نیمه شب بود. پاره های ابر در آسمان حرکت می کردند و انعکاس نور سرخ رنگ ماه بر زمین خشک و ترک خورده ی بیابان دیده می شد. گوی هایی بزرگ و خاکستری رنگ میان زمین و هوا معلق بودند و هر کدام از اعضای محفل داخل یکی از گوی ها در خواب عمیقی به سر می برد.
گادفری نفس زنان از خواب پرید. بدنش می لرزید و قطرات عرق از پیشانی اش می چکید. کابوسی دیده بود که در آن دامبلدور داشت آدر را به خاطر حرف هایی که زده بود، شکنجه می کرد. هنوز هم می توانست صدای فریادهای دل خراش آدر را در ذهنش بشنود. سرش را تکان داد و سعی کرد آن کابوس را به فراموشی بسپارد. نیم خیز شد و به سقف خاکستری رنگ بالای سرش نگریست. بعد هم نگاهش روی دیواره های کروی شکل محفظه ای که در آن به سر می برد، لغزید.
همان طور که با خودش فکر می کرد چه طور به آن جا آمده، از جایش بلند شد. در همین لحظه، حس کرد شخصی پشت سرش ایستاده. می توانست برخورد بازدم گرم او را بر پوست گردنش حس کند. دستش را به آرامی داخل جیب کتش فرو برد؛ چوبدستی اش را بیرون کشید و با حرکتی سریع برگشت.
***
آدر با سر در گمی میان کوچه پس کوچه ها می دوید و نمی دانست چه طور دوستان محفلی اش را پیدا کند. احساس می کرد ناپدید شدن ناگهانی آن ها به نوعی با او در ارتباط است. این قضیه و سنگینی عذاب وجدانش به خاطر کاری که با پنه لوپه کرده بود، باعث می شد نتواند درست فکر کند و تصمیم بگیرد.
در حالی که بی هدف به راهش ادامه می داد، ناگهان به کسی برخورد کرد. سرش را بالا آورد و ادوارد و هرمیون را دید که با آمیزه ای از هیجان و خوشحالی به او خیره شده بودند.