هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

لیگالیون کوییدیچ

فراخوان اقلیت‌های جامعه جادویی!


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۲۳:۲۸ شنبه ۱۲ بهمن ۱۳۹۸

هوريس اسلاگهورن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۲۳ جمعه ۳ فروردین ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۰:۳۳ شنبه ۲۶ تیر ۱۴۰۰
از می عشق تو چنان مستم، که ندانم که نیست یا هستم
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 279
آفلاین
- چه حکمتی داره! هه! مسخرس! خوب دختره‌ی خیره سر بی استعداد آینده ندار! خودت بریدی! می‌خوای حکمت هم داشته باشه؟ تف!

هوریس وقتی که برای شرکت در کلاس خکمت* و به امید کشیده شدن لپش توسط پروفسور دلاکورِ پریزاد، خودش را به شکل دانش‌آموزی خردسال و نمکی درمی‌آورد، فکرش را هم نمی‌کرد که از این کار پشیمان شود. اما شده بود. مثل فنگ!

- برم یه بطری کره‌ای بزنم دردش ساکت ... یا ریش مرلین!

جمله هوریس به پایان نرسیده بود که چند جادوگر جوان دامبلدورنما او را دوره کردند و یک گونی برنج بر سرش کشیدند.

- کره؟ پس اهل کره خوری هستی؟

- نوشیدنی می‌خواین؟ خوب اینو از اول بگین! این چه طرز برخورده؟

- پس نه تنها مصرف داری ... پخش کننده هم هستی؟

- پخش؟ نه ولی تو مرامم تکخوری نیست. هر وقت یکی ازون بطریای جن ساز قدیمی باز کنم بالاخره یکی باید کنارم باشه دیگه. امشبم قرعه افتاد به اسم شما.

- بطری‌ها؟ استغفرالمرلین ... ما رو ببر پیش بطری‌ها!

- بابا چقد نسخین شما! بریم خوب.

هوریس که از زیر گونی متوجه خالت* چهره دامبلدورنماها نمی‌شد با خوش‌خیالی آن‌ها را به دفترش راهنمایی کرد.

- می‌گم جوونا! شما شاگرد هاگوارتزین؟ چطوریه که من ندیدمتون!

- خیر! ما از کمیته اومدیم.

- انضباطی؟

- کمیته خالی. مثل این که شما خبر ندارید آقای «روخ المرلین*» امروز از تبعید جزایر بالاک برگشتن! ده روز دیگه انقلاب آسلامی جادویی رخ می‌ده.

هوریس چیزی از صخبت‌های* دامبلدورنماها نمی‌فهمید. اما فرصت فکر کردن به آن را هم به دست نیاورد. به مخض* رسیدن به دفترش، یکی از آن‌ها دست او را گرفت و به «جایی که عرب نی انداخت» آپارات کرد.

- برو تو سلولت!

- سلول؟ نوشیدنی نمی‌خوریم؟

- خیا* کن انقدر اسم نجسی‌ها رو نیار! برادرا مشغول انهدام و سوزوندن اون بطریای نجسی هستن.

گونی از روی سر هوریس برداشته شد تا او با سلولش آشنا شود. و البته هم سلولی‌اش.

- این چیه دارین میارین تو سلول من؟ دستش خونیه! کف سلولو نجس کنه من چه گلی به سر بگیرم؟

دامبلدورنماها که هوریس متوجه شده بود همگی برادر هستند نگاهی با تردید به یکدیگر انداختند. زندانی خق* داشت! نجسی شوخی بردار نبود.

- چاره ای نیست برادرا. راست می‌گه. یکم باند و یکم کره صنعتی بیارید دستشو بانداژ کنیم.

چشمان هوریس برق زد. از آن زمان به بعد برنامه روزانه او مشخص بود! خودش را زخمی می‌کرد و بعد از رفتن برادرها، کره‌ی زیر باند را می‌مکید. البته برنامه روزانه تا پیش از اجرای خکم* جادوگر سیاهی به نام خلخالیوس!



* پی نوشت: گرفتن کره برای بانداژ زخم نکته انخرافی بود. خکمت اصلی این بود که روی تمام خ های رول یک قطره خون افتاده. غلط تایپی نیست.
پی نوشتی دیگر: خانم اجازه؟ ما قوانین هاگوارتزو نخوندیم. نمیدونیم ارشد مخسوب میشیم یا نه.


ز خاک من اگر گندم برآید،
از آن گر نان پزی مستی فزاید! تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۲۰:۰۴ شنبه ۱۲ بهمن ۱۳۹۸

ماندانگاس فلچر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۶ شنبه ۶ اردیبهشت ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲۳:۰۵:۰۸ شنبه ۶ مرداد ۱۴۰۳
از مرگ برگشتم! :|
گروه:
جادوآموخته هاگوارتز
جـادوگـر
پیام: 416
آفلاین
ارشدم! اونم چه ارشدی!


نقل قول:
چیزی که من به‌عنوان تکلیف ازتون می‌خوام خیلی ساده‌ست. فقط کافیه تک‌تکتون بیاید و دستتون رو با این شیشه‌ای که من می‌شکنم بِبُرید و برید و ببینید که این بریده‌شدنِ دستتون، حکمتِ چه اتفاق دیگه‌ایه. اون اتفاق ممکنه هر چیزی باشه. ببینید که چی می‌شه، بعدش بنویسیدش! به همین سادگی!



- خب بذارید ببینم اولین نفر باید کی باشه؟ دنبال یه شخصیت قوی می گردم که مثل کوه باشه! بلاجر تکونش نده! یک الگو! یک کار بلد! یک این کاره! آهان بله پیداش کردم. آقایون خانم ها! این شما و این هم ماندانگاس فلچر!

