هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

به برنامه "تور جهانی سالازار اسلیترین" ملحق شوید و به مدت یک هفته، بر اساس علایق و استراتژی‌های تصرف جهانی ایشان، در انجمنی که مورد بازدید سالازار کبیر قرار می‌گیرد، وی را همراهی کنید.


این برنامه به همه‌ی جامعه‌ی جادوگری، از اعضای محفل ققنوس گرفته تا مرگخواران و کارکنان وزارت سحر و جادو، فرصت می‌دهد تا در این مهم، شریک و همراه سالازار شوند.


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: مغازه ی بورگین و بارکز
پیام زده شده در: ۱۷:۴۵ پنجشنبه ۲ شهریور ۱۴۰۲

ریونکلاو، مرگخواران

تری بوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۲۱ پنجشنبه ۲۰ خرداد ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۴:۱۱:۱۱ سه شنبه ۲ مرداد ۱۴۰۳
از پشت ویترین
گروه:
جـادوگـر
ریونکلاو
جادوآموخته هاگوارتز
مرگخوار
پیام: 268
آفلاین
مرگ‌خواران در اینکه حین همه‌ی تمام تلاششون رو برای مهار بلاتریکس میکردن به پرده‌ی سینما خیره شدن تا ببینن توی این فیلم نحس قراره چه اتفاقی بیافته؟

در مخفیگاه لرد باز شد و دامبلدور با چشم‌هایی پر از اشک اومد داخل.
- تام!
- دامبلدور!
- پسرم... شنیدم که چی گفتی. همیشه میدونستم به سمت روشنایی برمیگردی.
- دامبلدووور!
- بیا پسرم... بیا! خجالت نکش.

ولدمورتِ روی پرده از جاش پرید و به طرف دامبلدور هجوم برد.

یک لحظه مرگ‌خوار ها و بلاتریکس از اینکه اربابشون هنوز اقتدارشو حفظ کرده خوشحال شدن و بی حرکت وایستادن.
ولی حرکت بعدی لرد کاملا برخلاف پیشبینیشون بود.

لرد با عجله به سمت دامبلدور دوید یکدفعه به طرز ناباورانه‌ای بغلش کرد.

بلاتریکس که با دیدن این صحنه سیم‌های مغزش قاطی شده بود جیغ کوتاهی کشید و بیهوش روی دست مرگ‌خوار ها افتاد.
ولی انگار کارگردان هنوز هم بیخیال نشده بود.

لرد در حالی که توی بغل دامبلدور گریه میکرد گفت:
- دامبلدور! ببخشید که این همه وقت اذیتت کردم. خیلی آدم بدی بودم. دیگه قول می‌دم کسی رو اذیت نکنم. از این به بعد آدم خوبی میشم و به همه کمک میکنم.
-نگران نباش مسرم من همیشه دوستت داشتم. مطمئن بودم که یه روزی برمیگردی پیشم. گذشته ها گذشته. مهم الانه...

بلاتریکس حتی با اینکه بیهوش روی دست و پای مرگخوارها پخش شده بود با شنیدن هر کلمه از جانب لرد و دامبلدور روی پرده تشنج میکرد!
مرگ‌خوارها هم نمیدونستن که اون لحظه به تماشا ادامه بدن، بلاتریکس رو بیدار کنن یا ایوانو بگیرن که دوباره از یه سوراخی فرار نکنه.




پاسخ به: مغازه ی بورگین و بارکز
پیام زده شده در: ۱۶:۵۶ پنجشنبه ۲ شهریور ۱۴۰۲

اسلیترین، وزارت سحر و جادو، مرگخواران

اسکورپیوس مالفوی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۱ پنجشنبه ۲۴ تیر ۱۴۰۰
آخرین ورود:
امروز ۰:۳۰:۴۱
از دست حسودا و بدخواها!
گروه:
مرگخوار
اسلیترین
جادوآموخته هاگوارتز
جـادوگـر
شـاغـل
مترجم
پیام: 273
آفلاین
مرگخواران همانطور که مشغول دیدن فیلم بودند اعتراض هایشان ثانیه به ثانیه بالا می گرفت و بیشتر میشد. فیلم هری پاتر آنقدر تناقص و تحریف را از نظر تماشاگران مرگخوار داشت که اگر کارگردان فیلم در آن لحظه آنجا بود او را می گرفتند و خفه می کردند تا اثری از او نماند ولی حیف که در دسترسشان نبود و مجبور بودند فیلم را تحمل کنند و برای حفظ انگیزه شأن شخصیت های خود را در فیلم پیدا کنند.

- اون منم! کتش خیلی شبیه منه...پاهای بزرگی هم داره که معلومه همش داره ازش به عنوان لگد استفاده می کنه.
- نه تری تو توی فیلم سیاهی لشکری! اصن فکر نکنم اسمی از تو برده باشن داخل فیلم! در ضمن اون هاگریده و خیلی از تو بزرگتره!
- خودت چی؟ تو که اصلا داخل فیلم نیستی! فیلمی هم درباره نساختن فقط تو کتاب آخری اون نسخه فرعی.

