هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: مغازه ی بورگین و بارکز
پیام زده شده در: ۸:۵۰ شنبه ۱۶ مرداد ۱۴۰۰

الکساندر ویلیام


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۲۴ دوشنبه ۲۸ تیر ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۸:۱۳ دوشنبه ۱۸ مرداد ۱۴۰۰
از وسط شجاعت!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 13
آفلاین
لرد-رودولف اصلا از این شرایط راضی نبود و نقطه مقابل آن یعنی رودولف-لرد بسیار از این شرایط راضی بود...
-بیا بریم بیرون رودولف و مزاحم اوقات شریف ارباب نشیم و منم یک درس درست حسابی به تو بدم!
لرد-رودولف نزدیک بود از خشم منفجر شود! اما منفجر نشد و با پرخاش رو به بلاتریکس گفت:
-یعنی چی که بیا بریم بیرون بلا؟ خب این مردک ملعون اصول لرد بودن را اصلا بلد نیست!
بلاتریکس خشمگین شده، هر چند که رودولف-لرد دستورات چرتی به او می داد اما این دلیل بر این نبود که او وفاداریش نسبت به او تغییر کند.
-رودولـــــــــــــــــــــــــف! از حدت گذشتی! خیلی هم گذشتی! بیا بریم، ای خـــــــــــــــــائن کثیف!
و بعد بلاتریکس که از خشم صورتش قرمز شده بود، لرد-رودولف را روی دوش زد و به رودولف-لرد گفت:
-اربابا، ما می رویم امرتان را انجام دهیم و این مردک را ادب کنیم!
رودولف-لرد حال زیاد خوش خوشانش نبود، اگر لرد به بلاتریکس حقیقت ماجرا را می گفت چه؟ اگر بلاتریکس آن را می فهمید چه می شد؟ او باید هرچه زودتر فلنگ را می بست و در می رفت، تا اینکه یکی از ساحره ها رو به رودولف-لرد که حال کمی حول کرده بود، گفت:
-عه... چی شد؟ آهان تویی، ساحره با کمالات! البته نسبتا با کمالات!
ساحره با شنیدن حرف آخر رودولف-لرد غمگین شد و افتاد...
-عه، چی شد ساحره نسبتا باکمالات؟
ساحره دیگر حرف نمی زد، او لال شده بود و فقط زانوی غم بغل گرفته بود!

بیرون از اتاق، بلاتریکس و لرد-رودولف


-حالا یک درسی بهت میدم که تا صد سال یادت نره، رودولف!
لرد-رودولف که خوشش نمی آمد یکسره در هوا باشد با صدایی خشمگین گفت:
-بلا ما را پایین بگذار!
بلاتریکس گوشش بدهکار نبود، او با پرخاش گفت:
-نه، رودولف!
لرد-رودولف نعره و فریاد زد...
-بـــــــــــــــــــــــــلا مــــــــــــــــــا را بـــــــــــــــــــــگــــــذار زمـــــــــــیــــــــــــن!
بلاتریکس از صدای لرد-رودولف نترسیده بود اما گوشش درد گرفت پس او را بر روی زمین انداخت و لرد-رودولف بلافاصله او را گرفت و سریع به آشپزخانه برد و گغت:
-بلایمان ما ارباب واقعی هستیم نه اون ملــــــــــعـــــــــــون!
بلاتریکس به آن راحتی حرف او را باور نکرد و گفت:
-اگه واقعا ارباب هستی به این سه تا سوالی که می پرسم جواب بدی!
لرد-رودولف سریع گفت:
-باشد بلایمان!
-اگر واقعا ارباب هستی باید بدونی که مادرت اغلبا طرفدار چه نوع غذایی است!
-اینکه دیگر ضایع است! سبزیجات!
بلاتریکس کمی سرش را خاراند و بعد با لحنی کمی نرم تر گفت:
-خب سوال دوم، نام پدر پدر بزرگ ارباب چیست؟
-ضایع است دیگر، کروینوس!
بلاتریکس این دفعه چانه اش را خاراند و با لحنی بسیار نرم تر گفت:
-نام فامیلی پدر پدر بزرگ ارباب چیست؟
-گانت دیگر!
-آه ارباب شما خودتونین!
و بعد بلاتریکس سفت لرد را بغل کرد...
-خب دیگر بس است، لهمان کردی! باید هرچه زودتر آن مردک ملعون را نابود کنیم!
بلاتریکس که ناگهان اخم هایش در هم رفت، گفت:
-خودم میکشمش!
-نه بلا، باید برای برکناری اش ازهوشمان استفاده کنیم نه از زورمان! برو مرگخواران را جمع کن!


