هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مسابقات لیگالیون کوییدیچ را قدم به قدم با تحلیل و گزارشگری حرفه‌ای دنبال کنید و جویای نتایج و عملکرد تیم‌ها در هر بازی شوید. فراموش نکنید که تمام اعضای جامعه جادویی می‌توانند برای هواداری و تشویق دو تیم مورد علاقه‌شان اقدام کنند. (آرشیو تحلیل کوییدیچ)


اطلاع‌رسانی کوییدیچ قوانین کوییدیچ برنامه مسابقات بیلبورد امتیازات


# مسابقه میزبان نتیجه مهمان
1 براکت بالا برتوانا ~ اوزما کاپا
2 براکت پایین پیامبران مرگ ~ هاری گراس
3 نیمه‌نهایی بازنده 1 ~ برنده 2
4 فــیــنــال برنده 1 ~ برنده 3


دفتر رئیس فدراسیون اطلاعات تیم‌ها کافه کوییدیچ کازینو پیژامه مرلین

گنگستران کوییدیچ

نیازمندی‌های شهروندان


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: فروشگاه زونکو
پیام زده شده در: ۱۰:۳۰:۵۲ چهارشنبه ۷ شهریور ۱۴۰۳

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۴۰:۳۹ دوشنبه ۲۲ مرداد ۱۴۰۳
آخرین ورود:
امروز ۹:۱۴:۱۸
از تاریکی خوشمون میاد...
گروه:
مشاور دیوان جادوگران
اسلیترین
جادوآموخته هاگوارتز
شـاغـل
مرگخوار
جـادوگـر
پیام: 59
آفلاین
قبل از اینکه فرشته چیزی بگوید، ولدمورت با صدای بلند گفت:
- معلوم است که اعتماد نمیکند! ما مرگخوارانمان را از افراد باهوش و خاص انتخاب میکنیم... مانند بعضی ها نیستیم که هر کسی را به محفلشان راه می دهند!

دامبلدور به سمت لرد برگشت.
- با ما بودی بابا جان؟
-ما گفتیم بعضی ها... اسمتان را عوض کردید؟
- اگر میخواهی حرفی بزنی مستقیم به خودمان بگو!
- معلوم است که میگوییم! فکر میکنید از شما میترسیم؟

فرشته سرش را تکان داد. به نظر میرسید که دعوای بعدی در راه است و باید جلوی آن را می گرفت. با صدایی که سعی کرد بی حوصلگی در آن پیدا نباشد، گفت:
- خب خب... بسه دیگه... بیایید از رهبران دو گروه شروع کنیم! نکات مثبت همدیگر رو بگید!

ولدمورت کاغذش که هنوز سفید بود را روی نیمکت گذاشت و با تکبر گفت:
- ما نکات مثبت نمیبینیم.... وجود ما سراسر تاریکی است... ولی میتوانیم نکات منفی را بگوییم!

فرشته که هر لحظه بی حوصله تر و عصبانی تر میشد، به دامبلدور نگاه کرد و منتظر جوابش ماند.
دامبلدور دست به ریش شد و گفت:
- منم نکته مثبتی نمیبینم بابا جان! قبلا حداقل خوشگل بودی... الان دیگه اونم ...
- آن هم چه؟ ما همیشه پر ابهت بودیم و هستیم؟ فکر کردین خودتان با این ریش بزی خیلی خوشگل هستید مثلا؟
- ریش ما خیلی هم خوشگله بابا جان!

کارد به بال فرشته رسیده بود. البته باید کارد به استخوانش میرسید ولی چون فرشته ها سیستم استخوان بندی خاصی دارند اگر بهشان کارد بزنی به بالشان میخورد. خون هم ندارند و همه وجودشان سنیچ آلبالو است. بهرحال باید موجودات شیرینی باشند.
خلاصه که صبر فرشته تمام شد. با خودش فکر کرد که ایجاد دوستی و برابری بین این دو گروه ممکن نیست. بهترین کار جدایی آنها بود.

