ایوا یادش نبود اول چه کسی این ایده را داده است، ولی اصلا از آن خوشش نمیآمد.
با ناراحتی به کاغذ سخنرانی چروکش که با خودکار روی آن متن سخنرانی اش را نوشته بود نگاه کرد. به نظرش یک سری خطی خطی ریز بودند که به خاطر عرق دستش، جوهرشان پخش شده بود. ایوا هرگز یادش نمی آمد که کی آن متن را نوشته است.
با نگرانی شروع به قدم زدن کرد. رفتار های تام اصلا درست نبود. رفتار های هیچ کدام از اعضای کابینه درست نبود.
ایوا سخنرانی دوست نداشت.کاغذ را در دهانش را چپاند.
فلش بک-یکی از مهم ترین اهداف ایوا برای وزارت، استفاده از تمام ظرفیت های آن، و بی استفاده نماندنِ حتی یک قسمت آن است.
برای همین، او ساعت ها و روزها برای رسیدن به این هدفش نقشه و زحمت کشیده، و نتیجه ی همه ی آن نقشه ها را نوشته و به شکل پوشه ای درآورده است.
تام به دفترچه ی ستاره دار کوچکی که تنها شیئ روی میزِ بسیار بزرگ وسط جلسه بود اشاره کرد.
-پرونده ای که نوشتی اینه... ایوا؟
ایوا دست از صحبت برداشت و به دفترش نگاهی انداخت. به نظرش مشکلی در آن وجود نداشت.
-آره خب... چیزه... عیبش چیه؟ ستاره دوست نداری؟
آرکو که تیغه ای از میان شمشیر هایش بیرون کشیده و مشغول برق انداختنش بود زیر چشمی نگاهی به آن انداخت.
-یکم برای اینکه تمام نقشه هات برای وزارت خونه و اینایی که گفتی توش جا بشن کمبرگ و کوچیک نیست؟
ایوا لبخندی زد و دست هایش را بهم مالید.
-خب این اصل ماجراست! ایده ها و نقشه های من برای استفاده از تمام ظرفتی های وزارت اینقدر یکپارچه و در راستای یه هدف بودن که من تونستم همشون رو توی یه کلمه خلاصه کنم!
باید میدانستند! آرکو و تام و تمام کابینه همیشه باید آماده ی این میبودند. هر دوی آنها به خوبی میدانستند اگه قرار باشد تمام اهداف ایوا در یک کلمه خلاصه شود چه اتفاقی میفتد. کمترین خسارتی که ایوا ممکن بود با این هدفش به کل وزارت خانه بزند، تبدیل کردن کل آنجا به یک سخچال بزرگ بود.
تام و آرکو، با توجه به این موضوع، حتی نقشه ای هم برای این موقعیت احتمالی در نظر گرفته بودند:
در یک ثانیه همه چیز جلوی چشمان ایوا به حرکت درآمد؛ تام ضربه ای به پشت پای ایوا زد که باعث افتادن ایوا، و پرت شدن دفترچه از دستش شد.
آرکو بیکار ننشسته بود. وقتی ایوا پخش زمین شده بود، یکی از تیغه هایش را به سمت دفترچه ای که در حال پرواز کردن در هوا بود، پرت کرد و دفترچه و تیغه ی فرو رفته در قلبش، با ناراحتی از پنجره ی اتاق بیرون رفت.
ایوا بلند شد و با گیجی خود را تکاند.
-چرا منو زدی؟
تام کاغذی که درآن نوشته هایی ریز به چشم میخورد؛ ب دست ایوا داد و قیافه ای بی گناه به خود گرفت.
-من؟ نه بابا خودت گیر کردی به صندلی.... ولی یادمه این کاغذه رو نشون دادی و گفتی قراره برای اینکه بتونی از تمام ظرفیت های وزارت خونه استفاده شه، قراره توی انبارش اولین سخنرانیت بعد از وزیر شدنت رو انجام بدی. این کاغذه هم متنشه. گفتی تو متنش نوشتی که قرار نیست تنها هدفت برای وزیر شدن داشتن خوراکی بیشتر باشه. آره...
ایوا سرش را کج کرد و با گیجی به آنها نگاه کرد. آرکو و تام به او لبخند زدند.
پایان فلش بک:
ایوا کاغذ خورده شده را جوید و قورت داد و از پشت پرده ای که دور سکوی سخنرانی کشیده بودند نگاهی به ملتی که در صندلی ها نشسته و منتظر بودند، نگاه کرد.
-ایوا؟ برو رو سکو خب چی کار داری میکنی؟
ایوا ناخنش را جوید و ریشه اش را کند.
-سخنرانی... میشه بندازیمش فردا؟
آرکو حوصله نداشت. شانه های او را گرفت و به سمت سکو هل داد.
-موفق باشی ایوا! لطفا میکروفون رو نخور... میزی که روش میکروفون هست رو هم نخور. افرین.
ایوا به پشت سرش نگاه کرد. راه برگشتی نبود؛ او همانجا رو سکو، رو به جمعیتی که برایش دست میزدند ایشتاده بود. آرکو شستش را به نشانه تایید نشان ایوا داد.
ایوا لبخندی نگران تحویل مردم داد و آرام آرام به سوی میکروفون به راه افتاد.
آرکو، اولین کسی بود که متوجه پوست موزی که سر راه الکساندرا ایوانوا قرار گفته بود، شد.
-ایوا... هی! پیس پیس ایوا! مواظب باش!
ایوا برگشت و به آرکو نگاه کرد.
-نه نه! جلوی پاتو نگاه کن ایوا!
لحظه ای بعد، ایوا پایش را روی پوست موزی بسیار چروکیده و قهوه ای که گویا میلیون ها سال از طول عمرش میگذرد، گذاشته و در حالی که فریاد میزد، به شکل خجالت آوری روی زمین نیفتاد.
حتی از روی سکو پایین هم پرت نشد.
جمعیت هم به او خیره نشدند.
ایوا فریاد زنان، در حالی کل جامعه ی جادویی را-به جز اربابش- لعنت میکرد، از روی سکو غیب شد.
ملت به پوست موز لهیده در صحنه، که گویا رمزتاز بود خیره شدند.