همه ی کلاس سر هاشونو برگردوندن تا به کسی نگاه کنن که اینقدر ازش تعریف و تمجید شده بود. همه انتظار داشتن مثل این فیلم ها که دوربین از زاویه پایین فیلم برداری می کنه و یک نفر با یک شنل بلند پشت سرش، سینه ش رو جلو داده و با قدم های بلند و بدون حتی کوچکترین نشانه ای از ترس به سمت استاد بره و شجاعانه دستشو در اختیار اون قرار بده تا تکه و پاره ش کنه!

اما بر خلاف تصور در انتهای کلاس، یه پیرمرد خرفت در حالی که یک دستش تا آرنج توی جیب وین هاپکینز بود سرش رو بالا آورد و با چهره ای آمیخته از ترس و تعجب مثل تسترال به ملت نگاه می کرد.

- استاد فکر کنم کلاسو اشتباه گرفتین. آقای فلچر توی اون کلاسن!

گابریل نگاهی حاکی از «بچه برو خودتو تسترال کن، ما خودمون تسترالیم!» به دانگ انداخت و گفت:
- پاشو بیا خودتو لوس نکن! یه کم ازت تعریف کردم جو بدم به فضای داستان پررو شدی. بیا تا 40 امتیاز از هافل کم نکردم!

پس از دقایقی کش مکش اعضای گروه هافلپاف تونستن در مبارزه ای سخت و نفس گیر، دانگ رو که دو دستی به نیمکت چسبیده بود و جیغ بنفش میزد و مثل ابر بهار گریه می کرد رو شکست بدن و بفرستنش جلوی کلاس!

اما این فقط مرحله ی اول کار بود! مرحله ی دوم این بود که گابریل دور کلاس دنبال دانگ می دوید و فحش میداد:
- مرتیکه بی ناموس! اگه مردی وایسا! از اون 30 سال آزکابانی که رفتی خجالت بکش! بابا پی پی کردی توی موضوع و تکلیف کلاس! بیا ببرم دستتو دیگه!

در نهایت به هر کلک و ترفندی که بود دست دانگ رو با شیشه بریدن و با لگد از کلاس بیرون انداختنش و بهش گفته شد تا حکمت ش رو پیدا نکردی بر نگرد!

حالا دانگ با چشم های گریون داشت توی راهروهای قلعه می چرخید و زیر لب به عالم و آدم فحش میداد:
- مرتیکه تسترال! یه عکس با شورت ورزشی نداره اومده تدریس می کنه! اون از اون جلسه که کلی اژدهاشو تمیز کردیم کوفت هم بهمون نداد، اینم از این دفعه! به خود مرلین قسم نه اژدهاشو بهش پس میدم، نه وایتکس هاشو نه حتی این دستمال تنظیف که الان ازش بلند کردم.

اما این چیزا برای دانگ آب و نون نمی شد. باید دنبال کسی می گشت تا ازش درباره ی حکمت این کار می پرسید!

- ببخشید آقا! شما می دونین حکم این دست من چیه؟
- بذار ببینم. فکر کنم حکم گیشنیزه!
- بیا برو مرتیکه تسترال عمه تو مسخره کن!

همینطوری که اون یارو مسخره دور میشد و دانگ در حال شمردن گالیون های توی کیف پول یارو بود ناگهان به کسی برخورد کرد که فکر می کرد جواب همه ی سوالات رو می دونه!

- عه! آلبوس! چه به موقع. یه کار مهم باهات داشتم!

دامبلدور دستی به ریشش کشید، عینکش رو مرتب کرد و با لبخند گرمی گفت:
- ماندانگاس! هر وقت به من نیاز داشتی می تونی بیای و باهام صحبت کنی!
- خب الان اومدم باهات صحبت کنم دیگه! چرا تریپ بر میداری؟
- به مرلین قسم این تقصیر من نیست فرزندم! کلاً توی این سایت من باید خیلی لفظ قلم و هوشمندانه سخن بگم! خودم هم خسته شدم!
- خب حالا زر اضافه تفت نده پدر جان! تو می دونی حکمت این دست بریده ی من چیه؟

دامبلدور چشم هاش برقی زد! دستی مجدداً به ریشش کشید. معلوم بود این از اون فرصت هایی ـه که مدت هاست دنبالش بوده و پیدا نمی کرده! یه نفر اومده و ازش سوال فلسفی پرسیده! و این یعنی ساعت ها حرف و سخن در مورد تمامی وجوه این قضیه!

- ببین فرزندم، اول این که تو الان چشم هات پر اشکه! یعنی چی؟ یعنی درد رو حس می کنی. که چی بشه خب؟ که یعنی تو انسانی! یعنی تو هنوز روح انسانیت در وجودت نهفته س! با وجود تموم گنده کاری هایی که می کنی ولی باز هم راه برای برگشتت بازه پسرم. تو می تونی بیای توی محفل و سگ دو بزنی شاید یه پی پی ای شدی! اما بیا از یه طرف دیگه به این زخم تو نگاه کنیم. از این زاویه ای که اگر دست تو نمی برید چه میشد؟ و این که...

نزدیک به یک ساعت و نیم بعد، دانگ مطمئن بود که نمره ی کامل تکلیف رو می گیره. اون همینطور که زمان برگردان دامبلدور رو توی یکی از جیب های پالتوش مخفی می کرد، روی یک کاغذ حکمت بریدن دستش رو نوشت تا تحویل گابریل بده!