نفس عمیقی کشید و در حالی که نیمکتی که ولدمورت در حلق دامبلدور کرده بود را بیرون میکشید گفت:
-خب... من اعتراف میکنم اشتباه کردم... شما دوست بشو نیستید... بیایید یک سری مسابقات بذاریم و گروه برتر رو انتخاب کنیم... هرکی بهترین گروه باشه تو بهشت میمونه و اون یکی گروه میره جهنم! موافقین؟

همه موافقتشان را اعلام کردند و منتظر اعلام مسابقات فرشته شدند.



تصویر کوچک شده


THERE IS NO GOOD OR EVIL.THERE IS ONLY POWER, AND THOSE TOO WEAK TO SEEK IT


پاسخ به: فروشگاه زونکو
پیام زده شده در: ۱۴:۳۹:۱۶ سه شنبه ۱۲ تیر ۱۴۰۳

هافلپاف

پاتریشیا وینتربورن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۵۱:۰۸ دوشنبه ۱۱ دی ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۱۲:۲۳:۵۱ دوشنبه ۱۹ شهریور ۱۴۰۳
از خلافکارا متنفرم!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 268
آفلاین
مرگخواران و محفلی‌ها با دیدن چهره‌ی رنجیده‌ی فرشته به سرعت شروع به نوشتن کردند. چند ثانیه بعد پاتریشیا گفت:
- من تموم کردم!

همه‌ی کسانی که توی بهشت بودند با تعجب به او نگاه کردند.
- به همین زودی؟!

پاتریشیا با بی‌تفاوتی گفت:
- خیلی هم طول کشید!

فرشته گفت:
- خب برامون بخونش.

پاتریشیا نگاهی به بغل‌دستی‌اش، تلما انداخت و شروع به خواندن کرد:
- به نظر من شکاک بودن تلما هلمز باعث می‌شود به افراد بدجنس اعتماد نکند و گول نخورد.



با یه کتاب می‌شه دور دنیا رو رفت و برگشت، فقط کافیه بازش کنی.


پاسخ به: فروشگاه زونکو
پیام زده شده در: ۱:۳۴:۴۹ سه شنبه ۱۲ تیر ۱۴۰۳

اما ونیتی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۲ پنجشنبه ۱ آبان ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۰:۳۴:۲۹ دوشنبه ۲۲ مرداد ۱۴۰۳
از دست رفته و دردمند
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 172
آفلاین

فرشته سرش را با ناامیدی تکان داد و تصمیم گرفت که آموزش دو‌ گروه را شروع کند.
- خب … اینجا بهشته و جاییه که توش صلح و برابری…

- ببخشید کله لرد نمیذاره ما تخته رو ببینیم!
صدای لوپین بود که از ردیف سوم داد میزد.
بلافاصله بعد از نام بردن اسم تخته، تخته سیاهی از بالا، پایین افتاد و پشت سر فرشته فرود آمد.

اما ونیتی که هم نیمکتی لوپین بود با تشر گفت:
- خب منم فقط یه کپه موی سفید میبینم! ولی اعتراض میکنم؟ نه! شما فقط بلدین بهانه بگیرین و به ارباب توهین کنین!

اعتراض هر دو دسته بلند شد و هر کسی مشغول جر و بحث با بغل دستیش شد. فرشته با خودش فکر کرد اگر بحث ادامه پیدا کند حتما دو جبهه به هم حمله میکنند و جنگی به راه می افتد.
گلویش را صاف کرد و فریاد زد:
- بسه! ساکت باشین! آقا ساکتتت! …خب درس اولتون رو انتخاب کردم! نگاه مثبت و دوست داشتن همدیگه که…. ونیتی موهای لوپین رو‌ نکش! بشین سر جات! …کجا بودیم؟ اها! نگاه مثبت!

بعد با لبخند به همه افراد نگاه کرد و گفت:
- بیایین هر کسی نکات مثبت و قوی هم نیمکتی خودشو بنویسه! بهم دیگه با یک دید متفاوت نگاه کنید و دنبال نکات مثبت باشین!