قدم قدم تا روشنایی، از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور !!!!!


الکساندر ویلیام!


پاسخ به: مغازه ی بورگین و بارکز
پیام زده شده در: ۱۳:۴۹ شنبه ۱۹ تیر ۱۴۰۰

لوسی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۰۶ سه شنبه ۲۸ اردیبهشت ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۲۲:۱۶ دوشنبه ۱ خرداد ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 252
آفلاین
رودولف-لرد سریع بحث را عوض کرد
هر چه باشد او الان لردی بود برای خودش و بلا گوش به فرمان.
می توانست راحت هرطور می خواهد رفتار کند و خبری هم از کروشیو های بلا نباشد.
- خب حالا همه برین بیرون. اتاقمان هم همینطوری می ماند، بلا برو چند ساحره ی دیگر بیاور، اینها به درد نمیخورند.

بلا با قیافه ای پکر خواست از اتاق خارج شود که لرد-رودولف خشمگین گفت:
-صبر کن بلا! ... تو چه غلطی میکنی؟ به ما دستور میدی؟بدهیم بلا تکه و پاره ات کند بی خاصیت بی لیاقت؟ سریع این اتاق را به حالت اول باز می گردانی تا آوادایی به سمتت روانه نکردیم!

رودولف از لرد که حتی در بدن خودش هم ابهت داشت بسیار می ترسید و الان هم در صندلی خود میخکوب شده بود و لرد هم راضی رودولف نگاه می کرد که ناگهان

شترقققق!

کشیده ای محکم و آبدار از بلا خورد و به گوشه ای پرت شد.
-بلا چه طور جرعت...
-چطور جرعت میکنی با ارباب اینطور حرف بزنی و چطور جرعت میکنی به من بگی چطور جرعت میکنی؟


قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!!‏
برای عشق!!!!‏
برای گریفیندور.


پاسخ به: مغازه ی بورگین و بارکز
پیام زده شده در: ۱۱:۲۸ شنبه ۱۹ تیر ۱۴۰۰

مایکل رابینسون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۲ دوشنبه ۲۳ فروردین ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۲:۴۵ چهارشنبه ۱۵ دی ۱۴۰۰
گروه:
کاربران عضو
پیام: 66
آفلاین
مایکل در همین حین از راه رسید و گفت:

-سلام به همه...

-سلام مایکل

-خب چه خبر؟

-هی...

-جان؟!

-هععععععععی...

-بسه دیگه! تو چه خبر مایکل؟

-هیچ... غذا خوردم و غذا خوردم و غذا خوردم و...

-و چی...؟

-و الان وقت ناهاره پس فعلا خداحافظ!

چشمان لرد و بلا و رودولف نزدیک بود از جا در آید...!



پاسخ به: مغازه ی بورگین و بارکز
پیام زده شده در: ۸:۴۱ یکشنبه ۳۰ شهریور ۱۳۹۹

هافلپاف، محفل ققنوس

گابریل تیت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۳۵ چهارشنبه ۱۵ مرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۸:۰۸:۰۲ دوشنبه ۳ اردیبهشت ۱۴۰۳
از کتابخونه
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
هافلپاف
محفل ققنوس
پیام: 558
آفلاین
اما رودولف اصلا به حرف های لرد توجهی نداشت.اون از همه ی اون زنها خوشش امده بود ولی باید خیلی فلسفی حرف میزد تا کسی متوجه ی این اتفاق نشه!
اما بلاتریکس اصلا روحش هم خبردار نبود لرد همون رودولف خودش هستش!

