سدریک پس از تایید ایدهی لینی دوباره خوابید!
_زمان سالازار کسی تا لنگ ظهر نمیخوابید...همه سحرخیز بودن...یه بار یکی خیز نبود سحرش، سالازار کبیر با آرنج...
_عذر میخوام مارولو که حرفت رو قطع میکنم...ولی به نظرم زودتر یه کلنگی، پتکی چیزی پیدا کنیم و دیوار رو خراب کنیم...این اژدها بازم بزرگتر شد، فکر نکنم ارباب بیشتر از این بتونن...
_ما میتونیم...ما بر همه چیز تواناییم...ولی خب به حرف الکساندرا گوش بدین و زودتر دستبکار بشید!
مرگخواران با سرعت ادوات تخریب را فراهم کردند و سپس به وسیله آن ادوات به جان دیوار افتادند. دیوار اتاق تسترالها زیاد محکم نبود...چرا که بلاخره بعد از چند ضربه، فرو ریخت و تام متهوع و تسترالها نمیان شدند!
_
_تام؟ خجالت نمیکشی جلو ارباب؟
_
_مامان...حالم بهم خورد!
_تام...ارباب حالا هیچی...خجالت نمیکشی حال اژی رو هم بهم زدی!
_ما هیچی مگان؟
_نه...چیزه..ارباب...منظورم یه چیز دیگه بود!
در همین گیرودار، اژدها بار دیگر رشد کرد، به طوری که دیگر در بغل لرد جا نمیشد!
_خب...الان گشنمهام شد!
لرد که فرصت را مناسب دید اژدها را که دیگر پایش به زمین رسیده بود را رها کرد و رو به مرگخواران گفت:
_خب یاران ما...برای این اژدها غذای درخوری پیدا کنید و سیرش کنید...یادتون باشه که باید حسابی حواستون بهش باشه!
لرد این را گفت و به قصد
فرار استراحت خواست تا به سمت اتاقش برود، که اژدها فریاد زد:
_میخوام تو غذا رو بذاری دهنم مامان!
_حیف که ابهت اربابیمان مانع از این میشود که سرمان را به دیوار بکوبیم!