رزالین دیگوری از ردیف هشتم دستش را بالا گرفت و گفت:
- ببخشید مگه مرگخوارا نکات مثبت هم دارن؟ اصلا نکته خاصی ندارن!

دوباره صدای جر و بحث بالا گرفت. فرشته دندانهایش را روی هم فشار داد و چشمهایش را بست، بعد با عصبانیت داد زد:
- دعوا نباشه! ساکت! …ساکت باشین! قلم و کاغذ جلوتونه! بنویسید!

به دنبال حرف فرشته،قلم و کاغذ از بالا پایین آمد و روی نیکمت ها افتاد.


All great things begin with a vision ……....A DREAM


پاسخ به: فروشگاه زونکو
پیام زده شده در: ۱۸:۳۴:۴۶ شنبه ۹ تیر ۱۴۰۳

ریونکلاو، محفل ققنوس، مرگخواران

گابریل دلاکور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۰:۰۲ پنجشنبه ۲۳ فروردین ۱۴۰۳
آخرین ورود:
امروز ۳:۱۹:۱۵
از اعماق خیالات 🦄🌈
گروه:
هیئت مدیره
جـادوگـر
مرگخوار
محفل ققنوس
شـاغـل
جادوآموخته هاگوارتز
ریونکلاو
مدیر دیوان جادوگران
پیام: 496
آفلاین
همون لحظه دقیقا به تعداد نصف مرگخواران و محفلیون بعلاوه لرد و دامبلدور، نیمکت از آسمون می‌باره و با صدای دامب و دومبی شروع به سقوط کردن در جای خودشون می‌کنن. این وسط چند تا مرگخوار و محفلی به موقع جاخالی نداده و زیر نیمکت‌های پرتاب شده له می‌شن. اما چون اونجا بهشت بود، در جا کوبیدگی بدنشون رفع شده، استخون شکسته‌شون جوش خورده و پوستشون دوخته می‌شه.

فرشته که حالا دیگه خشمگین نبود، نگاهشو بین دو جبهه می‌چرخونه.
- هر نیمکت دو نفره‌س! برای آموزش دوستی، یک مرگخوار و یک محفلی کنار هم می‌شینن و در مورد شما دو تا!

انگشت اشاره‌ی یکی از دستان فرشته دامبلدور و دیگری لردو نشونه می‌گیره.
- شما دو تا هم این نیمکت جلویی می‌شینین که خوب حواسم بهتون باشه و الگوی خوبی برای یارانتون باشین.

اعضای هر دو جبهه غرولندکنان می‌رن تا سرجاهاشون بشینن. دامبلدور هم پشت سرشون با اشتیاق می‌ره و روی جلوترین نیمکت جلوس می‌کنه. اما لرد سرجاش سیخ وایساده بود.

فرشته جلو می‌ره تا ببینه لرد چشه.
- جناب لرد... اسمتون همین بود دیگه نه؟ می‌شه سرجاتون بشینین؟
- شما فرشته‌ی بی‌ادبی بودی که ما رو با انگشت نشون دادی. ما بهمون برخورد!
- اوه عذر می‌خوام اگه بهتون بی‌احترامی کردم.

لرد نمی‌خواست کوتاه بیاد، اما گویا آب و هوای بهشت روش اثر گذاشته بود.
- گویا بهشت رو ما تاثیر گذاشته و ازونجایی که لردی شدیم بخشنده می‌بخشیمت.

فرشته لبخند رضایت‌بخشی می‌زنه.
- پس حالا سرجاتون می‌شینین؟
- خیر نمی‌نشینیم! ما فقط وقتی می‌نشینیم که خودمان بخواهیم بنشینیم. و در حال حاضر به قدری خسته نشده‌ایم که بنشینیم!


