-آفرین
قربان. همون دری که رو به روتونه، اتاقتونه. امیدوارم اوقات خوبی داشته باشین
قربان. راستی اسم من کرم بلوکلی و مثل کلم بروکلی خونده میشه. یادتون موند قربان؟
هاگرید در اتاق را باز کرد و برگشت به سرباز نگاهی کرد و بعد هم در را بست.
مامور نفس راحتی کشید و در کسری از ثانیه جیم زد. سرباز مذکور که روز اول کاری اش بود و در ذهن خویش چه قدر به ارتقا مقام در دولت بسنده کرده بود؛ خوشحال برگشت و قدم زنان و باتوم چرخان و بشکن زنان به سمت محل اول که هاگرید را در مسیر انجا دیده بود برگشت. از پنجره بیرون را نگاه کرد. صدای همهمه میامد و هر لحظه هم بلند تر میشد. همان لحظه یک ماشین جلوی در ترمز زد. بنز قدیمی که شیشه هایش هم دودی بودند. از دو طرف درهایش باز شد و چهار مرد پیاده شدند و سپس یک مرد پیاده شد و همگی با آرایش دفاعی به سمت ورودی وزارت خانه حرکت کردند. ولی با خبرنگاران و روزنامه نویس های بسیاری رو به رو شدند و به خاطر برق تیز دوربین ها سرشان پایین بود.
-جناب معاون. ایا دولت سقوط میکنه؟
_قربان آیا شاهد جنگ های بیشتری خواهیم بود؟
-لطفا جواب بدین. چرا الان بین تمام وزرا جلسه است؟ جواب وزیر به این همه اغتشاشات چیه؟
-چرا همه وزیر ها کله پا میشن؟
آما محافظان با دستهایشان، خبرنگاران را کنار راندند و وارد وزارت خانه شدند و نگهبان های ورودی در را پشت سرشان بستند. کرم بلوکلی با دیدن لباس هایشان سریع احترام نظامی گذاشت و محافظان و معاونِ رئیس جلوی او ایستادند.
-سرباز! بیا اینجا. سریعتر مارو به سمت آسانسور راهنمایی کن. جلسه ای با بقیه دولتمردان و رئیسان داشتیم و تا الان هم خیلی دیر کردیم.
-قربان شما برای جلسه اینجا هستین؟ اما صندلی ها همه پر شده بود. فقط یک نفر دیر کرده بود که... .
زمان برای سرباز متوقف شد. در یک ثانیه هاگرید و تمام اتفاقات را از نظر گذراند. حالا که فکرش را میکرد هاگرید خیلی هم عجیب بود و کمی هم مشکوک. اصلا مثل مقامات رفتار نمیکرد. نکند قصد ترور وزیر را داشت؟ صدای سوتی در گوشش بود که هر لحظه بلند تر میشد.
-هی سرباز حواست کجاست؟
به خودش آمد. آیا باید به معاون وزیر درباره فرد مشکوک میگفت چه اتفاقی افتاده؟ یا فقط کافی بود او را تا پیش آسانسور ببرد؟!
نفسش را بیرون داد و صد و هشتاد درجه تغییر مسیر داد. اخم کرده بود تا صورتش چیزی را نشان ندهد. صدای آرامی از دهانش خارج شد.
-بله. بیاین قربـان.
و به سمت آسانسور حرکت کرد. در حین مسیر سرعتش را بیشتر هم کرد، جوری که بقیه باید کمی تند تر می امدند. سریع به در آسانسور رسید و دکمه را زد و دوباره به حالت احترام کنار در ایستاد. رئیس و محافظین وارد آسانسور شدند و با زدن دکمه، در شروع به بسته شدن کرد.
سرباز لبانش را باز کرد اما هنوز نفسش را بیرون نداده بود که دستی جلوی صورتش ظاهر شد و جلوی در را گرفت. در باز شد و سرباز دوباره خبردار، احترام گذاشت.
رئیس رو به نیروهایش گفت:
-تو و تو برید وکت شلوارمو بیارین باید قبل از ورود به جلسه بپوشمش. اون روی چوب لباسی اتاقم آویزونه.
سرباز عرق سردی را پشت گردنش احساس کرد که به یقه ی لباسش مالیده میشد و کل بدنش را لحظه ای لرزاند.
-هی تو سرباز، اتاقم رو به محافظام نشون بده.
قلبش دیگر تند تر از این نمیتوانست بکوبد اتاق معاون همانجا بود که سرباز چند لحظه پیش به هاگرید نشان داده بود. زانوهایش در آستانه ی خم شدن بودند که در آسانسور به آرامی بسته شد و محافظ ها را به خودش خیره دید. تمام زورش را جمع کرد تا نفس دیگری بکشد و قدم اول را گذاشت؛ فقط امیدوار بود که اتفاق بدی نیوفتاده باشد.
-اَ...اَز این طرفه.
و به راه افتادند.
از آن طرف، هاگریدهاگرید به محض اینکه در را بست به سراغ کشو ها، کمد ها، کیسه ها و بقچه ها رفت اما چون هنوز حرف پروفسور دامبلدور را به خاطر داشت که میگفت "هر گِردی، گردو نیست."، اول، وسایل را بو میکرد و اگر بوی خوراکی میدادند بعد، آن را به هزار تکه مساوی تقسیم میکرد و به قول گفتنی ته تویش را در میاورد. هاگرید دیگر اسید معده اش برای روده اش کارد کشیده بود، عصبی شده بود و از همین الان به چربی سوزی افتاده بود. باید چیزی میخورد. به زانو افتاد و سرش را به جلو خم کرد و بینی اش را روی زمین گذاشت شروع به یافتن هر بویی از خوراکی کرد. همینطور که مثل یک جاروبرقی غول پیکر روی در و دیوار و میز و صندلی مکش میکرد. کم کم به بوی شکلات سوئیسی جلب شد و با چند بار فین فین متوجه شد که بوی شکلات از سمت چوب لباسی است.