* من فهمیدم هیچوقت و تحت هیچ شرایطی اگه چیزی رو نمی دونستم نباید طرف آلبوس دامبلدور برم! *



پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۱۹:۰۵ جمعه ۱۱ بهمن ۱۳۹۸

هافلپاف

وین هاپکینز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۱۶ چهارشنبه ۱۹ تیر ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۳:۳۹:۱۷ یکشنبه ۱۵ مهر ۱۴۰۳
از بیل زدن خسته شدم!
گروه:
جـادوگـر
هافلپاف
جادوآموخته هاگوارتز
پیام: 238
آفلاین
1. چیزی که من به‌عنوان تکلیف ازتون می‌خوام خیلی ساده‌ست. فقط کافیه تک‌تکتون بیاید و دستتون رو با این شیشه‌ای که من می‌شکنم بِبُرید و برید و ببینید که این بریده‌شدنِ دستتون، حکمتِ چه اتفاق دیگه‌ایه. اون اتفاق ممکنه هر چیزی باشه. ببینید که چی می‌شه، بعدش بنویسیدش! به همین سادگی!  

جادوآموزان علاقه ای به جلو رفتن نداشتند؛ چون از معلمی که وایتکس و انواع مواد شوینده را در مدرسه پراکنده می کند، به هیچ عنوان نمی توان انتظار یک خراشیدگی ساده با شیشه را داشت!

-کسی داوطلب نیست؟

هیچکدام از جادوآموزان جانشان را از سر راه نیاورده بودند که جلو بروند و آن را دودستی تقدیم گابریل بکنند؛ تا اینکه حوصله ی گابریل سر رفت و تی بنفش رنگش را مانند شمشیر زیر گردن یک جادوآموز بخت برگشته گرفت.
-تو می تونی داوطلب خوبی باشی!
-هان؟ پروفسور دلاکور من هنوز یه مقدار کار انجام نشده توی معدن دارم، باید انجام بدم.
-تا وقتی توی کلاس هستید، باید به حرف معلم گوش بدید.

گابریل به وین اشاره کرد که جلو بیاید و سپس با تی، محکم به لیوان کوباند.

شترق!

-همونطور که گفتم، الان با این تکه شیشه دست ایشون رو می برم تا حکمت این اتفاق رو برامون توضیح بده.

گابریل جلو رفت و چنان تکه شیشه را در پوست وین فرو برد که خون فواره زنان از بدن وین خارج شد.
-خب! حالا باید حکمت این اتفاق رو برای ما توضیح بدی.
-فکر کنم حکمتش اینه که تا چند ثانیه دیگه می میرم.

گابریل، صد رحمت بر هوش کلم فندقی فرستاد و سپس رو به وین گفت:
-حکمت رو بگو!

وین، به جای زخمش نگاه کرد و سپس شروع به فلسفه بافی کرد:
-حکمتش اینه که قراره موقعی که مرگخوار شدم، ارباب بهم یه بیل مکانیکی هدیه بده!

گابریل، با چهره ای خوشحال به وین نگاه کرد و گفت:
-آفرین! حالا می تونی بری و خون هایی که روی دیوار پاشیدن رو تمیز کنی.

وین، کف کلاس زمین خورد و پس از اینکه بر اثر زمین خوردن متلاشی شد، گابریل خنده ای شیطانی تحویل جادوآموزان بیچاره داد.


ویرایش شده توسط وین هاپکینز در تاریخ ۱۳۹۸/۱۱/۱۲ ۱۴:۲۵:۵۶



پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۲۰:۱۹ پنجشنبه ۱۰ بهمن ۱۳۹۸

گابریل دلاکور old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۹ یکشنبه ۹ تیر ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۶:۴۰:۱۷ سه شنبه ۱۵ اسفند ۱۴۰۲
گروه:
مـاگـل
پیام: 407
آفلاین
تدریس جلسه‌ی اول کلاسِ فلسفه و حکمت


جادوآموزانِ هاگوارتز، همین‌طور که خمیازه می‌کشیدند و در آن صبح سردِ زمستانی در راهروهای پیچ‌درپیچِ قلعه دنبال کلاسِ فلسفه و حکمت می‌گشتند، بوی بدی به مشامشان خورد.

- این دیگه چه بوئیه؟

یکی از جادوآموزها شجاعت به‌خرج و داد و سعی کرد در میان گازِ بدبویی که اطرافِ کلاس فلسفه و حکمت پیچیده‌بود، منبعِ بو را بیابد که ناگهان هیکلی سفید پوش و سطل و تی و دستمال به‌دست روبرویشان ظاهر شد و سعی کرد از پشت روسریِ سفیدی که دور صورتش پیچانده‌بود، چیزی بگوید.
- سلام بچه‌ها! امروز زودتر از جلسه‌ی قبل اومدم اینجا تا کثیفی‌هایی که احتمالِ وجودشون رو می‌دادم، رفع کنم. الان دیگه همه‌جا استریله. نفری یه نایلونِ تمام‌قد روی تَنِ‌تون بکشین و چند سوراخ برای نفس‌کشیدن روش بذارین و وارد کلاس بشین!

جادوآموزهای بخت‌برگشته هم در حالی که در آن گازِ خفه‌کننده‌‌ی انواع و اقسام مواد شوینده‌ی سنتی و صنعتی اصلا نفس کشیدن برایشان معنایی نداشت، دستوراتِ استادشان را اجرا کرده و وارد کلاس شدند.

- خب، فرزندانِ امروز و تِی کشانِ آینده‌ی وزارتخانه! من در نگاهِ تک‌تکتون شوقِ پیوستن به محیطی همچون وزارتخانه که استریل‌ترین مکانِ جهانه و کسی جرئت‌ نداره بدونِ نایلونِ تمام‌قد واردش بشه رو خوب می‌بینم! راه سخت و دشواره اما اصلا نگران نباشید... ببینید که چطور دستِ پاکیزه و هر ساعت سه‌بار شسته‌شده‌ی تقدیر همه‌چی رو ردیف و متقارن کرد تا من استادِ هاگوارتز بشم و پارتی‌ِ شما! از امروز تا هر وقت که اینجا باشم، هر دانش‌آموزی که رفتار حسنه‌ای از خودش نشون بده حتما آینده‌ی روشنی خواهد داشت و، برای اون عده‌ای که قراره خوب نباشن، مسیرِ تاریک و منشعبی که بویی از وایتکس نبرده رو می‌بینم!

