دینگ،دینگ.
صدای زنگ خانه بود.رز به سمت در رفت و در را باز کرد.
-سلام.
آگاتا با ظاهری آشفته و موهای زولیده و لباس پاره پاره روبه روی رز ایستاده بود.
رز با اکراه جوابش را داد.
_سلام.
_من.یه جورایی گمشدم ینی نمیدونم کجام یا اصلا چجوری به این حال و روز افتادم.اخرین چیزی که یادمه...یادم نمیادش.
صدای آگاتا مظلومانه و خسته و غمگین بود.
رز دلش به حال از سوخت و او را به داخل دعوت کرد.
_اول میتونی بگیری دوش.
اگاتا حمام کرد و بعد لباس هایی که رز به او داده بود را پوشید.
سر و بدن آگاتا زخمی بود و زخم های روی تن او شبیه زخم های روی تن رز بود چند وقت پیش،البته خیلی کم شبیه بود چون زخم های او عفونت کرده بود و به نظر می آمد مدت نسبتا زیادی با آن زخم ها بدون هیچ مرهمی سر کرده.
رز جعبه کمک های اولیه را اورد و شروع کرد به پانسمان زخم های آگاتا.
بعد از تمام شدن کارشان رفت تا برای او غذا و خوراکی بیاورد.
همینطور که در آشپزخانه داشت سینی را می چیند گفت:
_گفتی پس نمیاد یادت که چطور افتادی به این حال و روز .
_اره.حس می کنم یه تیکه از خاطراتم کنده شده و گم شده.میخوام پیداش کنم.یه بخش بزرگی از گذشته م.تا یکسال پیش رو به یاد ندارم اما 10 سالگیم رو به یاد دارم.حتی یادم نیست دوران راهنمایی یا دبیرستانو کجا بودم اما مهدکودکمو یادمه.
این برای رز کمی عجیب بود.انگار آن دو درد مشترکی داشتند.
فقدان خاطرات .
اما نه.این اتفاق برای آن دختر ممکن بود به هر دلیلی باشد.شاید تصادف کرده بود شاید هم از پرتگاهی به پایین افتاده بود و ضربه مغزی شده بود.
-راستی.من اگاتا هستم.و شما؟
_من هستم رز.
_خوشبختم.
_همچنین..من هم نمیارم به یاد که تو چه مدرسه ی راهنمایی بودم.
_جدا؟ چه عجیب...
انگار حسی غریب به رز می گفت که نامه ی زاخاریارس را به دختر نشان دهد.
گویی آن دختر غریبه، اشنا بود.
گویی آنها مدت زیادی با هم دوست بودند.
گویی همدیگر را به خوبی می شناختند.
اما چگونه..
چرا به یاد نمی آورد .
چرا این موهبت به یاد آوردن نصیب او نبود.
و همزمان این فکر ها در سر اگاتا نیز می گذشت.
رز نامه را برای آگاتا اورد.
وقتی آگاتا نامه را خواند چند دقیقه از شدت تعجب زبانش بند آمد.
رز به چشمان او زل زد و گفت:
_وقتی خوندم این نامه رو.اولش کردم مسخره که مگه داره وجود جادو.یا اون محفلی که گفته این تو.اما کردم فکر کلی راجبش و چیز های محو و عجیبی اومد به یادم.
نقل قول:
رز زلر نوشته:
صحنههای محوی از میز چوبی قدیمی خش و اتاق کوچکی در خانهای مخفی به یادش میآمد ولی موندگار نبود و سریعا محو میشد. حتی یکبار به نظرش رسید چهرهای برای آن پسر، زاخاریاس یافته اما آن هم قبل آنکه بتواند گیرش بندازد فرار کرد.
زاخاریاس...این اسم برای آگاتا هم آشنا بود.
خانه ی مخفی...محفل ققنوس...ماموریت...ولدمورت...دامبلدور...کلماتی غریب و آشنا.
این کلمات در آن تکه ی گمشده خاطرات دو دختر بود.
آگاتا که کم کم داشت مخش منفجر می شد، از جیبش یک تکه چوب در آورد.
رز وقتی چوبدستی را دید چشمانش از حدقه در آمد.چون او هم چوبی شبیه به این چوب داشت.
رز سریع به اتاقش دوید و از زیر تختش جعبه ای آورد.
در جعبه، یونیفرم هاگوارتز و چوبدستی اش و چند کتاب عجیب و غریب بود.
_اینا چیه؟
رز از لای یکی از کتاب ها یک برگه بیرون آورد و گفت:
_بخون این یادداشتو.
ویرایش شده توسط آگاتا تراسینگتون در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۲۶ ۹:۱۷:۳۱
ویرایش شده توسط آگاتا تراسینگتون در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۲۶ ۹:۱۸:۰۲