-بفرمایید ارباب...راستش ارباب من یک سوال داشتم!
-بپرس بلا!
-شما که یکهویی به دنبال ساحره ها افتادین چرا از بین خود ما مرگخوارا کسی رو انتخاب نمی کنین؟
-هووومم...بلا برو و مزلحم وقت شریف اربابت نشو!
-رودولف؟ میشه بپرسم اینجا پیش ارباب چه غلطی میکنی؟نکنه چشمت به این دخترا افتاده!
-اهممم...ما ناسللامتی در اینجا حضور داریم بلا! حالا می خواهم جواب سوالت را بدهم"ما دقیقا کی رو باید انتخاب کنیم از بین شما مرگخوارا؟"
-خب ارباب من...دیگه امم...

لرد عصبانی شده بود. رودولف داشت گند میزد به سال هایی که او ارباب مرگخواران بود!

-رودولف به بلا بگو چه اتفاقی افتاده! بگو که این شهاب سنگ بی خرد مارا از بدن هایمان جدا کرد! بگو.
-ارباب...نکنه اون شهاب سنگ بازیگوش...ببخشید ارباب سرتون داد زدم!


ویرایش شده توسط گابریل تیت در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۳۰ ۸:۵۲:۱۶

only Hufflepuff
تصویر کوچک شده


پاسخ به: مغازه ی بورگین و بارکز
پیام زده شده در: ۲۲:۰۹ جمعه ۲۸ شهریور ۱۳۹۹
#99

گریفیندور، محفل ققنوس

سیریوس بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۹ پنجشنبه ۲۱ شهریور ۱۳۹۸
آخرین ورود:
امروز ۱۶:۴۷:۵۷
از خونِ جوانان محفل لاله دمیده...
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
گریفیندور
ناظر انجمن
پیام: 176
آفلاین
با وجود اینکه روح لرد هنوز به جسم رودولف عادت نکرده بود، اما از زور و بازوی این جسم خوشش اومده بود.
- هوووم... آنقدرها هم بد نیست! البته ما تنها به میزان نیرویی نیاز داریم که بتواند چوبدستی را بلند کند، بقیه‌ش اضافی ست.

همینطور که لرد به طرف اتاقش حرکت می‌کرد تا به حساب رودولف برسه، تام جاگسن را دید. تام با دیدن رودولف (درواقع جسم رودولف)، بسیار خودمونی و یکهو پسرخاله شد.
- امشبو که یادت نرفته؟
- امشب؟ اممم... چیزه... خیر یادمان نرفته!
- پس میبینمت. راستی اون محموله یادت نره!

و بعد رفت. همینطور که تام آهنگ «این شبی، که می گم شب نیست، اگه شبه، مثه اون شب، نیست.» رو زیرلب میخوند و آروم آروم دور میشد، لرد به فکر فرو رفت. شاید فرصتی پیدا کرده بود تا یکبار برای همیشه متوجه فعالیت‌های رودولف بشه. اما از طرفی رودولف می‌تونست تمام حیثیت و ابهت لرد را یک شبه به فنا بده و این برای لرد اهمیت بسیاری داشت. به همین دلیل مجددا به سمت اتاقش حرکت کرد تا اول این قضیه را حل کنه.

اتاق لرد
رودولف در مدت کوتاهی دکوراسیون اتاق را به کلی تغییر داده بود. پرده‌های قرمز، نورهای قرمز و قلب‌های قرمز در سرتاسر اتاق نصب شده بودند. تخت یک نفره لرد، دو نفره شده و دود و بوی عود فضارا گرفته بود. چیزهایی که اگر لرد متوجه آن می‌شد، بدون شک کلک رودولف را همانجا می‌کَند. از قضا اولین نفری که وارد اتاق شد، خود لرد بود:
- چه غلطی می‌کنی؟
- اتاق‌تون رو مرتب کردیم لرد.
- همین الان مارا از شر این سنگ لعنتی خلاص می‌کنی. فهمیدی؟ کادو پیچش میکنی و می‌بریش محفل!
- یعنی الان با جسم مبارک شما پاشم برم محفل؟
- بله! ما اینجا با جسم جنابعالی کمی کار داریم. و اگر یک تار مو از جسم ما کم بشه، پوستت را خواهیم کند.
- تار مو؟