🦅 Only Raven 🦅


پاسخ به: فروشگاه زونکو
پیام زده شده در: ۲۳:۵۹:۰۲ شنبه ۱۹ خرداد ۱۴۰۳

اسلیترین

مروپ گانت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۸ شنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۰:۳۵:۵۲ چهارشنبه ۲۳ آبان ۱۴۰۳
از گیل مامان!
گروه:
اسلیترین
جادوآموخته هاگوارتز
جـادوگـر
پیام: 719
آفلاین
خلاصه:

مرگخوارا توی بهشت غرق در نعمت و لذت بودن که سر و کلۀ محفلیا پیدا می‌شه و هر دو گروه سعی میکنن اون یکی رو از بهشت بیرون بندازن.
______________

-دو روز اومدین بهشتا! این چه وضع بهشت نشینیه؟

فرشته بال بال زنان در حالی که تاجی درخشان بر سر داشت خودش را به کنار نهر های بهشت رساند.
-این چرا زرده؟!
-نهر شیر عسله دیگه.
-ولی این قبلا انقدر زرد نبود!

فرشته در حالی که موهایش را تار به تار می کند خودش را به کنار قسمتی از بهشت رساند که گل ها، درخت ها و خانه های خشت مرواریدی اش به رنگ سیاه در آمده بود.
-اینجا چرا کلا سیاه شده؟! چرا به همه چی سطل رنگ سیاه پاشیدید؟! مگه مراسم ختمه؟!
-رنگ روشنش چشمان مبارکمان را می آزرد.

در همان لحظه بلبل سیاه رنگی بر روی درختی شروع به آواز خواندن کرد اما دیری نپایید که قطرات رنگ سیاه از نوکش بیرون ریخت و از درخت به پایین سقوط کرد.

-این یکی کار ما نبود!

دماغ لرد خواست دراز شود اما یادش افتاد که اصلا وجود ندارد که بخواهد این کار را انجام دهد.

فرشته نگاهی به سمت غیر سیاه بهشت انداخت. همه ی حوریان با جای دندان هایی در گردنشان در حال فرار از گادفری بودند.
-بابا چند بار بگم؟ اینا خون تو بدنشون نیست! نیمه فرشته حساب میشن...ولشون کن این بی نواهارو!
-پس بهشتتون به چه دردی میخوره وقتی خون توش پیدا نمیشه؟

یک لیوان خون از آسمان پرتاب شد و بر سر گادفری افتاد.

-صد بار گفتم هر چی بخواین کافیه بگین باش تا موجود بشه! مگه شماها خودتون اتاق ضروریات نداشتین؟

گادفری در حالی که سرش را می مالید به لیوان خون نگاه بی میلی انداخت. او از آن دسته آدم هایی بود که از دوران مدرسه عادت داشتند شیر آب را در حلقشان فرو ببرند و با نگهبان آبخوری آبشان در یک جوی نمی رفت؛ در نتیجه برای او خوردن خون از لیوان بی حرمتی به نژاد خون آشام ها به حساب می آمد.

به هر حال گادفری در آن لحظه با دیدن چهره خشمگین فرشته که از میان پرهایش دود به هوا بر می خاست به این نتیجه رسید که لیوان هم آن چنان گزینه بدی به نظر نمی آید!

-اینطوری نمیشه...هر دو گروه نیاز به شرکت در کلاس های بهشت نشینی دارید. بشینید پشت میز و نیمکتاتون ببینم!


ویرایش شده توسط مروپ گانت در تاریخ ۱۴۰۳/۳/۲۰ ۰:۵۸:۱۲
ویرایش شده توسط مروپ گانت در تاریخ ۱۴۰۳/۳/۲۰ ۱:۱۰:۵۸
ویرایش شده توسط مروپ گانت در تاریخ ۱۴۰۳/۳/۲۰ ۱:۱۵:۲۵

In mama's heart, you will always be my sweet baby


پاسخ به: فروشگاه زونکو
پیام زده شده در: ۱۹:۲۸ پنجشنبه ۱۶ تیر ۱۴۰۱

نارلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۱۶ دوشنبه ۲۱ تیر ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۲۱:۱۰ چهارشنبه ۲۸ تیر ۱۴۰۲
گروه:
مـاگـل
پیام: 92
آفلاین
- وایـــســـیــن! من وکـیـل می‌خوام!
تام، هنجره‌اش را درآورده‌بود و سعی می‌کرد تا بلندترین حد صدایش را با استفاده از هر نُه‌تکه‌ی هنجره‌اش، به فرشتگان برساند. او به تمام حقوق خودش آگاه بود و هر کس که قصد خوردن حق او را داشت، جفت‌پا به داخل دهانش می‌رفت و به او چنین اجازه‌ای را نمی‌داد.