حقیقتی در موردِ گابریل وجود داشت و آن‌هم این بود که، اگر چند گوشِ مفت و مجانی در برابرِ خود می‌دید دیگر دست‌بردار نبود و تمام برنامه‌های آینده و حال و گذشته‌اش را شرح می‌داد و کسی نمی‌دانست که دکمه‌ی خاموش‌کردنش کجاست.

- ... و نمی‌دونید که چقدر از اینکه دارم با خلوصِ نیت وزارت می‌کنم و برای آینده‌ی شما که در اون قراره دستمال به‌دست دوشادوش من ایستاده و برای جامعه تلاش کنید خوشحالم...

طبقِ پیش‌بینی، این هم یکی از همان شرایط بود که گابریل به چنگ آورده و قرار نبود به‌این راحتی از دستش بدهد و داشت با تمامِ وجود رُسِ آن را می‌کشید.

- ... اما وزارتخانه برنامه‌های متعددی برای تک‌تک شما داره که هرکدومش قراره کلی به سعادت شما بیفزایه و حتی نمی‌تونید تصورش رو بکنید که چقدر قراره سورپرایز بشید...

وقتی به انتهای کلاس نمانده‌بود و کم‌کم جادوآموزان با سقلمه یکدیگر را بیدار می‌کردند و از این‌که چنین استادِ وراجی گیرشان آمده‌بود که یادش می‌رفت درس بدهد و تکلیف بخواهد، ذوق می‌کردند که ناگهان گابریل گفت:
- کجا عزیزانم؟ ما که هنوز درس رو شروع نکردیم!
- خسته‌نباشید استاد، وقتِ کلاس تموم شده.
- نگفته‌بودم؟ از مدیریت یک ساعت جبرانی گرفتم.

در مقابل چشم‌های گرد شده و لب‌های ورچیده‌ی دانش‌آموزان، گابریل دست‌هایش را به هم کوبید.
- ابتدای کلاس راجع به دستِ پاکیزه‌ی تقدیر حرف زدیم... یعنی... زدم. که باعث شد من بیام اینجا و شما رو ببینم و برای آینده‌تون برنامه‌ریزی کنم! چیزی که باید بدونید اینه که در "پسِ هر اتفاقی، حکمتی نهفته‌است. " یعنی حتی اگه دستِ من به این شیشه بخوره و بیفته و بشکنه و بعد دستِ کسی با خرده شیشه‌هاش بریده بشه، قطعا در پسِ اون بریده شدن ماجرایی نهفته و در آینده‌اش تاثیری داره که بعدا خواهد فهمید.
چیزی که من به‌عنوان تکلیف ازتون می‌خوام خیلی ساده‌ست. فقط کافیه تک‌تکتون بیاید و دستتون رو با این شیشه‌ای که من می‌شکنم بِبُرید و برید و ببینید که این بریده‌شدنِ دستتون، حکمتِ چه اتفاق دیگه‌ایه. اون اتفاق ممکنه هر چیزی باشه. ببینید که چی می‌شه، بعدش بنویسیدش! به همین سادگی!


گب دراکولا!


پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۱:۳۶ شنبه ۵ بهمن ۱۳۹۸

فنریر گری‌بک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۱ جمعه ۱ تیر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۳:۰۱ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۴۰۲
از زیر سایه ارباب
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 552
آفلاین
آغاز جلسه چهارم ترم 23 هاگوارتز


تدریس کلاس فلسفه و حکمت در طی فصل زمستان بر عهده اساتید گروه ریونکلاو میباشد.




پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۲۳:۳۱ سه شنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۷

تاتسویا موتویاما


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۵۶ دوشنبه ۷ اسفند ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۹:۲۷ سه شنبه ۸ آذر ۱۴۰۱
گروه:
مـاگـل
پیام: 137
آفلاین
نمرات امتحاناتِ شونن شوجوهای دلبندم!


گریفندور

فنریر گری بک: 30
لیزا چارکس: 29
آلکتو کرو: 30
هرماینی گرینجر: 30 (ـی ـی ـی )
آلیشا اسپینت: 28.5
ریموس لوپین: 28.75

هافلپاف

ماتیلدا استیونز: 28.5
نیمفادورا تانکس: 27 (نیمفا شوجو، رولت خیلی خب بود، منتهی دلیل اینکه نمره از دست دادی، این بود که فقط به امتحان اشاره کرده بودی و به واقع درموردش چیزی ننوشتی.)
سدریک دیگوری: 30

ریونکلاو

پنه لوپه کلیرواتر: 30+1 (پنی چان. از دیدن پیشرفتِ فوق‌العاده‌ت لذت بردم.)

کاتانا بهتون خسته نباشید می گه عزیزانم.


ویرایش شده توسط تاتسویا موتویاما در تاریخ ۱۳۹۷/۶/۱۴ ۰:۴۵:۵۸

The true meaning of the
'samurai'
is one who serves and adheres to the power of love.

"Morihei ueshiba"


پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۲۲:۱۲ جمعه ۹ شهریور ۱۳۹۷

پنه‌ لوپه کلیرواتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۲ شنبه ۴ فروردین ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۷:۰۴:۱۴ سه شنبه ۱۵ اسفند ۱۴۰۲
از گریمولد!
گروه:
مـاگـل
پیام: 198
آفلاین
سلام سنسه چان!
خوبین؟

***

نیم ساعتی از وقت مشخص شده برای شروع امتحان فلسفه و حکمت گذشته بود و دانش آموزا در حالی که نمیدونستن از شدت خوشی جیغ زنان به کدامین سو برن، کم کم وسایلشونو جمع کردن تا جسه رو ترک کنن. این طور که معلوم بود تا نیومدن استاد قرار نبود امتحان برگزار شه.