در همین لحظه بلاتریکس وارد اتاق میشه، چند قدمی برمی‌داره و خیلی شق و رق می‌ایسته. چند لحظه بعد تعدادی ساحره زیبا، مانیکور و بوتاکس کرده که گویا ژل زیادی هم به سرتاپای خودشون تزریق کرده بودند، وارد اتاق می‌شند و به ردیف می‌ایستند:
- ارباب، این هم از ساحره‌هایی که تقاضا کرده بودید.

لرد در گوش رودولف: خودت این گند رو جمعش میکنی.


ویرایش شده توسط سیریوس بلک در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۲۸ ۲۲:۱۶:۴۷

تصویر کوچک شده

We've all got both light and dark inside us. What matters is the part we choose to act on...that's who we really are


پاسخ به: مغازه ی بورگین و بارکز
پیام زده شده در: ۱۶:۱۴ چهارشنبه ۲۶ شهریور ۱۳۹۹
#98

هافلپاف، محفل ققنوس

گابریل تیت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۳۵ چهارشنبه ۱۵ مرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۸:۰۸:۰۲ دوشنبه ۳ اردیبهشت ۱۴۰۳
از کتابخونه
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
هافلپاف
محفل ققنوس
پیام: 558
آفلاین

همان موقع رودولف در بدن لرد:

رودولف شاد و سرحال به خودش می نازید که در بدن لرد قرار داره و همینطور به این فکر میکرد که الان بلاتریکس ازش فرمانبردار خواهد بود!

-به به...به به اخه تورو مرلین ببین! این بدن با قد رعنا و انگشت های کشیدههه،ببین چی بشه!
-ارباب؟اربابا؟
-هان...چیه ها؟
-ارباب شما رو پشت بوم چیکار میکنین؟
-امم...

رودولف کمی فکر کرد،باید مثل ارباب از حالا به بعد حرف میزد،باید دستور میداد و غیره!

-ارباببب؟
-چه شده بلا؟کرمان کردی!
-پوزش ارباب...فقط میخواستم بدونم این بالا چه میکنید؟
-هوممم؟...به شما ربطی ندارد بلا!
-...بله کاملا درسته،اما این بالا هوا بسیار سرده ارباب...بهتر نیست بیاین داخل؟
-بی خرد اخر ما مگر امده ایم این بالا تا باز برگردیم پایین؟
-نه ارباب!
-خب دیگر چه میخواهی بپرسی؟
-ارباب بالاخره اون شهاب سنگ بازیگوش جسم لیسا و تام رو برگردند!
-خب به ما چه؟ چرا وقت با ارزش مارا گرفتی؟
-امم...ارباب ما پوزش می طلبیم...چیزی میل ندارید ارباب؟
-امم...خیر اما خواهشی داشتیم!
-درخدمتم!
-تعدادی ساحره زیبا برایمان بیاور میخواهیم بخت خود را بسنجیم!

رودولف اروم و قرار داشت،حالا با اینکار میتونست باهمه ازدواج کنه...همه ارباب سیاه رو دوست دارن خب دیگه!

-بله ارباب؟
-ساحرههه!...میخواهیم با کمالات شویم!


only Hufflepuff
تصویر کوچک شده


پاسخ به: مغازه ی بورگین و بارکز
پیام زده شده در: ۲۱:۱۹ جمعه ۲۷ تیر ۱۳۹۹
#97

مرگخواران

تام جاگسن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۱ سه شنبه ۶ فروردین ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۲۲:۲۶:۲۳ جمعه ۱۷ فروردین ۱۴۰۳
از تسترال جماعت فقط تفش به ما رسید.
گروه:
مرگخوار
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 643
آفلاین
به سمت خانه ریدل ها به راه افتاد تا رودولف را پیدا کند؛ اما بدین منظور اول باید از سد در می‌گذشت!
شاید با خود بگویید "از سد در گذشتن، چه دشواری‌ای می‌تواند داشته باشد؟"
حق هم دارید. زیرا تا به حال با شهاب‌سنگی که از ناکجا آباد آمده است جسم‌تان عوض نشده‌است تا بفهمید!

