خلاصه را در انتها مشاهده کنید.
بچهها جیغ میکشیدند. بلند وبلندتر. حالا نکش کی بکش. امواج صوتی حاصل از این فریادها، با هم ترکیب شد و همافزایی کرد و موجهای بزرگتری تشکیل داد. بزرگ و بزرگتر.
خلاصه رودولف لنگ لنگان داشت میرفت طرف در که فرار کنه که...امواج خروشان، در را هنوز باز نشده، دوباره کوبید به چارچوب و رودولف را نیز در خود غوطهور کرد. اتفاق عجیبی در حال رخ دادن بود. امواج همینطور که در حال رشد بودند، دیوار صوتی را شکستند و لینی که مرگخواری ریونی بود، گوشزد کرد که شکستن دیوار صوتی اصلا معنایش این نیست اما کسی صدایش را نشنید. به خاطر امواج خروشان صدا؟ خیر! صدای یک حشرهی ناچیز در سکوت مطلق هم کمتر از آن بود که توجه کسی را جلب کند.
- یک نفر ما را نجات دهد! داریم در میان امواج صدا غرق میشویم.

هوریس که با دو بطری نوشیدنی کرهای گازدار روی امواج غوطهور بود گفت:
- ارباب میخوایما ... ولی شنا بلد نیستیم.

- بیخود! دو تا تاپیک آن طرف تر، مرگخواران دریایی، استاد شنای مجربی استخدام کردهایم و یک سال تمام سوژهی شنا یاد دادنش همینجوری دارد کش میآید! خرج استاد دادهایم برای همین وقتها دیگر!

- ارباب چیزه ... نه که این صداها خیلی بلنده، ما صداتونو نمیشنویم.

- پس چطور جواب میدهی ملعون؟!

- نه ... الان نمیشنویم.

- خوب الان شنیدی دیگر!

- نه الان ... ارباب شما دنبال چی هستید؟

- فقط صبر کن از این مهلکه جان سالم به در ببریم ... میدانیم با تو مار در آستین ...
اما لرد سیاه هیچ وقت از آن مهلکه جان سالم به در نبرد. نه او، و نه هیچ مرگخوار دیگری. انفجار صوتی در خانه ریدل رخ داد و موج انفجار آن را منهدم ساخت و ابر قارچ مانندی بر فراز لیتل هنگلتون ایجاد کرد. تنها بازماندگان این حادثه، کودکانی بودند که خود منشا امواج بودند؛ وارثان مرگخوارها.
- اونها لایق آزکابانن! تموم شد و رفت.

- اونها هنوز به سن قانونی آزکابان رفتن هم نرسیدن.

- باشه! تا اون موقع میفرستیمشون کانون اصلاح و تربیت. چند سال بعد روز تولدشون به آزکابان انتقال پیدا میکنن.

- حواست باشه که اونها هنوز هیچ جرمی مرتکب نشدن. ما نمیتونیم به خاطر یک پیشداوری کسی رو زندانی کنیم.

- اما ما نمیتونیم یک مشت مرگخوار بالقوه رو ول کنیم تو جامعهی جادویی که چند سال دیگه نظم و امنیت رو از بین ببرن. تو همین اشتباه رو در مورد ولدمورت هم کردی دامبلدور! یادت که نرفته؟!

- همممم ... شاید هم من براش کم گذاشتم. فکر میکردم آموزش در هاگوارتز برای جهت دهی به تواناییهاش کافیه ...

- و نبود!

بنابراین دور اینها رو ...
- آره. آموزش کافی نبود. باید فکری به حال پرورششون هم بکنم.

- واضح حرف بزن ... چی تو فکرته؟!

- رشد کردن تو کانون گرم یه خونواده و نیروی عشقی که ...
- خانواده؟ حتما! بشین تا خانوادهها واسه سرپرستی بچههای خلف اون مرگخوارای گور به گور شده صف بکشن.

- ما این مسئولیت رو بر عهده میگیریم.
به خاطر داشته باشید، دوستان من! چیزی به عنوان علف هرز یا آدم بد وجود نداره. فقط پرورش دهندههای بد وجود دارن. 
*
دامبلدور پیش از آن که وزیر و معاونینش فرصت کند به او پاسخی بدهد، آنها را با نیشخندهایی که روی صورتشان خشکیده بود تنها گذاشت.
خلاصه تا اینجا: مرگخوارها طی حادثهای همگی نابود شدن. اما از هر یک از اونها یک فرزند خردسال خلف که مشابه خودشون تربیت شده، به جا مونده. وزارتخونه معتقده که اینا خطرات بالقوهای هستن که در آینده مثل مربیهاشون جامعه رو با تهدید مواجه میکنن اما دامبلدور میگه که میشه اونها رو با تربیت و رشد در خانواده، اصلاح کرد و همشون رو به خونهی گریمولد میبره تا اونجا رندگی کنن.
* ویکتور هوگو - بینوایان