با سرعت بلند شد و به سمت چوب لباسی رفت و تمام لباس ها را جرواجر کرد تا به کت شلوار اصیل گران قیمتی رسید که برق میزد و بسیار دقیق اُتو شده بود. هاگرید با ولع دست در جیب روی سینه ی کت کرد که به موجب آن جیب تا وسط کت جر خورد. او که طاقتش طاق شده بود. کت و شلوار را برداشت و روی میز انداخت و شروع به گشتن سوراخ سنبه های لباس به دنبال شکلات کرد. اتاق پر از صدای زارت و زورت و زرت و جرت و فرت شده بود و هر خانومی که از کنار در اتاق رد میشد لب پایینش را گاز میگرفت و سریع دور میشد.
بعد از جرواجر های فراوان هاگرید بالاخره موفق شده بود شکلات را پیدا کند که البته به خاطر بودن زیر حمله های سنگین هاگرید به کت، شبیه شکلات های عتیقه ی جنگ جهانی دوم شده بود و گوش و بالِ پوستش، کنده شده بود.
هاگرید اول شکلات را بو کرد. سپس پوستش را لیس زد. بعد کمی از آن را باز کرد و ذره کوچکی را داخل دهانش گذاشت.
-آهـــــــــ. خوب شوکولیه.
و بقیه آن را هم به همان ترتیب خورد و آخر هم پوستش را لیسید و بعد آن را هم خورد.
-چسبید خوداییش.
همینطور که انگشت هایش را لیس میزد به خاطر قندی که به مغزش رسیده بود یاد حرف یکی از نگهبان ها افتاد که گفته بود رئیس ها و معاونین و وزیر ها الان جلسه دارن. تصمیم گرفت برود و سر و گوشی آب دهد. شاید نقطه ضعفی پیدا میکرد تا بتواند زودتر دولت را کله پا کند. با این فکر از اتاق خارج شد و به سمت راه پله حرکت کرد و از تابلو ها رَدِ اتاقِ جلسه را گرفت.
همینکه به طبقه مورد نظر رسید و داخل راهرو پیچید، معاون وزیر و نگهبانانش را دید که پشت در اتاق جلسه انگار منتظر چیزی بود و انگار خیلی هم استرس داشت.
هاگرید سریع خودش را به دیوار چسباند و شکمش را هم تو داد. باید راهی پیدا میکرد بدون اینکه لو برود به اتاق نزدیک تر شود.
از آنطرف کَرَم بلوکلی و محافظانکَرَم همچنان لرزش در زانوهایش بود و کم مانده بود از اشک هایش سرازیر شوند. بالاخره به اتاق رسیدند. محافظ اول سرباز را به کنار راند و دستگیره را چرخاند و در را به جلو هل داد.
-نه صبر ک... .
کَرَم حرفش را خورد. در تا انتها باز شد و آنها را در بُهت و حیرت فرو برد. کمد ها و قفسه ها بیرون ریخته بودند. کف اتاق پر از کاغذ بود و لامپ وسط اتاق تاب میخورد و نور کم سوی اون روی جنازه متلاشی شده ی کت و شلوار در حرکت بود. افراد با دیدن آن صحنه مو به تنشان سیخ شد.
محافظ دوم سریع سرباز رو کنار زد و با شدت خودش را داخل اتاق انداخت.
-یه اتفاقاتی داره میوفته. یکی اینجا بوده. همین الان به معاون خبر بده.
محافظ اول بیسیم خودش را بیرون کشید و با بیسیم، با محافظ سه و چهار که پیش معاون وزیر بودند تماس گرفت.
-گروه آلفا. یکی به زور وارد اتاق معاون شده. کت شلوار هم نابود شده. دستور چیه؟
معاون که خودش داشت اینها را از بلندگوی بیسیم محافظش میشنید. صورتش سرخ شد و بیسیم را از دست او کشید و با عصبانیت فریاد زد.
-چــی؟ شوخیتون گرفته؟ سریع تر بگردین و مقصر رو پیدا کنین. چطور چنین اتفاقی افتاده؟!
بعد هم بیسیم را پرت کرد و با عجله به همراه محافظان وارد اسانسور شد و در اسانسور بسته شد. هاگرید از پشت دیوار آرام بیرون آمد و دزدکی پشت در اتاق جلسه رفت و خودش را کاملا به در چسباند و چشم هایش را بست تا صداهای داخل را بشنود. صداها به سختی بیرون میامد و نمیتوانست تمام جزئیات را بشنود ولی بعضی وقت ها که داد میزدند هاگرید متوجه میشد.
-این چه مسخره بازیه؟
کشور شده مرلینگاه.
سرش رو هم میگیرن به سمت همدیگه.خجالت هم نمیکشن. اصلا از همین الان حکومت نظامی. هر کی رو هم دیدین. بزنید لت و پار کنید.
-ووی ووی ووی!
رئیس گروه محافظت از مظلومین. بیا حکم تیر/آواداتو بدم.بجنب مملکت از دست رفت. ووی ووی ووی!
فقط مظلوم بزنی ها. ووی ووی ووی!
-مرگخواران ما هم آماده ان تا از وزیر که آن هم تصادفا مرگخوار ماست دفاع کنن.
هاگرید همینطور گوش میداد.