان کل خانه را گرفته بود و چشمهای ملت ستارهای شده بود. روزگار به خوشی سپری میشد. محفلیون یک کوچه درست کردند و دامبلدور از لای آن رفت بالای سکو ایستاد. جماعت سراپا گوش بود.
-عزیزانم. امروز اینجا ایستادم تا حرف مهمی را به شما بزنم.
عزیزان! بفرمایید ناهار.
پیرمرد بینوا که از شدت دمای آشپزخانه بیخیال ردا شده بود و جملات بالا را هم با رکابی شیری و پیژامه راهراه گفته بود، در جا از حال رفت و محفلیون یورش بردند به سمت دیس ققنوسی که وسط کوچه تعبیه شده بود.
دوباره نیمساعت بعدبعد از خوردن غذا، خانم فیگ برایشان جا پهن کرد توی هال و گفت بگیرید بخوابید. آوخ از خواب اجباری ظهر. واوخ از خواب اجباری ظهر. که البته هیچکس -حتی خود خانم فیگ هم -نمیخوابید و همه به پچپچ میپرداختند.
-آقا من چیزی رو حس نمیکنم.
-افلیج شدی؟
-نه بابا آرنولده.
-هرکی میخواد باشه. بیتالله عباسپورش هم با اون همه عظمت تو عنفوان جوانی به قصهها پیوست.
-نه مشتی. میگم آرنولده. یعنی برعکس داره میگه. میگه داره چیزی حس میکنه. راستم میگه.
-آره منم دارم چیزی حس میکنم.
-از غذاست؟
- من ستارگان را دیدم. از قضا، از غذاست.
-دولت بعد، دولت رمالی و کفبینی نیست.
-کی بود گفت ستارگان را دیده؟
-من.
-کیستی سیاهی؟
-آملیا.
-چرا کتابی صحبت کردی؟
-گفتم یکم جو بدم.
-دشمنان. من واقعاً دیگه چیزی حس نمیکنم.
-آرنولدی؟
-نه! روحالله داداشیام.
-آها.
-چیچی و آها؟ آرنولده باو.
-خودش گفت داداشیه.
-خو آره دیگه آبجی. چون آرنولده میگه داداشیام.
-اوه ینی داداشی نیس؟ ینی امر خیره؟
-وای وای وای. تو کیای؟
-فیگم ننجون. یه دقه دندون رو جیگر بذار ببینم چه میگه این پهلوون.بگو جونم. بگو!
- پهلوون چیه باو. گربهس!
-پلنگم.
-گربهای.
-داره میگه پلنگه. بگو فدات شم. بگو سینهی من جا داره برا اسرارت.
-بیخیال آقابزرگ. من زن میخوام. قصد ادامه تحصیل ندارم.
- پیدا میکنم واست ننجون. پیدا میکنم.
-دلدرد دارم.
-موافق!
-موافق!
-موافق!
-موافق!
-مخالف.
-زن میخوای؟
-نه خانم فیگ.
نه! زن نمیخواد.
زن نمیخواد. آرنولده. آرنولده .آرنولده.
همهچیز رو برعکس میگه.
در همین اثنا بود که محفلیون یکصدا حسشان زد بالا و نعش فاوکس به شکلی ممیزی و دردناک، از بدنشان آمد بیرون و به هم پیوست و جانور دوباره تشکیل شد و به هوا پرید.
-هرچی زده بودیم پرید.
-ایشالله شام!