فرشته‌ی قاضی، که تام میان حرف او پریده‌بود، خشمگین شد؛ اما خشمش چندان از ظاهرش مشخص نبود. آخر می‌دانید، او یک فرشته بود و چهره، ابرو‌ها و تمام اجزاء و جوارحش ذاتاً سفید بود.
فرشته‌ی قاضی، با تن صدای بالاتر و حالت جدی‌تر، شروع به صحبت کرد.
- آقای تام جاگسن... آیا تو به حق بودن قضاوت ما شک داری؟
- خب مــ...
- آیا تو به این شک داری که هیچ قاضی‌ای عادل‌تر و بهتر از ما وجود ندارد؟
- اما خب برای دفـــ...
- آیا تو به این شک داری که هیچ قدرتی بالاتر از مرلین نیست؟
- صد در صد! ارباب قدَرقدرت‌ترین و با شـ...
- آیا تو به این شک داری که مرلین رود تیمز را بر کسانی که به آسلام ایمان آوردند باز کرد و بر کافران فرو بست؟
- راستش شک و شبهه‌های زیادی توش هست!
- بابا تو که دستِ شیطونم از پشت بستی!


جمله‌ی آخر را فرشته‌ی قاضی گفت. او با نهایت سرعتی که داشت، مطالبی را یادداشت می‌کرد. در میان فرشتگان دیگر نیز، همهمه‌ای صورت گرفت؛ آنها زیر چشمی به تام نگاهی می‌انداختند و نوچ‌نوچی از روی تأسف، برای او می‌کردند.
در این حین که فرشتگان پچ‌پچ می‌کردند، فرشته‌ی قاضی می‌نوشت، تام زبانش را با دستانش ماساژ می‌داد تا توانایی نهایتِ دفاع زبانی از خود را داشته‌باشد و محفلی ها نیز، پوست‌های پیازشان را بر روی زبان دامبلدور می‌گذاشتند تا بتوانند سلول‌های زبانی بیشتری را در دهان وی تولید کنند و توانایی استفاده از نهایت قدرت زبان و دهان را داشته‌باشند، فرشته‌ای که کراوات مسخره و کوتاهِ هفت‌رنگی را بسته بود، به پیش فرشته‌ی قاضی رفت و در گوشِ او چیزی گفت. فرشته‌ی قاضی، با اینکه با ذات وجودیت او مخالف بود، اما لبخندی شیطانی زد و سپس حالت ریلکس به خود گرفت.
- که وکیل می‌خواین، نه؟ باشه، ما هم بهتون می‌دیم.

نیش تام تا بناگوش باز شد.
- جدی؟
- صد البته... فقط دادگاهتون توی جهنم و تحت نظارت خود شیطان انجام می‌شه. اون هر کدوم از شما رو تبرئه کنه، ما میایم می‌بریمش و در ضمن وکیلاتونم خود اون انتخاب می‌کنه. به همراهاتونم بگین حق ندارن بیان، وگرنه همراهای فردی که تبرئه نشده هم باهاش تو جهنم می‌مونه.


حال تام، از اینکه درخواست وکیل کرده‌بود، نادم و پشیمان شد.


ویرایش شده توسط نارلک در تاریخ ۱۴۰۱/۴/۱۶ ۱۹:۳۳:۳۱


لــونــه‌ی خــودمــه، مال خودمه! هرکی با نگاهِ چپ نگاش کنه، به چشاش نوک می‌زنم!

