خلاصه: مرگخوارا روحی رو دستگیر کردن که باید شکنجش کنن و متناسب با بدنی که روح توشه شیوه های شکنجه متفاوته.
روح بعد از خارج شدن از بدن لرد ولدمورت وارد بدن لینی میشه و مرگخواران تصمیم میگیرن معجون سوسک کش هکتور رو روی لینی امتحان کنن تا روح داخش حسابی شکنجه بشه. هکتور هم میخواد با چند تا سوسک معجون درست کنه که مرگخواران تصمیم میگیرن اول سوسک هارو تیکه تیکه کنن تا لینی بیشتر شکنجه شه.
---
سو شیشه ی سوسک رو از هکتور قاپید و جلوی لینی که با چند تار موی بلاتریکس به میز بسته شده بود، گرفت. درش را باز کرد و شیشه را سر و ته کرد که همه ی سوسک ها به زمین افتادند و در کسری از ثانیه ناپدید شدند.
-اه. ای بابا. همینو کم داشتیم.
-هوش حشرات و باگ هارو دست کم نگیرین. ما به مرگ و شکنجه تن نمیدیم. نه به ظلم. نه به خشونت. هشتگ #م..
-سو دنبال سوسک ها بگردیم یا راه دیگه ای برای شکنجه ی لینی پیدا میکنیم؟
سو چند ثانیه مکث کرد تا ذهنش یک راه را انتخاب کند. بعد از چند ثانیه یادش آمد که ریونکلاوی است و همیشه فکر بکری در سر دارد و همان موقع آن فکر، در حال بیرون آمدن از دهانش بود.
-ما میتونیم با دنبال سوسک ها گشتن، لینی رو شکنجه کنیم. فکر شکار سوسک هایی که قراره کشته بشن حسابی به لینی پارانویا وارد میکنه و بعد با سوسک ها و معجون، لینی رو ضربه فنی میکنیم.
روح بدجنس که در بدن لینی پنهان شده بود با این تهدید اصلا مضطرب نشد و با خودش فکر کرد مگر یک فرد چه قدر میتواند از کشته شدن سوسک ها ناراحت شود و بیشتر سعی میکرد تا راهی برای مشکل معجون سوسک کش هکتور پیدا کند. آیا باید از این بدن هم فرار میکرد و جای دیگری پنهان میشد؟ فرصت فکر کردنش به پایان رسید چون با جیغ لینی درد بسیار سنگینی را احساس کرد.
-ایــــــــــــــــــــی. نکنید. نامردا دنبال سوسک ها نگردید. اونها هم جون دارن.
لینی رو به بندن که داشت اطراف فرش را جست و جو میکرد گفت:
-بندن یادت نیست اون روزی رو که...
-پیداش کردم.
این صدای سو بود که خودش اولین سوسک را پیدا کرده بود. لینی گریه و زاری میکرد و مرگخوار ها به دنبال سوسک، سوراخ سنبه های اتاق را جست و جو میکردند. روحِ داخل لینی که به زور توی قد و قامت لینی گنجیده بود، حالا سر درد و کمر درد و مغز درد هم به دردهایش اضافه شده بود و یکسره ناله میکرد. لردولدمورت از روندِ بهبودِ اوضاع رضایت داشت و با صدای ناله و دردِ روح مدیتیشن میکرد.
-پیداش کردم.
یک سوسک دیگر هم پیدا شد. این سری کتی بل یکی را از توی گلدون با دست بلند کرد و توی شیشه انداخت.
-ده امتیاز گریفیندور.
روح سرش را از درد به دیواره های بدن لینی میزد و حسابی مچاله شده بود. لینی هم جیغ هایی میکشید که در آزکابان هم نمیکشیدند و یک سره نفرین میکرد و دیگران را به درستی و دوستی دعوت میکرد.
-نکنید. سوسک هارو نگیرین. خوشتون میاد یکی شمارو با دستمال کاغذی بگیره و از پنجره طبقه سی ام پرت کنه بیرون؟
روح هم دیگر با لینی همصدا شده بود.
-نگیرین..سوسک هارو نگیرین...
و از درد ناله میکرد.
مرگخواران با دستمال و تور و ظرف دنبال سوسک ها بودند و در کسری از ثانیه اتاق را حسابی به هم ریختند و در این بین حواسشان نبود که با همهمه و خرد کردن وسایل، میزی که لینی روی ان بسته شده بود تکان خورده بود و طناب های لینی شل شده اند.
