سوژهی جدید:
- مالی؟ کجایی مالی؟ مــالــی؟
آرتور نگاهی به اطرافش انداخت. از صبح تا الآن هیچ خبری از همسرش نبود.
وارد آشپزخونه شد و دَرِ "تولیدگاهِ موقرمزها" رو باز کرد.
- اِ.
عینکش رو از جیبش در آورد و به چشم زد.
- نه... غیر ممکنه!
تولیدگاهِ موقرمزها برخلاف همیشه خالی بود. این یه اتفاق نادر، عجیب و البته، نگرانکننده بود!
- مالی؟ کوشی؟ چرا تولیدگاهمون خالیه؟ چرا هیچ موقرمزی توش نیس؟ ما که دیشب کلّی به همدیگه عشق ورزیدیم!
جوابی نشنید. ظاهراً باید جای دیگهای به دنبال مالی میگشت.
آه عمیقی کشید و چرخید...
- اِ مالی! اونجا چیکار میکنی؟!
آرتور وحشتزده دوید و همسرش رو از درون اجاق گاز بیرون کشید.
- مالی! مالی! معلومه اینجا چیکار میکنی؟ قیافهت چرا اینشکلیه؟ چه اتفاقی افتاده مالی؟ چی شده؟ حرف بزن!
- آر... آرتور...
- جونِ آرتور؟
- ما... ما دیگه... دیگه نمیتونیم... بچهدار بشیم.
- اِ؟ میگم چرا تولیدگاه خالیه...
... هن؟
... وایسا ببینم. ینی چی؟ منظورت چیه که دیگه نمیتونیم بچهدار شیم؟!
- نمیدونم آرتور... فقط اینو میدونم که... دیگه نمیتونم.
-
***
- دیگه تموم شدیــــم!
- دیگه ویزلی جدیدی متولد نمیشــــه!
- نسلمون منقرض شــــد!
- مامان مالی خراب شــــد!
- عـــــــــــــــــــــــــــــــــر! در همین لحظه، دکتر از اتاقش بیرون اومد. آرتور پاش رو تا کشکک زانو توی حلقِ جیغجیغوترین ویزلی فرو کرد و بعد از ساکت شدنش، به استقبال دکتر رفت.
- چی شد دکتر؟ خوشخبر باشین!
- متأسفانه ایشون دچار ضربهی روحی سنگینی شدن و دیگه قادر به تولید مثل نیستن.
آرتور نفسنفسزنان قلبش رو گرفت و به دیوار چسبید.
یعنی کارخونهی ویزلیسازیِ آرتور و مالی ورشکست شده بود؟ یعنی حماسهی ویزلیها به پایان رسیده بود؟
این ضربهی روحی دیگه از کجا پیداش شده و یقهی مالی رو گرفته بود؟ چه ضربهی روحیای؟ چه کشکی؟!
ناگهان قلب آرتور تیر کشید! حق با دکتر بود! شاید دلیل شوکه شدنِ مالی، به چند روز پیش مربوط میشد. روزی که آرتور جهت بهبود اوضاعِ مالیِ محفل، بدون اجازهی مالی، نود درصدِ بچههاش رو فروخته بود!
امّا دلیلش مهم نبود.
مهم این بود که همهچی تموم شده بود...
- البته هنوز یه راه مونده.
گریه و زاری بچهویزلیها متوقف شد و آرتور با ناباوری به دکتر زل زد.
- اینکه یه تیکه روحِ سالم به ایشون پیوند بزنین.