همه گوسفندان دست از علف خوردن کشیده و به فنریر چشم دوخته بودند.
- یالا دیگه !منتظر چی هستی؟
فنریر کمی با خود فکر کرد و چند راه حل به ذهنش رسید .او با کمی فکر می توانست بر اساس موقعیتی که دارد بهترین آن را شناسی کند.
راه حل اول : او می توانداز جمع گوسفندان فرار کند و در جایی دیگر دنبال غذا بگردد.
راه حل دوم :باید به حرف گوسفندان گوش کرده و نشخوار کند.
راه حل سوم: باید کمی نقش بازی کند و گوسفندان را طوری گول بزند که تغییر عقیده دهند.
فنریر به فکر ویژگی های خودش افتاد.آیا او اهل فرار بود؟خیر!.او برای مقابله با تمام سختی ها آماده بود.آیا بلد بود نشخوار کند؟باز هم نخیر!آیا بلد بود دیگران را فریب دهد؟بله! بله دقیقا ،این در خونش بود! این همان چیزی بود که می خواست.مقداری نمایش وبعد به دست آوردن غذا!..
- آهای تویی که در دنیای تخیل غرق شدی! با تو هستم!
-من؟!
-آره تو.مثل اینکه بلد نیستی نشخوار کنی؟!
- چرا بلدم بلدم،ولی یک لحظه صبر کن.
ناگهان همه جا تاریک شد و نور سفید رنگی روی فنریر افتاد.و فنریر با صدای غمگینی گفت :گوسی، تکرار غریبانه روز هایت چه گونه گذشت؟ وقتی مزه ی گوشت هایت در زیر پشم های سفیدت پنهان بود. با من بگو از لحظه لحظه های چندش نشخوار کردنت! از علف های تازه ی زیر پایت...
آیا می دانی نشخوار کردن هایت. و در گیر و دار لذت بخش زندگی ات، حقیقت خوشمزگی دمبه هایت نهفته بود. گوسی اکنون آمده ام تا دمبه هایت را..(ای وای اشتباه شد!) . نه !تا خودت را به دست های گری گوسفندینه ی مهربان بسپاری و تا پشت درختان با من بیایی . گوسی شکفتن و...
- بابا دو ساعت شعر خوندی هیچی نگفتیم و گوش دادیم. حالا یا زود بگو مشکلت چیه یا بیا نشخوار کن!
فنریر که یکه خورده بود( زیرا این شعر فقط شروعی برای سخنان ارزشمندش بود) به گوسفندان نگاهی انداخت و با صدای ملتمسانه ای (به طور خلاصه )جواب داد من معده درد دارم .
- خب که چی؟
- یعنی نفهمیدین؟
همه گوسفدان جواب دادن نچ!
- الحق که گوسفندید! بابا من معده درد دارم یکبار که چمن بخورم دیگه برای هفت پشتم بسه! این دفعه فهمیدید؟
دوباره همه با هم گفتند نچ! باز هم نفمیدیم!.
اینبار فنریر یک تخته وایت برد و یک ماژیک از جیبش در آورده ،سپس عینکی به چشم زده و به گوسفندان گفت: خوب گوش کنید هرکی حرف بزنه میره بیرون! آخر سر هم یک امتحان می گیرم.
فنریر تصویر مبهمی از معده و دل و روده کشید و شروع کردن به توضیح دادن اینکه نشخوار کردن باعث می شود که گوسفندان مریض شوند و از این قبیل حرف ها. در آخر هم فنریر امتحانی از گوسفدان گرفت و خودش ناظر آن شد.
- تقلب ممنوع!
- باشه.
- مگه نمی گم تقلب نکنید؟!
- باشه ببخشید.
- باز که دارید حرف می زنید! تقلبم که می کنید! اصلا می دونید تقلب یعنی چی؟
- نه خیر!
- بی خیال تقلب. - چرا داری سر امتحان آدامس می جویی؟
- آدامس نیست!
- پس چیه؟
- علفه.دارم نشخوار می کنم!
- مگه من نگفتم نشخوار بده؟
- نه!
فنریر به این نتیجه رسید با گوسفندان بحث نکند و به همه ی آن ها نمره دهد. بعد از اتمام کلاس فنریر رو به همه گفت: خب دانشجو های عزیز، کار شما تو اینجا تموم شد به این دلیل...
به علت هجوم گوسفد ها به سمت فنریر او نتوانست ادامه جمله اش را کامل کند .
- هی کجا می رید گوسفند ها!
- داریم می ریم فارغ التحصیل شدنمون رو جشن بگیریم استاد.
- مگه شما چی کار...
فکری به سر فنریر زد. یعنی او توانسته بود گوسفندان را فریب دهد؟ امتحانش راحت بود.
- ببینید من اون طرف درختا چندتا دوست دارم که منتظر دانشجو های زرنگم هستند تا براشون یه جشن مفصل بگیرن . کی میاد با من بریم اونجا ،به عنوان گوسفند نمونه؟
- من!
- نه خیرم!من
- نه، من بهترم استاد!
فنریر لبخندی شیطانی زد و گفت : اصلا همه ی شما رو با هم می برم .
مزه خونه به همینه... همیشه می دونی درش به روت بازه... می تونی سر تو بندازی پایین و بیای تو و لازم نباشه توضیح بدی به کسی که چیکاره ای اونجا... چون جوابش معلومه... خونت اونجاست... حتی اگه فقط گهگداری بهش سر بزنی!