" Only Raven "


پاسخ به: فروشگاه زونکو
پیام زده شده در: ۲۲:۵۰ دوشنبه ۲۹ شهریور ۱۴۰۰

رامودا سامرز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۲۵ پنجشنبه ۴ شهریور ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۲۱:۲۴:۲۱ چهارشنبه ۱۰ مرداد ۱۴۰۳
از قلب شکننده تر توی دنیا نیس!
گروه:
مـاگـل
پیام: 56
آفلاین
-مگه خودت نگفتی که اگه پروف بهت سیلی بزنه عضو جبهه ی ما میشی؟
-کلکی بیش نبود دوست عزیز!

تام اشتباه بزرگی رو مرتکب شده بود!
حیله و دروغگویی گناهی کمتر از ضرب و شتم نبود.

همون موقع سه تا فرشته با قیافه های جدی جلو اومدن.
-به به! دوتا گناهکار توی بهشت پاکِ ما!
-باید دادگاه برگزار کنیم!
-بیخیال فرشتگانِ پاکِ الهی! من که تامی مظلوم بیش نیستم! منِ پاک سرشت رو چه به حیله!

ولی شعر سرودن و ننه من غریبم بازی حداقل اینجا فایده نداشت؛ چون بهشت مجهز به دوربین مداربسته بود!

-دروغگویی هم به لیست گناهات اضافه شد.
-بابا مثلاً اومدم برای دامبل گناه بتراشم، بیشتر برای خودم تراشیدم!

بلافاضله یه میز بزرگ و سه تا صندلی پشتش ظاهر شدن و هر کدوم از فرشته ها روی یه صندلی نشستن.

-خب...ما تصمیم گرفتیم برای سیاهی لشکرم که شده فقط یکیتون که گناه سنگین تری داره رو از بهشت اخراج کنیم و یکیتون رو تبرئه کنیم.

فرشته مذکور، عینکش رو از روی میز برداشت و گذاشت رو چشمش و شروع به مرور گناه های تام و دامبلدور کرد.
-یکیتون ضرب و شتم کردین و یکی دیگه حیله و دروغ؛ ولی چون تام خودش اعتراف کرد که می خواسته با حیله دامبلدور رو از بهشت بیرون بکنه، ما از این گناهش چشم پوشی می کنیم و فقط می مونه پنهان کاریش توی روز روشن.
-حالا که یکیشو خط زدی اون یکیم خط بزن رُند بشه دیگه!
-دیگه پررو نشو!

یکی از سه فرشته رفت و کتابی بزرگ با عنوانِ "قانون؛ کدام گناه سنگین تر است؟" آورد و روی میز گذاشت؛ بعد هر سه شروع کردن به پیدا کردنِ گناه های ذکر شده مجرمین.

بعد از گذشت زمان طولانی، فرشته ی قاضی عینکش رو در آورد و بلند شد تا شخصِ بخشوده نشده رو اعلام بکنه و دفاعیش رو بشنوه.
-رای تبعید به زمین نصیب کسی نمی شه جز...


ویرایش شده توسط رامودا سامرز در تاریخ ۱۴۰۰/۶/۳۰ ۹:۵۰:۴۳

پسره ی خاله زنک!


پاسخ به: فروشگاه زونکو
پیام زده شده در: ۱۴:۵۳ یکشنبه ۲۸ شهریور ۱۴۰۰

کتی بل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۴۴ دوشنبه ۲۸ مهر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۴:۲۵:۳۰ شنبه ۳۱ شهریور ۱۴۰۳
از زیر زمین
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 454
آفلاین
تام، قیافه ی بدبخت بیچاره ها را، به خودش گرفت.
_ صد البته! من فرد سیاهی هستم، که پاکی به من روی آورده. میخواهم این باران سفیدی، سیاهی من را درون خودش بشوید. تنها یک کار لازم است، که من سفید شوم...

