پست پایانی:- برو خِنه خِدتانِ دید بزن!
مردی که ساکن خانه شماره یازده گریمولد بود، پس از دیدن تلسکوپی که به حیاط خانه شان نشانه رفته بود، از جا جسته و با عصبانیت از خانه بیرون جسته بود تا حساب آنان را برسد.
- اَهه! پس کجا رفتنه؟!
مرد با تعجب به سقف خانه شماره سیزده نگاه کرد. هیچ درختی آنجا نبود، چه برسد که تلسکوپی بخواهد از آن بیرون زده باشد. خانه دوازده ای هم که اصلا وجود نداشت، یا دست کم تا جایی که مرد به خاطر می آورد.
درون خانه شماره دوازده:- پروف! پروف! پروف! پروف! بیاید بالا ببینید اورانوس چه قد چاق شده!
دوشیزه فیتلوورت، در حالی که از یک شاخه در حال نوسان آویزان بود، با دقت از درون تلسکوپ به خانه همسایه چشم دوخته بود.
- الان میام فقط یک لحظه... بابا جان می شه پاچه من رو ول کنی؟
- نع!
- بجاش اینو می خوای؟
-نع!
... هان؟ چی هست؟
جوجه برای یک لحظه به دانه آتشینی که در دست پیرمرد بود نگاه کرده و سپس پاچه وی را ول کرده و دانه را بلعید.
پوپ!
- عــــــَــــــه!
دانه در شکم جوجه ترکیده و باعث شده بود که او پف کرده و سر ذوق بیاید و همینطور توجه تمام خواهر و برادرهایش که در شاخسار ادوارد می زیستند نیز جلب شده به سمت دامبلدور هجوم بیاورند و پیرمرد تنها فرصت کرد مشتی دانه آتشین به سمت آن ها بپاشد و به جهتی نامعلوم برود. از یکی دو پیچ گذر کرده و سرانجام به درون اتاقکی برود.
- پروفسور اشتراک ماهانه داشت؟
کریچر در یک طرف اتاقک لمیده و در حالی که کوکتلی می نوشید، به آرامی سنگ سفید رنگ بزرگی را نوازش می کرد.
- اگر انتظار داشت که کریچر بیرون رفت باید اشتراک طلایی ماهانه گرفت... هوررررت!
جن خانگی کمی از نوشیدنی اش را با صدا هورت کشیده و انگشتر طلایی بزرگی که در دستش بود را نشان داد.
- چی؟
- اگر پول نداشت، تونست از چاله توی باغچه استفاده کرد.
کریچر با ابروهایی گره کرده، دکمه ای که کنار دستش بود را زد، در باز شده و پیرمرد به بیرون پرتاب شد. همان جا که نشسته بود سرش را خاراند و خواست بلند شود که...
- پروف بپا!
ويولت بودلر در حالی که برعکس روی نیمبوس اش نشسته و سخت بر روی یکی از کثیر شاخک های کج و معوج دم آن خم شده و قصد داشت آن را صاف کند.
- درد نئاره باو، یه کم دندون رو جیگر...
جارو به دیوار خورد، کمی دور خودش چرخید و قبل از تمام شدن جمله سوارش عمودی شده و اوج گرفت.
- و بعد او به من گفت که: آلبوس...
دمبلدور بلند نشد، جمله های آشنایی را شنیده و چهار دست و پا به سمت اتاق کوچک و زهوار در رفته خزید.
-گاد، چی داری می خونی؟
پسر جوان روی تختش دراز کشیده، کاغذ ها را به شکم و پاهایش تکیه داده، چیزی می خواند و می خندید و یک کمی هم سرخ شده بود.
- هــ... هـیچی! نه خب، من جوونم و در سن بلوغ باید که ... چیز داشته باشم پروف، حریم خصوصی!
گادفری از جا پریده و کاغذ ها را مچاله کرده و زیر بالشش چپاند.
