دکتر بی حوصله و خسته، اسامی را تک تک خواند، زندانیان هم برای حاضری زدن، مقداری از سلامت عقلی خود را پاشیدند توی دماغ دکتر.
دکتر مکمرفیلد دیگر اینطوری نمیتوانست. او قبلا یک پزشک کودکان بود. او یک زمان کودکان را با محلول های ننه بزرگش درمان میکرد، حتی بیماری های لاعلاج را. اما اکنون باید زندانیان را سر عقل می آورد تا دوباره برای اجتماع مفید واقع شوند.
دکتر مکمرفیلد به دمنتورها اشاره کرد تا بیاید اندکی با زندانی ها ماچ و بوسه کنند، و در ضمن اینکار، آن ها را به اتاق روان درمانی ببرند. خودش هم در انتهای صف دیوانه سازها و زندانیان به راه افتاد تا یک وقت کسی جا نماند.
آنها پس از عبور از راهروهای تو در توی آزکابان، که اکنون با نقاشی های شاد و رنگی از زندانیان و کودکانی که کشته شده بودند، تزئین شده بود، به اتاق روان درمانی رسیدند.
اتاقی با دیوارها، کف و سقف سفید، که البته با لکه های خون که حاصل جلسه روان درمانی قبلی بود، لکه دار شده بودند. تنها قسمت تمیز اتاق، میز بسیار بلندی در وسط آن بود که دور تا دورش صندلی هایی مخصوص نشستن زندانیان قرار گرفته بودند.
دکتر مکمرفیلد به لیست اسامی اش نگاه کرد.
- خیلی خب... همه تون لطفا مثل بچه های خوب بشینید پشت میز.
زندانیان اندکی سرشان را خاراندند، سپس برخی به صورت صحیح، برخی به صورت اعشاری و حتی پشت و رو روی صندلی هایشان نشستند.
استیصال موجود در چهره دکتر مکمرفیلد، به طرز جدی ای بالا رفت.
- کسی میدونه تو این شرایط باید چه بوقی خورد؟
دمنتوها به خوبی میدانستند در این شرایط باید چه بوقی خورد، در نتیجه با حرکات خشنی، همه زندانیان را به صورت صحیح روی صندلی هایشان نشاندند.
درصد استیصال موجود در چهره دکتر مکمرفیلد، دوباره پایین آمد.
- خیلی خب... جلسه پونصد و شصت و سوم روان درمانی رو شروع میکنیم.
و جلسه، با پایین آمدن دستگاه هایی مجهز به عینک از سقف، آغاز شد.
- دمنتورها، لطفا از اتاق خارج شید. این زندانیا دارن روان درمانی میشن.
عینک ها روی چشمان زندانیان قرار گرفت، و زندانیان شروع کردند به پیچیدن به خودشان و یکدیگر. برخی شروع کردند به بالا آوردن خون، در مورد تعدادیشان خون از گوش و دماغشان به بیرون پاشید.
دکتر مکمرفیلد اندکی از آنها فاصله گرفت. دلش نمیخواست روپوش سفیدش، با خون آنها سرخ شود.
و بعد ناگهان نور چراغ ها به شدت زیاد شد، و چراغ ها و عینک ها شروع کردند به جرقه زدن.
- توقف عملیات روان درمانی!
بلافاصله عینک ها، همراه با یک لایه پوست، از دور چشم زندانیان جدا شدند و به سقف بازگشتند.
دکتر مکمرفیلد که اکنون صد در صد استیصال در چهره اش مشاهده میشد و واقعا نمیدانست چه بوقی باید بخورد در این شرایط، به دمنتورها اشاره کرد که زندانیان را که گیج و منگ شده بودند، از اتاق خارج کرده و به سلولشان برگرداند.
دقایقی بعد، سلول زندانیان:- میگم ادوارد... چرا شبیه خودتی؟
- خب مرتیکه، شبیه عمه م باشم پس؟
- به نظرتون دراکو زنده س؟
- وایسید... متوجه نشدید؟ همه مون به حالت عادی برگشتیم!
- باید یه نقشه بکشیم از اینجا در بریم.
- کجاییم اصلا؟
ادوارد با قیچی هایش سرش را خاراند و پوست و موی خود را کند.
- نمیدونم... در نتیجه مجبوریم حفظ ظاهر کنیم و به همون شکلی که احمق بودیم، خودمو نشون بدیم. تا کسی شک نکنه و بتونیم یه برنامه درست و حسابی بذاریم واسه فرار کردن. و آها... بنده به عنوان یک مرگخوار، اصلا محفلی هارو نمیشناسم و اونا هر غلطی خواستن خودشون بکنن، ما مرگخوارا هم خودمون راه فرارمون رو پیدا میکنیم. دور شید محفلیای ریش پرور!