اوس پروفسور موتویاما!
با عصبانیت کتاب قطور فلسفه و حکمت را بستم و روی میز سالن عمومی هافلپاف پرت کردم. نیمفادورای ژولیده را دیدم که در کسری از ثانیه خود را به من رسانده و جلوی رویم ایستاده بود. نمی دانم اصلا کی از خوابگاه بیرون آمد و وارد سالن عمومی شد.
با حرص پرسید:
_ سدریک، میشه بگی برای چی اینقد سر و صدا میکنی؟ ما باید خوب بخوابیم تا بتونیم از پس امتحان سخت پروفسور و کاتاناش بربیایم و جون سالم به در ببریم! اصلا برای چی این موقع صبح پاشدی؟
با درماندگی گفتم:
_ میگی چه کار کنم دورا؟ سه ساعت دیگه امتحان داریم و من هنوز یه خط از کتابم بلد نیستم! وای نمیدونم چه جوری باید امتحان بدم!
نیمفادورا به آرامی گفت:
_ اشکالی نداره؛ خودت که خوب میدونی فلسفه و حکمت درسی نیست که بخوای از رو کتاب یاد بگیری. تنها چیزی که لازم داره آرامش و تمرکزه که مطمئنم تو بهره ی خوبی از این خصوصیات بردی!
با نارحتی سری تکان دادم و گفتم:
_ آره، اما الان که استرس دارم هیچ کدوم از این خصوصیات همرام نیستن!
کلاس فلسفهکلاس در همهمه ی دانش آموزان پر استرس غرق شده بود که ناگهان در چهارتاق باز شد و به دیوار برخورد کرد. همه به در خیره شده و منتظر استاد بودند. صدای تق تق برخورد فلز بر روی سطح زمین به گوش رسید. سپس کاتانا به آرامی و در کمال خ نسردی به تنهایی وارد کلاس شد و به طرف میز استاد به راه افتاد.
دانش آموزان پس از اطمینان از این که استادشان نیامده، دوباره شروع به حرف زدن کردند؛ اما اندکی بعد با صدای نچ نچ متوالی ای که معلوم نبود از کجا می آید، ساکت شدند.
پس از اندکی جستجو منشا صدا مشخص شد: کاتانا در حالی که دست به سینه نشسته بود، بی وقفه زیر لب نچ نچ می کرد.
پس از این که متوجه شد به قدر کافی نچ نچ کرده است، شروع به حرف زدن کرد:
_ خب بچه های ابله، باید بگم خیلی براتون متاسف شدم وقتی دیدم به نماینده ی استادتون اهمیت ندادین. از همین الان باید بدونین که دو نمره از امتحانتون کم شد! حالا بشینین سر جاتون تا پروفسور بیاد.
دقایقی به همین ترتیب در سکوت سپری شد. همه در اثر اتفاق عجیبی که پیش آمده بود، در حیرت بودند که ناگهان پروفسور موتویاما دوان دوان و نفس زنان وارد کلاس شد.
سپس با عجله گفت:
_ خیلی معذرت می خوام که دیر کردم. البته نه، من یه استادم و حق دارم که دیر کنم؛ پس به شماها هیچ ربطی نداره که دیر کردم. چون می دونستم دیر میام کاتانارو به جای خودم فرستادم تا به موقع اینجا باشه. خب، بریم سر امتحان. همه خیلی سریع برن تو محوطه.
بهت و حیرت همگی بیشتر شد. سابقه نداشت که کلاس فلسفه در محوطه برگزار شود. به هر حال همه به سمت در به راه افتادند.
ده دقیقه ی بعد، دایره ای از دانش آموزان در محوطه تشکیل شده و پروفسور در وسط آن ایستاده بود. پروفسور موتویاما با صدای بلندی شروع به صحبت کرد:
_ زیاد وقت تلف نمی کنم و میرم سر اصل مطلب. امتحانتون اینه که به نوبت باید از اون درختی که اونجاست برین بالا و روی بالاترین شاخش با این کفشایی که بهتون میدم راه برین.
سپس کفشی با پاشنه ی پانزده سانتی متری را بالا گرفت و بدین ترتیب آه همه بلند شد.
دختر اسلیدرینی ای که کم تر از بقیه از کاتانا می ترسید، پرسید:
_ ببخشید پروفسور، ولی راه رفتن با این پاشنه ها تو اون ارتفاع، چه ربطی به فلسفه و حکمت داره؟
تاتسویا موتویاما جوری به دختر خیره شد گویا مسئله ی کاملا واضحی بود. سپس گفت:
_ خب این که معلومه! این کار باعث میشه من میزان حفظ تعادل و آرامشتونو که همون مربوط به مدیتیشن میشه، بسنجم. خب، حالا اسم هر کسو که خوندم، میاد و امتحانشو میده.
با نگرانی به کفش هایی که در دست پروفسور تاب می خوردند، نگاه کردم. چرا پروفسور به فکر پسرهایی که تا به حال کفش پاشنه دار نپوشیده بودند، نبود؟
غرق در این افکار بودم که با خوانده شدن اسمم توسط پروفسور از جا پریدم و به طرف درخت به راه افتادم.
به جلوی درخت که رسیدم، با ناامیدی به بقیه نگاه کردم. کفش ها را پوشیدم و در همان ثانیه ی اول دریافتم که با این کفش ها حتی روی زمین نیز نمی توانم راه بروم، چه برسد بالای درخت!
هرطور که بود، خود را به بالای درخت رساندم. باید نمره ی کامل می گرفتم. نباید این درس را خراب می کردم.
با همین تفکر به مقصد رسیدم. سعی کردم به پایین نگاه نکنم، اما امری غیرممکن بود. دستم را از شاخه های کناری گرفتم و سرپا ایستادم. قدم اول را برداشتم و...
چه حس خوبی بود! گویی بال هایی نامرئی داشتم و در آسمان آبی اوج می گرفتم. اما یک جای کار می لنگید؛ مثل اینکه به جای اوج گرفتن، درحال سقوط کردن بودم. ثانیه ای بعد، دیگر وقت نشد درمورد سقوطم بترسم، زیرا بدنم سطح سفت زمین را لمس کرد.
چشمانم را گشودم و با سقف سفید و کله های گوناگونی بالای سرم مواجه شدم. در میان چهره ها، چشمم به چهره ی آشنای ارنی افتاد. پرسیدم:
_ چه اتفاقی افتاد؟ من سقوط کردم، نه؟
ارنی به نشانه ی تایید سری تکان داد و گفت:
_ پروفسور خیلی از دستت عصبانی بود. می گفت که ازت بیش تر از اینا انتظار داشته و همچنین گفت بهت بگم که اگه نمردی، خودش با کاتاناش می کشتت.
سپس ادامه داد:
_ از امتحانم حذف شدی سدریک. دیگه لازم نیست امتحانتو دوباره بدی چون پروفسور صفرتو داده. امیدوارم ناراحت نشده باشی!
اما من اصلا ناراحت نبودم؛ این اولین بار بود که از ندادن امتحانی خوشحال شدم، زیرا دیگر بیش تر از آن عضو سالم برای شکستن نداشتم!