اولین دانش آموز جست و خیر کنان به سمت در رفت، اما همون موقع در یهو باز شد و خورد تو صورت دانش آموز. دانش آموز هم سه متر به عقب پر شد و بیهوش روی زمین افتاد.
تاتسویا با ظاهری آشفته و داغون در حالی که کاتانای دو نیم شدش رو با دست گرفته بود، به توجه به دانش آموز کتلت شده، روی صندلیش نشست و جیغ زد:
- شونن شوجو گم شین سرجاهاتون!

دانش آموزا آب دهنشونو با صدا قورت دادن و با نیم نگاهی به طرف اون طفلکی که روی زمین پخش شده بود، سرجاهاشون نشستن.

- شونن شوجو یه بار دیگه سنسه رو اینجوری نگاه کنین با کاتانا چشماتونو...

ناگهان حالت چهره تاتسویا عوض شد. لبهاش یه نیم دایره به سمت پایین تشکیل دادن و بعد اشک هاش مثل انیمه‌های ژاپنی به طور آبشاری سرازیر شدن.
- کاتانــام!

پنه لوپه کلی جراتی که تمام این سالا ذخیره کرده بود و میدونست یه همچین روزی به دردش میخوره رو به کار برد و پرسید:
- پ... پروفسور... ط... ط... طوری شده؟
- پنی چان دهنتو ببند و ساکت بتمرگ سر جات!

پنه لوپه که کلا شخصیتی براش نمونده بود و همش خرد و خاک شیر شده بود، ساکت نشست سرجاش و سرشو پایین انداخت.

- امتحان دارین! میفهمین؟

دانش آموزا نگاهی به هم کردن و سرشونو تکون دادن.

- کاتانای بیچاره من شکسته و من باید میرفتم و فکری به حالش میکردم. ولی از اونجایی که زیادی مسئولیت پذیرم، اومدم تا ازتون امتحان بگیرم! کلاس، کلاس فلسفه و حکمته! شماها باید همین الان طی پونزده دقیقه باقیمونده، بنویسین حکمت شکستن کاتانای من چی بوده! ولی و اگر هم نداریم. همین الان وقتتون شروع شده!

برای چند لحظه، دانش آموزا با حالت بیچارگی و با چاشنی بهت زدگی به هم دیگه نگاه کردن، اما بعدش بدون کوچیکترین مکثی مشغول نوشتن شدن.
اما اونا هیچی به ذهنشون نمیرسید و برگه امتحان در اون لحظه، براشون حکم علف برای گوسفند رو داشت.

بچه ها تازه داشت دستشون گرم میشد که آسمون رو به زمین ببافن و یه دلیل و حکمت خوب پیدا کنن...

- سه، دو، یک! وقتتون تموم شد!

تاتسویا که در اون لحظه اصلا اعصابی واسه صبر کردن نداشت، چوبدستیشو تکون داد و برگه ها با سرعت از دست همه کشیده شدن و روی میز تاتسویا نشستن.
بچه ها با ناامیدی و در حالی که امیدوار بودن لااقل با دوازده پاس شن، مشغول جمع کردن وسایلشون شدن؛ اما بعد با جیغ تاتسویا سرجاشون نشستن.

- شونن شوجو!ر از کلاس بیرون نمیرین تا من برگه‌هاتونو تصحیح کنم!

و به سرعت درحالی که با افکت خفنی قلم پر قرمزشو تکون میداد، سرشو داخل برگه‌ها فرو برد.
- کاتانای من شکسته چون من زیادی بهش وابسته بودم؟ اینطور فکر میکنی دیگوری؟

سدریک سیخ وایستاد و چندبار محکم پلک زد و بعد گفت:
- بلـ...
- بله؟! وقتی از هافلپاف امتیاز کم کردم میبینم که بله میگی یا نه! دیگوری... صفر!

و دوباره مشغول شد.
- کاتانای من شکسته چون قرار بود منو بکشه؟ صفر گرنجر! صفر! چون پیر شده بود؟! پیر خودتی و جد و آبادت استیونز! صفر! چون من ناراحتش کردم؟ امکان داره من تو رو بکشم کلیرواتر اما امکان نداره کاتانای عزیزمو ناراحت کنم. صفر! صفر! صفر!

چند دقیقه بعد، تاتسویا در حالی که بلند میشد تا از کلاس خارج بشه گفت:
- اصلا هم متاسف نیستم که شما همتون صفر شدین! سال بعد همدیگرو میبینیم شونن شوجو!

و درو باز کرد و با قدرتی باور نکردنی بعد از خارج شدنش، چنان درو به هم کوبید که چارچوب در به رنگ قهوه ای در اومد!

در نهایت داخل سالن امتحانات فقط دانش آموزا مونده بودن و برگه‌های امتحانی که با صفر قرمز و بزرگی تزیین شده و فکر این که قطعا کابوس تاتسویا و برق و کاتاناش رو میبینن.

این

این

این

این

خسته نباشید. ترم خوبی بود:)


💙
خوشی ها حتی در بدترین لحظات هم می تونن پیدا بشن ، فقط در صورتی که یادتون بمونه چراغ ها رو روشن کنید. (پروفسور جانِ جانان😍)💙

🎈ریونکلاوو عشقه!🎈


پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۱۸:۳۷ جمعه ۹ شهریور ۱۳۹۷

هافلپاف، مرگخواران

سدریک دیگوری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۳ دوشنبه ۲۸ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱:۱۶:۴۵ یکشنبه ۲۵ شهریور ۱۴۰۳
از خواب بیدارم نکن!
گروه:
مرگخوار
شـاغـل
جادوآموخته هاگوارتز
هافلپاف
جـادوگـر
پیام: 730
آفلاین
اوس پروفسور موتویاما!