لردسیاه عادت به جسمِ با قدِ رعنا و دست های استخوانی خود داشت که به راحتی می‌توانست درها را با آن بگشاید و از هر سدی عبور کند.
اما جسم رودولف، جسمی چاق و کریه بود که با چاشنی دو قمه در دست، باز کردن در ها را سخت‌تر هم می‌کرد. لرد، اول به روش همیشگی دستگیره ی در را امتحان کرد.
- اول این‌گونه بود، بعد آن‌گونه می‌کردیم. سپس بدان‌شکل...

لرد همانطور که زیرلب راهکار بازگشاییِ در با استفاده از دستگیره را، که در دوران طفولیت با چاشنیِ "شنبلیله ی مامان می‌خواد اولین درشو باز کنه! " های مادرش آموخته بود، زمزمه می‌کرد؛ سعی در باز کردن آن داشت.
- لعنت! این درِ بی‌مقدار به این صورت باز نمی‌شود.

بعد نگاهش را به دور تا دور اتاق برای وسیله‌ای که کمکش کند انداخت، اما در اتاق رودولف هر چیزی غیر از وسیله ای برای باز کردن در دیده میشد.
دیوار ها با پوستر هایی از کمالات، که با طلسم هایی پاره و پوره گشته بودند و زننده ی طلسم هم کاملاً مشخص بود، پوشیده شده بود و تختی نارنجی رنگ در انتهای این دالان به چشم می‌خورد.

لرد به زیر تخت دقیق‌تر شد؛ کُنده ی تقریباً بزرگی از یک درخت به چشم می‌خورد.
لرد به این فکر افتاد که با کنده به در بکوبد تا آن را از هم گسسته و خارج شود. پس به سمت کنده خیز برداشت و با قدرت آن را کشید.
اما قدرت او به مقدار لازم نبود... به واقع، بسیار بیشتر از مقدار لازم بود!

همانطور که بالاتر ذکر شد، رودولف جسمی چاق داشت، و آن جسم چاق به بالاتر بودن قدرت بدنی‌اش هم منجر میشد.
به همین دلیل، لرد که هنوز به جسم رودولف عادت نکرده بود قدرت بسیار زیادی به کنده وارد کرد و این باعث شد تا خود از انرژی برگشتیِ حاصله از این اتفاق به عقب پرت شود.
این پرت شدن او را با کمر به در برخورد داد و لحظه ای بعد، خود را پهن شده در وسط چمن‌های بیرون کلبه می‌دید.
کسی آنجا نبود تا این واقعه را به تماشا بنشیند، لرد هم علاقه‌ای به این اتفاق نداشت.
پس از جایش بلند شد و با دشنامی بر لب به سمت خانه، به دنبال رودولف، به راه افتاد.


آروم آقا! دست و پام ریخت!


پاسخ به: مغازه ی بورگین و بارکز
پیام زده شده در: ۲۳:۵۵ شنبه ۷ تیر ۱۳۹۹
#96

اسلیترین، مرگخواران

مروپ گانت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۸ شنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
امروز ۲۲:۴۶:۳۸
از زیر سایه عزیز مامان
گروه:
ناظر انجمن
کاربران عضو
اسلیترین
ایفای نقش
مرگخوار
گردانندگان سایت
پیام: 459
آفلاین
خلاصه تا پایان همین پست:

یه شهاب سنگ از مغازه بورگین و بارکز به خانه ریدل ها آورده شده که هر دفعه دو نفر رو انتخاب و روحشونو با هم جا به جا می کنه. این دفعه روح لرد سیاه و رودولف رو با هم جا به جا کرده. لرد که نمی خواد کسی متوجه بشه رودولف شده و از طرفی هم نمیخواد رودولف آبروی چندین ساله اربابانه ش رو ببره تصمیم می گیره زودتر پیداش کنه و تا درست شدن اوضاع، آداب و رسوم ارباب بودن رو بهش بیاموزه!