لینی خودش را تکان تکان داد و سعی کرد یکی از بال هایش را آزاد کند. به زور موهای بلاتریکس را یکی یکی گاز گرفت و خودش را بیرون کشید اما در شلوغی و سر و صدا کسی متوجه آزاد شدن او نشد.
لینی سریع سنسور های حشره ای خودش را فعال کرد و سوسک را پیدا کرد. سوسک از روی ستون دیوار روی سقف خزیده بود و روی یکی از بال های پنکه سقفی قایم شده بود. لینی بال بال زنان و به سرعت خودش را پیش سوسک رساند. سوسک کوچک، کفشدوزکی بود که حسابی ترسیده بود و خودش را جمع کرده بود. لینی دستی به روی سوسک کوچک کشید و به او نگاهی کرد.
-نترس کوچولو من دوست تو هستم. اسمت چیه؟
سوسکِ لرزان کمی خودش را باز کرد.
-اسمم چیهیرو است.
-خوبه. نگران نباش من از اینجا میبرمت بیرون. این یه قدرت خاصه که ما حشره ها داریم. میتونیم خودمون رو نامرئی کنیم. وقتی آدما دنبالمون میوفتن به درد میخوره و ما نامرئی میشیم و اونا مدت ها به هوا و مشت و لگد میزنن.
خنده ی لینی با فریاد بلاتریکس که به بالای پله ها اشاره میکرد قطع شد.
-اونجارو هم بگردین. خروجی هارو هم مسدود کنید.
مرگخوار ها جلوی در و پنجره ها کشیک میدادند و اطراف را خوب نگاه میکردند.
کفشدوزک کمی ترسش ریخته بود، حرکت کرد و به لینی نزدیک شد.
-اسم شما چیه؟
-اقای هاکو...اهم...لینی.
کفشدوزک لبخندی زد. لینی دست هایش را گرفت.
-خوب گوش کن. ما باید از اینجا بریم بیرون. باید پیش من پرواز کنی و نباید نفس بکشی تا وقتی که به پنجره ی بالای اتاق برسیم. اونو یادشون رفته ببندن. هر اتفاقی هم که افتاد نباید نفس بکشی وگرنه طلسم از بین میره و همه تورو میبینن.
با شمارش لینی، هر دو نفسشان را حبس کردند و شروع به پرواز به سمت پنجره کردند. مرگخواران با شمشیر و طلسم و جادو و جنبل وسایل اتاق را منفجر میکردند و لای خرابه های وسایل دنبال سوسک بودند؛ زنده یا مرده.
روح داخل لینی که غم و غصه و درد وحشتناک را تحمل میکرد، حالا کمبود اکسیژن هم به دردهایش اضافه و حسابی کبود شد.
-نفس بکش...جون مادرت نفس بکش...هننننن...
تقریبا به پنجره رسیده بودند که کفشدوزک نفس کشید و بالافاصله هم عطسه ای کرد که باعث شد بال هایش با سرعت بیشتری تکان بخورند و صدای ویززز در گوش یکی از مرگخوار ها شنیده شد.
-اوناهاش. اونجان. دارن فرار میکنن.
میگخواران به سمت لینی و کفشدوزک حمله ور شدند تا آنهارا اسیر کنند. اما لینی کفشدوزک را بغل کرد و با ذکر "یا مرد مورچه ای" گازش را گرفت و به سمت پنجره پرواز کرد. مرگخواران به سمت لینی شیرجه میزدند اما لینی که از قهرمانان کوییدیچ بود با سرعت جاخالی میداد. اولی را جا گذاشت. دومی را هم جا گذاشت. به سمت سومین مرگخوار رفت و درست در لحظه ی اخر کنار کشید و مرگخوار با دیوار یکی شد. لینی با سرعت به سمت پنجره ی دایره ای شکل بالای اتاق رفت و کفشدوزک را با تمام قدرت به بیرون پرت کرد.
-اینم از این. آره. فرار کن کوچولو.
لینی ویززز غرورمندانه ای کرد و همین که برگشت. انتظاراتش از جمعیت حامی و طرفدار، تبدیل به جهنمی شد که با مرگخواران عصبانی و رعدبرق بلاتریکس و اربابش احاطه شده بود. چند ثانیه بعد روح در حالی که سر گیجه داشت به هوش آمد و خودش و لینی را دوباره بسته شده به میز دید.
ابر های سیاه لای موهای بلاتریکس شناور بودند.
-هکتور...سریع تر معجونو آماده کن. میخوام اون روح رو، ایتالیایی سرو کنم برای ارباب. واسه تو هم بعدا دارم لینی...