با عصبانیت کتاب قطور فلسفه و حکمت را بستم و روی میز سالن عمومی هافلپاف پرت کردم. نیمفادورای ژولیده را دیدم که در کسری از ثانیه خود را به من رسانده و جلوی رویم ایستاده بود. نمی دانم اصلا کی از خوابگاه بیرون آمد و وارد سالن عمومی شد.

با حرص پرسید:
_ سدریک، میشه بگی برای چی اینقد سر و صدا میکنی؟ ما باید خوب بخوابیم تا بتونیم از پس امتحان سخت پروفسور و کاتاناش بربیایم و جون سالم به در ببریم! اصلا برای چی این موقع صبح پاشدی؟

با درماندگی گفتم:
_ میگی چه کار کنم دورا؟ سه ساعت دیگه امتحان داریم و من هنوز یه خط از کتابم بلد نیستم! وای نمیدونم چه جوری باید امتحان بدم!

نیمفادورا به آرامی گفت:
_ اشکالی نداره؛ خودت که خوب میدونی فلسفه و حکمت درسی نیست که بخوای از رو کتاب یاد بگیری. تنها چیزی که لازم داره آرامش و تمرکزه که مطمئنم تو بهره ی خوبی از این خصوصیات بردی!

با نارحتی سری تکان دادم و گفتم:
_ آره، اما الان که استرس دارم هیچ کدوم از این خصوصیات همرام نیستن!

کلاس فلسفه

کلاس در همهمه ی دانش آموزان پر استرس غرق شده بود که ناگهان در چهارتاق باز شد و به دیوار برخورد کرد. همه به در خیره شده و منتظر استاد بودند. صدای تق تق برخورد فلز بر روی سطح زمین به گوش رسید. سپس کاتانا به آرامی و در کمال خ نسردی به تنهایی وارد کلاس شد و به طرف میز استاد به راه افتاد.

دانش آموزان پس از اطمینان از این که استادشان نیامده، دوباره شروع به حرف زدن کردند؛ اما اندکی بعد با صدای نچ نچ متوالی ای که معلوم نبود از کجا می آید، ساکت شدند.

پس از اندکی جستجو منشا صدا مشخص شد: کاتانا در حالی که دست به سینه نشسته بود، بی وقفه زیر لب نچ نچ می کرد.

پس از این که متوجه شد به قدر کافی نچ نچ کرده است، شروع به حرف زدن کرد:
_ خب بچه های ابله، باید بگم خیلی براتون متاسف شدم وقتی دیدم به نماینده ی استادتون اهمیت ندادین. از همین الان باید بدونین که دو نمره از امتحانتون کم شد! حالا بشینین سر جاتون تا پروفسور بیاد.

دقایقی به همین ترتیب در سکوت سپری شد. همه در اثر اتفاق عجیبی که پیش آمده بود، در حیرت بودند که ناگهان پروفسور موتویاما دوان دوان و نفس زنان وارد کلاس شد.

سپس با عجله گفت:
_ خیلی معذرت می خوام که دیر کردم. البته نه، من یه استادم و حق دارم که دیر کنم؛ پس به شماها هیچ ربطی نداره که دیر کردم. چون می دونستم دیر میام کاتانارو به جای خودم فرستادم تا به موقع اینجا باشه. خب، بریم سر امتحان. همه خیلی سریع برن تو محوطه.

بهت و حیرت همگی بیشتر شد. سابقه نداشت که کلاس فلسفه در محوطه برگزار شود. به هر حال همه به سمت در به راه افتادند.

ده دقیقه ی بعد، دایره ای از دانش آموزان در محوطه تشکیل شده و پروفسور در وسط آن ایستاده بود. پروفسور موتویاما با صدای بلندی شروع به صحبت کرد:
_ زیاد وقت تلف نمی کنم و میرم سر اصل مطلب. امتحانتون اینه که به نوبت باید از اون درختی که اونجاست برین بالا و روی بالاترین شاخش با این کفشایی که بهتون میدم راه برین.

سپس کفشی با پاشنه ی پانزده سانتی متری را بالا گرفت و بدین ترتیب آه همه بلند شد.

دختر اسلیدرینی ای که کم تر از بقیه از کاتانا می ترسید، پرسید:
_ ببخشید پروفسور، ولی راه رفتن با این پاشنه ها تو اون ارتفاع، چه ربطی به فلسفه و حکمت داره؟

تاتسویا موتویاما جوری به دختر خیره شد گویا مسئله ی کاملا واضحی بود. سپس گفت:
_ خب این که معلومه! این کار باعث میشه من میزان حفظ تعادل و آرامشتونو که همون مربوط به مدیتیشن میشه، بسنجم. خب، حالا اسم هر کسو که خوندم، میاد و امتحانشو میده.

با نگرانی به کفش هایی که در دست پروفسور تاب می خوردند، نگاه کردم. چرا پروفسور به فکر پسرهایی که تا به حال کفش پاشنه دار نپوشیده بودند، نبود؟

غرق در این افکار بودم که با خوانده شدن اسمم توسط پروفسور از جا پریدم و به طرف درخت به راه افتادم.

به جلوی درخت که رسیدم، با ناامیدی به بقیه نگاه کردم. کفش ها را پوشیدم و در همان ثانیه ی اول دریافتم که با این کفش ها حتی روی زمین نیز نمی توانم راه بروم، چه برسد بالای درخت!

هرطور که بود، خود را به بالای درخت رساندم. باید نمره ی کامل می گرفتم. نباید این درس را خراب می کردم.

با همین تفکر به مقصد رسیدم. سعی کردم به پایین نگاه نکنم، اما امری غیرممکن بود. دستم را از شاخه های کناری گرفتم و سرپا ایستادم. قدم اول را برداشتم و...

چه حس خوبی بود! گویی بال هایی نامرئی داشتم و در آسمان آبی اوج می گرفتم. اما یک جای کار می لنگید؛ مثل اینکه به جای اوج گرفتن، درحال سقوط کردن بودم. ثانیه ای بعد، دیگر وقت نشد درمورد سقوطم بترسم، زیرا بدنم سطح سفت زمین را لمس کرد.