نکته: شهاب سنگ تا وقتی روح دو نفر رو سر جاش برنگردونده، روح بقیه رو جا به جا نمی کنه.
* * *


-چه خبرتونه؟! چه خبــــرتونه؟ چرا همتون کانکت شدین به سرور جا به جایی شهاب سنگی من؟ الان سرور من بسوزه دلتون خنک میشه؟
-
-اما این بر خلاف حقوق شهاب سنگی منه!

شهاب سنگ بشکنی زد و تمام روح های جا به جا شده به جسم های خود بازگشتند.

-جسمت خیلی چندش آور بود لیسا.
-به جسم من گفتی چندش آور؟ روح و جسمت دیگه نزدیک من نشن و با من حرف نزنن ها!

یک ساعت بعد

شهاب سنگ که روی شیروانی خانه ریدل ها نشسته بود و پاهایش را تکان تکان می داد، شدیدا حوصله اش سر رفته بود.
-اینطوری هم نمیشه که روح هیچکسی رو جا به جا نکنم. حوصله م سر میره خب! باید تک به تک روحاشونو جا به جا کنم تا هم سرم شلوغ نشه و هم حوصله م سر نره.

اینگونه بود که خودش را از شیروانی پرتاب کرد و بر سر رودولفی که در حال دید زدن ساحره های خانه ریدل ها از پشت پرچین های باغ بود افتاد. در همان لحظه روح رودولف به پرواز در آمد و به سمت خانه ریدل ها رفت و در اولین جسمی که دید ساکن شد. آن جسم کسی نبود جز...لرد سیاه!

روح لرد سیاه هم که بی خانه و کاشانه مانده بود در جسم رودولف حلول کرد!
-ما اینجا پشت پرچین ها چه می کنیم؟ چرا نیمه برهنه مانده ایم؟ ما کی انقدر تتو بر بدن مبارکمان داشتیم که خودمان خبر نداشتیم؟

لرد نگاهی به دکه رودولف انداخت و داخل آن رفت. آینه ای پیدا کرد و خودش را در آن دید.
-پناه بر خودمان! نکند رودولف نیز شکل ما شده باشد؟! باید او را از داخل خانه ریدل ها پیدا کنیم تا آبروی اربابانه ما را بر باد نداده است! شاید هم ناچار شویم تا روشن شدن قضیه، کمی آداب و رسوم "ما" بودن را به او بیاموزیم.

به سمت خانه ریدل ها به راه افتاد تا رودولف را پیدا کند.


ویرایش شده توسط مروپ گانت در تاریخ ۱۳۹۹/۴/۸ ۰:۰۰:۵۶



پاسخ به: مغازه ی بورگین و بارکز
پیام زده شده در: ۰:۲۶ سه شنبه ۱۷ دی ۱۳۹۸
#95

اما دابزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۰۱ چهارشنبه ۶ شهریور ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۷:۰۶:۴۶ شنبه ۲۵ آذر ۱۴۰۲
از خون دل نوشتم نزدیک دوست نامه
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 172
آفلاین
- تا سه می شماریم و اگر نگفتید نجینی را صدا می زنیم!

مرگخواران به اضافه فرد و جرج، بین دو راهی سختی قرار گرفته بودند; یا باید حقیقت را می گفتند و یا باید خوراک نجینی می شدند.
- زود تصمیم بگیرید...یک!...

مرگ خواران:
-... دو!...

مرگخواران:
- دو و بیست و پنج... دو و نیم!...