-آره... درست می گی.
- درست می گم!
پیرمرد همچنان نگاه مشکوکانه اش را به پسرک دوخته و بی آن که چشم از او بردارد، عقب عقبکی، چهاردست و پا بیرون خزید. سپس همان طور تا طبقه آشپزخانه که در زیر زمین بود پایین رفت.
- وایسا ببینم! کجا داری می ری واسه خودت!
ماتیلدا به سمت دامبلدور آمده، نگاهی به سر و و ضعش انداخته و سپس او را توی تشت انداخته و مشغول سابیدن شد:
- از صب خروسخوون تا بوق سگ! بشور! بپز! تمیز کن! ماموریت برو! ای خداااا!
- بلو بلو بلو بلو.
پیرمرد می خواست ابراز همدردی کند، اما فقط حباب تولید کرده بود.
- کلی کار دارم شمام بازیتون گرفته! پروفسور دامبلدورید که باشید! منم ماتیلدام! خیال کردید ... برگردید اون تو!
ماتیلدا در حالی که بغض گلویش را گرفته بود، پس از آن که پیرمرد نفس گرفت، دوباره او را به کف تشت فرستاده و مشغول چنگ زدنش شد.
- خیال کردید کم کاریه! روی زمین واسه خودم می خزم! نهایتش ماتیلدا لباسام رو می شوره! رو دیوار چنگ می زنم! ماتیلدا پاکش می کنه! بفرما، تمیزِ تمیز شدی! نمی خواد یه دستت دردنکنه هم بگی! برو اصلا! هیشکی قدر منو نمی دونه!
ماتيلدا پیرمرد را از تشت بیرون انداخته و صورتش را با دو دوست پوشانده و های های می گریست. دامبلدور هم تصور کرد بهتر است او را تنها بگذارد.
- پیس! پیس! پروفوصور بیاید اینجا.
- کجایی؟
- اینجام!
دامبلدور با سردرگمی به اطراف نگاه کرد.
- این طو!
- روبیوس! بابا جان چطوری رفتی اون تو؟
-هان؟
روبیوس هاگرید از درون یک کابینت کوچک به پیرمرد خیره شده بود.
- می گم چطوری رفتی اون جا؟
نیمه غول که گویی سعی می کرد چیز دردناکی را به خاطر بیاورد چهره در هم کشید:
- سَخ! بگذریم... پروف می شه یه چی بدی با اینا نون آ بخورم. گوشنمه آخه!
هاگرید این را گفته و سپس دستش را دراز کرده و از کابینت بغل یک مشت نان برداشته و گذاشت توی دهانش.
- باشه بابا جان، بذار ببینم چی داریم.
ذهن پیرمرد اکنون مشغول آن بود که چطور جنگل بان را از درون کابینت بیرون بکشد، در همین حال در آستانه یخچال ایستاده و به آن خیره شده بود.
- لطفا اون چیزی که می خواید رو بردارید و در رو ببندید، تا در مصرف برق صرفه جویی بشه و مام نگندیم.
پرتقالی که درون یخچال بود این را گفته دست هایش را روی هم گذاشته و به نشانه احترام کمی خم شده بود.
- پیشنهاد من به شما اینه!
موجود نارنجی این را گفته و لیوانی مملوء از آب پرتقال به دست پیرمرد داده و سپس در یخچال را بست، اما بلافاصله در را دوباره اندکی باز کرد و گفت:
- فقط لطفا ظرفش رو زودتر بیارید، من... می دونید، خیلی تاب ندارم.
پرتقال لبخندی زده و در یخچال را بست. پیرمرد به سختی توانست با لبخندی دیگر پاسخ او را بدهد و بلافاصله لیوان را در سینک خالی کرد. با گام هایی خسته از پله ها بالا رفته و روی یک صندلی راحتی ولو شد.
حالا همه چیز سرجایش بود.
تقریبا...!