دامبلدور که تا آن لحظه، به دقت حرف های تام را شنیده بود، با شادمانی از جایش پرید.
_ چه کاری، بابا جان؟

تام، که از خوشحال نمی دانست چه کند، کمی بیش از حد، در گریه اش اغراق کرد‌.
_ اینکه شما، با تمام توان، بر من سیلی بزنید! اینست، راه سفید شدن.

دامبلدور نیز، که شادمان از اضافه شدن فرد دیگری به ارتشش در پوستش نمیگنجید، با تمام توان، روی صورت تام، سیلی زد. چند ثانیه، مردمک چشمان تام، از درد بالا رفت و فقط سفیدی بود. اما با ضربه ی پس کله ای دامبلدور، مردمک ها، سرجایشان برگشتند. تام، از جایش بلند و با تمام توانش، هوار زد.
_ دامبلدور، گناه کرد! اون، به من سیلی زد و بعدشم، یه پس کله ای نثارم کرد. بیاین با یه اردنگی، بندازینش بیرون!


ارباب من Lord

گر کسی مرا ببیند نتواند که ببیند چون که او قارقارو نیست!

قاقاروی بدون مو!


شناسه بعدی


پاسخ به: فروشگاه زونکو
پیام زده شده در: ۱۹:۲۹ شنبه ۲۷ شهریور ۱۴۰۰

چارلی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۲۶ جمعه ۵ شهریور ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۵:۳۰ چهارشنبه ۲۹ تیر ۱۴۰۱
گروه:
مـاگـل
پیام: 32
آفلاین
حتما می دهد... یعنی شاید بدهد. یعنی به احتمال زیاد بدهد. نویسنده تصمیم گرفت که بیش از این در مورد احتمالاتی که ممکن است به ذهن تام برسد صحبت نکند، بالاخره او تامی بود که امروزش وابسته به دیروزش است، اصلا وابسته به یک میکرو ثانیه پیشش است. بله او چنین تامی بود، اما دیگر نویسنده که گویا دلی پر از تام داشت، دست از توصیف تام کشید و تصمیم به بازگشت به مسیر اصلی سوژه را گرفت.

تام شروع به اندیشیدن کرد؛ اما اندیشیدن او بسیار زود به پایان رسید. او جواب را یافته بود! جواب بسیار بسیار به او نزدیک بود. حتی در خود او بود. او باید از خاصیت اکسترنال بودنش استفاده می کرد! تام دستش را به سمت آن یکی دستش برد و آن را از جا در آورد و آن را گویی در دست دیگرش تکان می داد که انگار هیچ چیز خاصی رخ نداده است!
- دستم... کنده شد!

اما از محفلی ها فقط یک نفر برگشت و آن هم کسی جزء دامبلدور نبود.
- بابا جان! دستت را چرا کندی؟ درد داره؟ آخ، ای پسر جان بیچاره ام!

اما چهره تام به هیچ وجه شبیه بیچاره ها نبود!
با شنیدن صدای دامبلدور محفلی ها تک تک دست از کاری که مشغول بودند کشیدند و به سمت تام برگشتند.

- یا ریش مرلین!
- کمک! کمک بیارین!
- دســتــــت!
- چرا رو دستت علامت شوم هست؟

تام دست اشتباهی را کنده بود و بدتر، آن را در سمت اشتباه و جهت اشتباهی تکان می داد! او دست چپش را کنده بود و ساعد آن را به محفلی ها نشان می داد!
کیفِ کوک تام حال تبدیل به ابر های باران زای بدشانسی شده بود که برروی سر تام جا خشک کرده بودند. چهره اش نیز که تکه تکه بود، عبوس شده بود، که در همین حین صدای دامبلدور آمد.
- باباجانیان! از این علامتا که باباجان سوروس هم داره! اصل نیته، نیـــــت! معلومه که این باباجان هم پشیمان شده و تصمیم داره قلبش رو از سیاهی خالی کنه و سفیدی رو وارد قلبش کنه!

دامبلدور حال فرشته نجات تام شده بود، که داشت درسته درسته ابرهای بدشانسی او را می خورد!