مرگخواران به علاوه فرد و جرج به یکدیگر نگاه کردند; کارشان تمام بود!
- دو و هفتاد و پنج!... شد که بشه...سس...
- فس فس پاپا فس! :nagini:

نجینی که سرزده وارد اتاق شده بود، نگاه معصومانه ای به لرد انداخت.
- پاپا فس!؟ :nagini:
- نه نجینی!... برو... فعلا کار های مهم تری دارم.
- ولی پاپا فس! تو قول دادی فس پیتزا فس! :nagini:
- من قول دادم تو را به آن پیتزا فروشی گران فروش ببرم؟!
- فس پاپا فس!
- ای بابا! الان ما کار داریم. باشد برای زمان دیگری فرزندم.
- پاپا تو قول دادی فس! :nagini:
- ارباب می خواین من پرنسس رو اونجا ببرم؟

لرد به لیسا که رکسان شده بود خیره شد.
- بد فکری هم نیست! من چشمانم را می بندم و از بین شما یک نفر را انتخاب می کنم تا پرنسسمان را به پیتزا فروشی ببرد; ولی بقیه باید بمانند و توضیح دهند که چه چیزی را از ما مخفی می کردند!


مزه خونه به همینه... همیشه می دونی درش به روت بازه... می تونی سر تو بندازی پایین و بیای تو و لازم نباشه توضیح بدی به کسی که چیکاره ای اونجا... چون جوابش معلومه... خونت اونجاست... حتی اگه فقط گهگداری بهش سر بزنی!


پاسخ به: مغازه ی بورگین و بارکز
پیام زده شده در: ۲۱:۲۸ شنبه ۲۵ آبان ۱۳۹۸
#94

آلکتو کرو old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۴ جمعه ۲۷ مرداد ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۰:۰۰ سه شنبه ۵ آذر ۱۳۹۸
از ما هم شنفتن...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 204
آفلاین
- نه ارباب دروغ می گه! ما هیچی رو از شما پنهون نمی کنیم!

رکسان که لیسا شده بود حرف لیسای رکسان شده را تایید کرد.
- درست می گه ارباب. فنریر کلا دوست دار زیرآب ما رو بزنه. به خاطر همینه که من همیشه باهاش قهرم.

لرد سیاه نگاه دقیقی به رکسان انداخت.
- تو باید ازش می ترسیدی رکسان! یک چیز اینجا درست نیست.

رکسان و لیسا آب دهانشان را قورت دادند.

- راست گفتن میشن ارباب همه چی مرتبه!
- کراب؟ چرا اینجوری حرف می زنی؟
- چیزه ارباب یه خورده آب روغن قاطی کرده فقط همین چیزیش نیست! مگه نه رابستن؟!

رابستن درحالی که رویش را بر می گرداند تا لرد قیافه اش را نبیند گفت:
- راست می گه ارباب!
- تو چرا روت رو اونوری کردی؟ برگرد می خوایم ببینیمت!
- نه ارباب این رو از من نخواین.

لرد نگاه خشنی نثار تک تک آن ها کرد.
- راب برگرد! این یه دستوره!

رابستن با اکراه آرام آرام برگشت.
- چرا خودت رو این ریختی کردی؟
- از تاثیرات نشست و برخاست با کرابه ارباب؛ گفتم که چیزیش نیست.
- همه این رفتار های عجیب که شما دارین به کنار، چرا دو تا ویزلی که از قضا محفلی هستن تو خونه ما هستن؟

مرگخواران برای این سوال لرد جوابی نداشتند.

- اومده بودیم دخترمو ببینیم!
- دخترت؟ خالی؟!
- ارباب دروغ می گه من هیچ نسبتی با اینا ندارم. من خالیم خالی!

لیسا در حالی فریاد می زد گفت:
- نخیر من خالیم!

فرد جرج شده که از رفتار دخترش عصبانی شده بود، جامه درید.
- یعنی انقد چشم سفید شدی که دیگه پدرت رو قبول نداری؟

جرج فرد شده گفت:
- اگه تو باباشی پس من کی شم؟
- خب دیگه اگه من جرج باشم تو فردی.
- اگه عموشم پس چرا همش فکر می کنم که باباشم؟

لرد سیاه دیگر طاقت نداشت.
- یا همین الان میگید چه خبره یا همه تون شام نجینی می شید!


ویرایش شده توسط آلکتو کرو در تاریخ ۱۳۹۸/۸/۲۵ ۲۱:۴۳:۱۹

اگر بار گران بودیم رفتیم!







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.