سلام پروفسور
نمیدونم من رو میشناسید یا نه ولی من دختری هستم که ... سالها پیش لرد ولدمورت پدر و مادرم رو به قتل رسوند و میراث خانوادگی ما رو ازمون دزدید...
جد من از سمت خاندان مادری روونا ریونکلاو هست ... بانوی جسور و زیبایی که در حال حاضر من تنها کسی هستم که با اون نسبت خونی عمیقی دارم...
داستان تمام مشکلات من از جایی اغاز میشه که تام ریدل عاشق مادر من شد ... اون بعد از اینکه نیم تاج ریونکلاو رو به یک جان پیچه تبدیل کرد به مادرم سپرد ...مادرم از این موضوع خبر دار نبود و حتی نمیدونست که تام به اون علاقه مند هست.... سالها گذشت تا مادرم با پدرم ازدواج کرد و من به دنیا اومدم همه چیز عالی بود تا زمانی که تام ریدل تبدیل شد به سیاه ترین جادوگر جهان یعنی لرد ولدمورت ... مادرم پیشگوی ماهری بود ... اون فهمیده بود که دیر یا زود خودش و پدرم توسط ولدمورت به قتل خواهند رسید ... برای همین من رو به یک یتیم خانه در انگلستان واقع در لندن منتقل کرد و تنها چیزی که برام به جا گذاشت یک گردنبند بود با نوشته ای در داخلش : ((زمانی که تاریکی حمله کرد به گذشته ات رجوع کن)) این یک پیشگویی از جنگ هاگوارتز بود... و اشاره به یکی از جان پیچه های ولدمورت یعنی نیم تاج ریونکلاو داشت...
----------------------------------------------
نمایشنامه: جنگل ممنوعه
((داستان اضافه تر از کتاب ها و فیلم ها نوشته شده))
از زبان ایزابل :
انقدر که دویدم دیگه حتی پاهامو حس نمیکردم ... دورم فقط درخت بود ... فقط درخت ... کم کم یه عالمه مرگخوار دورم جمع شدن... نمیدونستم که باید چیکار کنم به خودم اومدم و متوجه شدم که خلع سلاحم کردن و با عده زیادی از مرگ خوار ها محاصره شدم... تا اینکه خودش اومد و رو به روم ایستاد...
با صدای زمزمه واری گفت: تو دقیقا شکل مادرتی...
نمیدونستم داره درباره چی حرف میزنه .. حتی نمیدونستم مادرمو از کجا میشناسه ...
ایزابل:چی میگی ؟ تو درباره خانوادم ، درباره مادرم چی میدونی؟
لرد ولدمورت : دختر کوچولوی بیچاره ... مادرت احمقی بیش نبود ، پدرت هم همینطور ... اگه قبول کرده بودن که به ارتش تاریکی من بپیوندن شاید الان زندگی بهتری داشتی و همینطور اونا رو ...
ایزابل :عوضی ... چطور تونستی ؟باهاشون چیکار کردی؟
لرد ولدمورت: کشتن ادمایی که ازت سرپیچی میکنن لذت بخشه ....
و بازی کردن باهاشون لذت بخش تر... بشکنج (با فریاد)
ایزابل:وقتی اون طلسم رو روم اجرا کرد انگار هر لحظه ده استخوان ازم میشکستن و با چاقو به جون تمام بدم افتاده بودن...
واقعا شکنجه محض بود... توی اون لحظه فقط یه ارزو داشتم ... اینکه با پدر و مادرم این کارو نکرده باشه...
----------------------------------------
من میخوام باهاش بجنگم پروفسور پس لطفا درخواست من رو برای عضویت در محفل بپذیرید...