چشمانم را گشودم و با سقف سفید و کله های گوناگونی بالای سرم مواجه شدم. در میان چهره ها، چشمم به چهره ی آشنای ارنی افتاد. پرسیدم:
_ چه اتفاقی افتاد؟ من سقوط کردم، نه؟

ارنی به نشانه ی تایید سری تکان داد و گفت:
_ پروفسور خیلی از دستت عصبانی بود. می گفت که ازت بیش تر از اینا انتظار داشته و همچنین گفت بهت بگم که اگه نمردی، خودش با کاتاناش می کشتت.

سپس ادامه داد:
_ از امتحانم حذف شدی سدریک. دیگه لازم نیست امتحانتو دوباره بدی چون پروفسور صفرتو داده. امیدوارم ناراحت نشده باشی!

اما من اصلا ناراحت نبودم؛ این اولین بار بود که از ندادن امتحانی خوشحال شدم، زیرا دیگر بیش تر از آن عضو سالم برای شکستن نداشتم!


ویرایش شده توسط سدریک دیگوری در تاریخ ۱۳۹۷/۶/۹ ۱۸:۵۰:۳۷

فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۱۵:۲۶ جمعه ۹ شهریور ۱۳۹۷

ریموس لوپینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۴ سه شنبه ۱۲ تیر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۵:۳۲ جمعه ۹ شهریور ۱۳۹۷
گروه:
مـاگـل
پیام: 14
آفلاین
امتحان فلسفه و حکمت

کلاس فلسفه آن روز بیشتر از همیشه حالت خواب آوری پیدا کرده بود دانش آموزانی که مشغول استفاده از آخرین لحظات بودند به محض ورود به کلاس گرم و خفه کننده فلسفه پلک هایشان سنگین می شد تا اینکه صدای پروفسور موتویاما به گوش رسید:
-عصر بخیر بچه ها همون طور که میدونید وقت آزمون عملیه آزمون مون ساده اس. ممکنه فکر کنید چرا فضای کلاس اینقدر خواب آوره خب خواب در واقع مهم ترین وسیله امتحانتونه.

ریموس خمیازه کشید و موتویاما ادامه داد:
،امتحانتون ساده اس بخوابید. سعی کنید تو رویاتون وارد جایی بشین که می شناسیدش اما به یادتون نمیاد جایی که مثلا توی بچگی دیدین

سیریوس آرام در گوش ریموس گفت:
-مسخره است چطور جایی بریم که نمی دونیم کجاست؟!

ریموس فقط سر تکان داد گیج تر از آن بود که بخواهد جوابی بدهد. موتویاما گفت:
-موفق باشید!

ریموس از جا پرید متوجه شد تمرکزش را برای مدتی از دست داده و نفهمیده استادش چه گفته. نگاهی به بقیه دانش آموزان انداخت همگی تقریبا خواب بودند. ریموس چاره ایی نداشت اجازه داد خواب بر او چیره شود.

پلک هایش لحظه به لحظه سنگین تر می شد...جایی که یادش نمی آمد کجاست...دیگر نتوانست مقاومت کند چشم هاش بسته شد...ناگهان خودش را در ساختمان شیون آوارگان دید گرگی از درد به خود میپیچید و گاهی در و دیوار را چنگ میزد. گرگ ناگهان متوجه ریموس شد به سمت او آمد پنجه عظیمش را بلند کرد ریموس جیغ کشید اما گرگ ناپدید شده بود.

اتاق شیون آوارگان در حال محو شدن بود. ناگهان ریموس خود را در جنگل یافت. گرگینه بزرگ و پشمالویی به طرف سانتوری میرفت. سانتور بیچاره ترس در چشمانش نمایان بود تیر و کمانش را بالا گرفت اما گرگ در یک لحظه تیر و کمان را شکست. ریموس فریاد زد:
-نه!

اما دیر شده بود گرگ گلوی سانتور را پاره کرده بود و حالا داشت سراغ شکمش میرفت. جنگل کم کم محو شد اکنون او در اتاقی دایره شکل ایستاده بود که بر روی دیوار پشت میز پر بود از نقاشی های تک چهره های مدیران سابق هاگوارتز.

گوشه ای دیگر اتاقی گرگی در قفس خوابیده بود. نیمه شب بود. ریموس با ورود پروفسور دامبلدور و مک گونگال مطمئن شد آن جا دفتر دامبلدور است. مک گونگال گفت:
-اخراج میشه آلبوس. شک نکن

دامبلدور گفت:
-میدونم. من اجازه نمیدم هیچ کس نمی فهمه
-ولی دامبلدور! او خطرناکه اگه دفعه بعدی به یک دانش آموز حمله کرد چی؟

دامبلدور عینکش را کمی جا به جا کرد و گفت:
-بعد بهش چی بگیم؟ بگیم ببخشید تو یه سانتور رو کشتی و ممکنه دفعه بعدی بری سراغ دانش آموزا پس اخراجی. میدونی چه ضربه ایی میخوره؟ کاری که با روانش می کنیم کمتر از کاری که با سانتور شد نیست
-پس چیکارش کنیم؟

دامبلدور شنلی به دور شانه اش انداخت و گفت:
-چیزی یادش نمیاد ولی محض احتیاط حافظش رو پاک کن. از این به بعد میگم خانم پامفری هر ماه مراقبش باشه. من میرم با سانتور ها صحبت کنم.