ویرایش شده توسط چارلی ویزلی در تاریخ ۱۴۰۰/۶/۲۷ ۲۲:۰۲:۴۶
ویرایش شده توسط چارلی ویزلی در تاریخ ۱۴۰۰/۶/۲۷ ۲۲:۰۳:۵۲

اژدها... از جلو نظام!


پاسخ به: فروشگاه زونکو
پیام زده شده در: ۱۷:۳۳ یکشنبه ۲۹ فروردین ۱۴۰۰

ماروولو گانت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲:۳۵ چهارشنبه ۲۲ مرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۵:۲۵ جمعه ۱۷ تیر ۱۴۰۱
از من بپرس اصیلم اون لخت و پتی مشنگ پرسته نه عیب نداره چیه!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 117
آفلاین
تام، تام وظیفه شناسی بود. رفت به سمت محفلی‌ها و در راه به این اندیشید که چه کند تا میل به آزارش در محفلی‎‌ها زنده شود؟ به اوقاتی اندیشید که ماکسیم با تمام وجود دلش می‌خواست روی او بنشیند و لهش کند. به اوقاتی که ایوا با دهانی باز به او حمله‌ور می‌شد. به زمانی که سدریک بالشتش را روی صورت او گذاشت و خوابید و تام خفه شد و مرد و یک جانش کم شد. نهایتا وقتی به محفلی‌ها رسید، نتیجه گرفت که باید خودش باشد و کار خاصی نکند.

- آمممم ... الان نیم ساعته که پیش شما هستم!
- راحت باش بابا جان! تا هر وقت دوست داشتی بمون.
- نه یعنی ... کسی دلش نخواسته مثلا یه سطل کود تسترال بریزه رو سرم؟
- چرا باید چنین رفتار شنیعی با مهمونمون بکنیم؟

تام بیشتر اندیشید ... شاید مشکل از او نبود، از کسانی بود که به آزارش علاقه داشتند. دنبال نقطه مشترکی بین آن‌ها گشت ...

- شما محفلیِ همدانی ندارین؟
- ما جهان وطن هستیم باباجان!

تام سخت اندیشید ... پس چه چیزی عامل سادیسم شدیدی بود که روزانه به سمت او روانه می‌شد؟

- بله دوث جونی. همون طور که گوفتم، اندکی پیش از بروز پوست مدرن‌، ما رئالیثم کثیف رو داشتیم که با اقبال خوبی موواجه شد. این نشون می‌ده که حتا در عصر کوپیتالیثم ...

با شنیدن مکالمه‌ی هاگرید رو به تلفن جادوییش، جرقه‌ای در ذهن تام ایجاد شد؛ او می‌دانست مخاطب هاگرید چه کسی است ...

- حسن هم منو ...

- آااااااااا نمی‌خندوم! احضار شدُم! چه کسی بود صدا زد حسن؟
- احضار؟
- ها! آقو ما رو بهشتم یه زوپس نصب کردیم، شدیم وبمسترش. اوقات فراغ نشستیم شنود می‌کنیم کی پشتمون حرف می‌زنه.
- این حرف‌ها رو ولش کن حسن ... بهم بگو چی می‌شد که تو بیت زوپس ازم سواستفاده می‌کردی؟ چرا به حقوقم تجاوز می‌کردی؟
- آقو معلومه خو! من آن‌سوی نقابت رو دیدم ... پدرام نوجوانی در آن جا زیست می‌کند که ... آخ آخ آخ داغون شدما ینی! دیگه تحمل ندارم!

حسن همان‌طور که در یک لحظه پدیدار شده بود، مجددا ناپدید شد. تام حالا می‌دانست چگونه می‌تواند دامبلدور را به گناه وادارد. اما آیا جرات این ازخودگذشتگی را داشت؟ حاضر بود در راه اربابش خون ... نه! جون ... اونم نه! هر چی حالا ... بدهد؟


ویرایش شده توسط ماروولو گانت در تاریخ ۱۴۰۰/۱/۲۹ ۱۷:۴۶:۰۷







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.