~پست پایانی~باروفیو کمی این پا و آن پا کرد و در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود گفت:
-ینی هیچ راهی نداره این گاوه ما ره ندید این روحه ببره؟
مرگخواران نگاه هایی حاکی از سرزنش، تهدید، تخریب و... روانه باروفیو کردند.باروفیو در جواب نگاه ها با طلب کاری و در حالی که هنوز هم بغضش را جمع و جور نکرده بود گفت:
-چیه انتظار دارید روستایی همی طوری گاوش ره بده بره؟ نه خیال باطل ره کردین!
قبل از این که هر مرگخوار دیگری دست به کاری بزند بلاتریکس همانطور که یک شاخه از موهایش را که به زور از بقیه جدا کرده بود دور انگشتش میپیچد در نهایت خونسردی گفت:
-کروشیو...
سپس ادامه داد:
-خب هنوزم گاوت رو میخوای باروفیو؟
-خ...خیر...نمیخوایم فقط بذارید برای آخرین بار ازش خداحافظی ره بکنم.
روح گاو نر که با اشتیاق شاهد ماوقع بود گفت:
-فقط زود داداش دستت درد نکنه.
بقیه مرگخواران همه با اشتیاق دور گاو ماده و باروفیو جمع شده بودند تا شاهد آخرین وداع باشند که در همان حین صدای تق تق در بلند شد.
لیسا رفت و در را باز کرد،دلفی پشت در بود،گفت:
-ارباب گفتن بیام بپرسم ببینم کارای چسبوندن روحشون چطور پیش میره.
-باشه حالا این قیافه چیه به خودت گرفتی؟
-هیچی، خلوت تنهاییم از جیبم افتاد کف اتاق ارباب، پیداش نمیکنم.
-
-خب حالا کارا چه طور پیش رفته؟
لیسا خودش را از جلوی در کنار کشید تا دلفی وضعیت را ببیند؛ کاملا امیدوار کننده بود! روح یک گاو نر،یک گاو ماده که در آغوش باروفیو بود، مقداری گل گاو زبان پخش شده روی زمین، و حلقه مرگخواران که با اشتیاق به ماجرا خیره شده بودند.
دلفی آب دهانش را با صدا قورت داد و گفت:
-باشه من میرم به ارباب...گزارش بدم.
10 دقیقه بعدپاق لرد ولدمورت وسط اتاق ظاهر شد.
حلقه مشتاق مرگخواران به سرعت به دیوار چینی جلوی صحنه دلخراش وداع آخر مبدل شد و در حالی که همگی لبخند هایی اینطوری"
" به لب داشتند گفتند:
-سلام ارباب! خوبین؟
-ارباب شما چرا زحمت کشیدین اومدین؟
-کارا عالی پیش میره ارباب تشریف ببرید.
در همان اثنا صدای تق تق در شنیده شد، لیسا با غر غر سمت در رفت و آن را باز کرد و وقتی دلفی را دید گفت:
-هی! ببینم تو چرا آپارات نمیکنی؟
_هعی...
دلفی فقط در سکوت سری تکان داد و پاسخی نداد.سپس لیسا و دلفی پیش بقیه مرگخواران رفتند ودر ادامه صف طویل ایستادند.
لرد گفت:
-شما ما رو تسترال فرض کردین؟ بیاین کنار ببینیم اون پشت چی میکنین؟
مرگخواران بدون هیچ حرفی به هم نزدیک شدند و دیوار را تنگ تر کردند.
-میاین کنار یا خودمون بکشیمتون کنار؟
لرد که با کسی شوخی نداشت! مرگخواران با ترس و لرز یکی یکی کنار کشیدند و صحنه وداع آخر آرام آرام نمایان شد.
همه چیز همانطور مانده بود، باروفیو هنوز در آغوش یار بغض کرده بود و حتی متوجه حضور لرد هم نشده بود،گاو نر و بقیه چیز ها هم تغییر چندانی نکرده بودند.
-بگین ببینیم اینجا چه خبره؟ شما دارید روح ما رو میچسبونید الان؟ این توی بقل این گاوه چکار میکنه؟ این روحه چیه؟ اینایی که روی زمین پخشن چین؟ مارو یاد مواد اولیه معجونای هکتور میندازن زود جمعشون کنید جلوی چشممون نباشن.
مرگخواران یکی یکی و با صداهایی که از هکتور هم بیشتر ویبره میزد شروع به توضیح کردند،آماندا اول شروع کرد وگفت:
ارباب... ما از یه روح... حل...حلالیت گرفتیم. بعد سیبل روح بعدیو... اح...احضار کرد که ای...این گاوه بود.
سپس لادیسلاو ادامه ماجرا را گفت:
-ارباب آ... ما زین سوی به زان سوی گشتیم تا روشی بیابیم که بهر حلالیت طلبیدن از گاو ما را یاری بنماید؛زیرا از سخنوری به لسان گاوگونه عاجز بودیم.
و همینطور تعریف ماجرا تا ته صف طویل مرگخوار ها ادامه پیدا کرد تا به دلفی که نفر آخر صف بود رسید:
-
قیافه لرد که با هر کلمه از توضیحات اینطوری"
"تر شده بود، حالا دیگر خیلی اینطوری"
"شده بود.
-ما اگر روحمونو با چسب نواری به هم میچسبوندیم از این که بدیم شما ها بچسبونید بهتر بود.اصلا شما لیاقت چسبوندن روح ما رو ندارید!
جمعش کنید این بساطو! نخواستیم اصلا!
لرد همین که رویش را برگرداند و خواست از آنجا برود دوباره برگشت و گفت:
-بگیر دلفی این خلوت تنهاییت رو،پخش شده بود کف اتاق ما... ضمنا! حق هم نداری بری توش بمیری، گفته باشیم.
پایان