مک گونگال گفت:
-مواظب خودت باش آلبوس سانتورها خطرناکن الان هم که عصبانین.
-نگران نباش بلدم چطور باهاشون کنار بیام

ریموس جیغی کشید و ناگهان فهمید وسط کلاس درس است. عرق سردی بر پیشانی اش نشسته بود و نفس نفس میزد ناگهان فهمید چندین چشم به او خیره شده اند. پروفسور موتویاما شکلاتی از جیبش بیرون آورد و به ریموس داد و گفت:
-بخور لوپین آفرین کارت عالی بود هرچند بنظر میاد چیزای خوبی ببینی ولی به خوبی با ذهنت ارتباط برقرار کردی. نمره کامل!

ریموس نمیدانست خوش حال است یا ناراحت!

تکلیف



پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۱۳:۳۹ جمعه ۹ شهریور ۱۳۹۷

هرميون گرنجرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۰ شنبه ۱۴ بهمن ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۰:۱۹ چهارشنبه ۲۱ شهریور ۱۳۹۷
از خلاف آمد عادت بطلب کام
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 109
آفلاین
امتحان فلسفه

-شونن نن نن. شوجو جو جو.

تاتسویا که از اکوی صدای خود بسیار راضی بود در وسط اتاق به صورت نیلوفری نشسته بود و به دانش آموزان رنگ پریده ای که در یک گوشه به هم چسبیده بودند، توجهی نمی کرد.
-این اتاق در قرون وسطی محبس دانش آموزان خطاکار هاگوارتزی بوده. اگه کارشون خیلی زشت و تبهکارانه بود، به صورت انفرادی به اینجا انداخته می شدن تا تو این جای تاریک بشینن و به کارای بدشون فکر کنن نن نن.

هرماینی که سعی می کرد از سرما و تاریکی فضا نلرزدد، مرلین را شکر کرد که این مجازات منسوخ شده. باورکردنی نبود که با دانش آموزان هاگوارتز چنین رفتاری می شد. با شدید شدن لرزیدن رون از ترس عنکبوت در کنارش، هرماینی دستش را بلند کرد تا بپرسد که این مکان چه ربطی به امتحانشان دارد. اما استاد موتویاما که موهایش را روی صورتش ریخته بود و لبخند عجیبی بر چهره داشت، او را ندید. تعجبی نداشت که او یک مرگخوار بود.

-من به شما عزیزانم انرژی های درونیو معرفی کردم. زندگی های قبلی تون رو براتون روشن کردم. حالا ازتون میخوام که از انرژی درونتون استفاده کنید و خاطره ی کسانی که اینجا حبس بودند رو از دیوارا استخراج کنید نید نید. در گروه های چهارنفره تلاشتونو بکنید، هر نفر یک دیوار. انتظار زیادی ازتون ندارم اماهرکس موفق شه پنجاه امتیاز برای گروهش کسب میکنه نِه نِه.

با جمله ی آخر استاد، همه ی جادوکاران یخ هایشان باز شد و پراکنده شدند که هرچه زودتر خودی نشان بدهند و از این مکان خارج شوند. در آن میان هرماینی مطالبی را که در کتاب ها خوانده بود، در ذهنش زیر و رو می کرد.
-بیدار کردن خاطره؟! این موضوع به تمرکز زیاد و فضاسازی ذهنی احتیاج داشت و درنتیجه ی بینش و درک قوی اتفاق می افتاد.

-هرگروه هفت دقیقه وقت داره عزیزانم نم نم.

هرماینی به پنه لوپه که مانند هیپنوتیزم شده ها به دیوار زل زده بود و ماتیلدا که انگار می خواست به دیوار مشت بکوبد، نگاه کرد. یه خطاکار چه احساساتی داشت؟ هرماینی به سرعت دنبال خاطراتش با رون و هری گشت. ترس، تپش قلب، هیجان و در اینجا خفگی!

-گروه بعدی دی دی!

صدای آه گروه هایی که همه ناموفق بودند پشت سر هم در اتاق می پیچید. در تمام این سه ربع فقط ریموس توانسته بود سایه کمرنگی از دیوار دربیاورد و استاد به او نصف نمره را داده بود. هرماینی خودش را در گروه بعد جا داد. او، رون، لاتیشا و نیمفادورا.

-تمرکز کنید و قدرت درونتون رو با احساسات گره بزنید نید نید.

هرماینی به دیوار مقابلش خیره شد، کنده کاری ها و ناخن کشیدن ها برای از بین بردن تنهایی و سکوت در همه جا نمایان بود. چشمانش را بست و به احساساتش وقتی گیر افتاده بود، فکر کرد. حس گریه، عذاب وجدان، حس اینکه حسابش را می رسند و ترس از اخراج شدن و بی آبرویی... هرماینی سرمایی را در برابرش حس کرد. این بار روی هیجان قانون شکنی و لذت انجام آن تمرکز کرد. چیزی که ارزشش برایش بیشتر از قانون بود... صدای تعجب اطرافیان تمرکزش را برهم زد. چشمانش را باز کرد و خود را رو به روی روحی دید که مستقیم به او نگاه می کرد. چشمان بی رنگش برق می زدند و کم کم کمزنگ می شد اما قبل از آن، دهانش باز شد و صدایی از آن بیرون آمد که شبیه ناخن کشیدن روی دیوار بود.
-ارزششو داشت پسر. عذاب آور، اما موقتیه، ارزششو داشت. اون دیگه نمیتونه بخند... .

خاطره محو شد و هرماینی آهی از سر آسودگی کشید. هرگز دوباره این کار را تکرار نمی کرد. صدای تشویق استادش او را از جا پراند:

-عالی بود هرماینی. اون خود حرفای زندانی بود! تو امتیاز کامل رو میگیری ری ری.


مدیتیشن
اثر پروانه ای
تناسخ
دنیای موازی


ویرایش شده توسط هرميون گرنجر در تاریخ ۱۳۹۷/۶/۹ ۱۵:۲۲:۴۵
ویرایش شده توسط هرميون گرنجر در تاریخ ۱۳۹۷/۶/۹ ۱۶:۲۲:۲۶

lost between reality and dreams







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.