مرگخوارا یکی یکی و با نارضایتی، از خونهی ریدل خارج میشدن و به سمت آژانس مسافربریِ مذکور پیش میرفتن. گابریل هم دم در ایستاده بود و تکتکشون رو توی نایلون میپیچید و باقیموندهی وسایلشون که از استخر اسید جونِ سالم به در برده بودن رو به دستشون میداد.
- خب ارباب، حالا دیگه همه رفتن و میتونیم بدونِ مزاحمت فیلم ببینیم و وایتکس بنوشیم!
ولی صدای از لرد بلند نشد.
- ارباب دارید سعی میکنید با قایم باشک بازی بیشتر بهمون خوش بگذره؟
... من اومدم تو اتاقتون... حدس میزنم اینجا رو بیشتر از همه بلد باشین!
- نه گب! ما حدس زدیم که تو قراره فکرای الکی بکنی و میخوایم در قالب یک پیام صوتی بگیم اصلا شوخی نداریم و حرفامون درست بوده و صرفا نمیخواستیم برنامه بچینیم تا با مرگخوار محبوبمون بریم صفاسیتی.
و این شد که گابریل هم هفت هشت ساعت بعد از آخرین مرگخوار از سابیدن خونهی ریدل دست برداشت و چمدونی که با طلسم توسعه دهنده عظیمترین محمولهی مواد شویندهی جهان رو حمل میکرد، برداشت و به طرف آژانس پیش رفت.
***
- گابریل دلاکور! لطفا دست از دستمال کشیدنِ دستمالا بردارید و بلیت تبعیدتونو دریافت کنید!
و با چشمغرههای بیشتر، گابریل رو که الان دیگه قدرتِ کامل یه مرگخوار رو نداشت به محل مربوطه فرستاد.
- نظرت چیه که بلیت بیستمی رو اول بخونی و بعد ضدعفونی کنی که کار هردومون راحتتر بشه؟
و از اونجایی که پیشنهاد مسئول بلیتها منطقی بود، گابریل لبخند دندوننمایی زد و برگه رو باز کرد.
محل تبعید: زندان
وظیفه: نامعلوم!