اسکورپیوس حرفی برای گفتن نداشت و تری خوب جواب او را داده بود پس سکوت کره تا بیشتر از این تری آبرویش را نبرد که با نگاه های خیره مرگخواران نگاهش به پره سینما جلب شد.

ولدمورت سفیدپوست در حالی که وارد مخفیگاهش شده بود به سمت دوربین و صفحه سینما رفت و شروع کرد به زانو زدن و خواندن نقشش.

- ای دنیا! دیگه خیلی دیره من دیگه نمی‌خوام آدم بدی باشم من می‌خوام خوب بشم من می‌خوام با هری پاتر صلح کنم و با اون به مردم دنیا کمک کنم!

مرگخواران در حالی که سعی می کردند گروهی و گله ای بلاتریکس را مهار کنند به صحفه سینما نگاه کردند و فکر کردند چگونه و چرا که اربابشان نه سفید پوست بود و نه این حرف ها را زده بود و حالا چرا این صحنه در فیلم پخش شده بود.


ویرایش شده توسط اسکورپیوس مالفوی در تاریخ ۱۴۰۲/۶/۲ ۱۷:۳۳:۵۴

دلت آواتار میخواد؟ یه سر به این پست بزن و آواتار خودت رو سفارش بده.


تصویر کوچک شده




پاسخ به: مغازه ی بورگین و بارکز
پیام زده شده در: ۲:۵۸ پنجشنبه ۲ شهریور ۱۴۰۲

هافلپاف، مرگخواران

سدریک دیگوری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۳ دوشنبه ۲۸ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
امروز ۲:۰۸:۲۵
از خواب بیدارم نکن!
گروه:
مرگخوار
شـاغـل
جادوآموخته هاگوارتز
هافلپاف
جـادوگـر
پیام: 729
آفلاین
- کی جرئت کرده همچین اراجیفی تو فیلمنامه بنویسه؟ این داستان تحریف شده‌ست! حقیقت نداره! این...

فریاد بلاتریکس با دیالوگ هری نصفه ماند.

- من پسری‌ام که زنده موند! من امید جامعه‌ی جادوگری‌ام! ولدمورتو نابود می‌کنم و همه‌‌تونو از زیر سیاهیش نجات میدم!

بلاتریکس با اطمینان بیشتری فریاد کشیدن را از سر گرفت.
- من که گفتم تحریفه! دیدین؟ دیدین؟ این کله‌زخمی اصلا عرضه داشت خودخواسته همچین مزخرفاتی بگه بدون اینکه دامبلدور ازش بخواد؟ نه! همش عین یه عروسک بازیچه‌ی دست اون پیرمرد بود! این فیلم با داستان ساختگیش نقض مسلم حقوق اربابه!

با بالا گرفتن صدای اعتراض تماشاچیان، نگهبان‌ها به طرف بلاتریکس هجوم بردند تا او را ساکت کنند. اما با دیدن جرقه‌های الکتریسیته‌ای که لای موهای بلاتریکس می‌درخشید، منصرف شده و تصمیم گرفتند صبر کنند تا خشمش خودبه‌خود فروکش کند.

- بشین بلا، بذار ببینیم بقیه‌ش چی میشه.

چشم‌غره‌ی سهمگینی که بلاتریکس نثار آیلین کرد، توانایی این را داشت که او را ذوب کرده، از سطح زمین عبور داده و به هسته برساند. اما آیلین محو تماشای فیلم و سخت مشغول پاپ‌کرن خوردن بود و چشم‌غره را ندید. بنابراین ذوب هم نشد.


فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: مغازه ی بورگین و بارکز
پیام زده شده در: ۱:۳۰ پنجشنبه ۲ شهریور ۱۴۰۲

ریونکلاو، مرگخواران

آیلین پرینس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۳۲ پنجشنبه ۲۴ بهمن ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۲۲:۱۰:۰۹ شنبه ۳۰ تیر ۱۴۰۳
از من به تو نصیحت...
گروه:
جـادوگـر
مترجم
جادوآموخته هاگوارتز
ریونکلاو
مرگخوار
پیام: 310
آفلاین
مرگخواران که تا آن لحظه در حال تفکر و به دنبال پیدا کردن راه خروج سینما بودند ناگهان سر جایشان متوقف شدند.

- این الان چی گفت؟

دمای هوایی که در محدوده ی یک متری بلاتریکس بود به طرز خطرناکی افزایش پیدا کرد و مرگخواران نزدیک به او پیش از هر چیز از او فاصله گرفتند. هکتور در کمال تعجب ساکت بود و به جای ویبره ی نرمال اش، صرفا همانجایی که ایستاده بود دچار ارتعاشی ناگهانی شد.
مرگخواران برای لحظه ای از خروج از سینما صرف نظر کردند و روی صندلی های ردیف اول سینما که روی آنها نشسته بودند اندکی جا به جا شدند. آیلین به سمت مسئولی که کنار در سینما ایستاده بود رفت، یک بسته تخمه را با خشم از دست او قاپید، برگشت و سر جایش نشست.

- اسم همون کسی که پدر و مادر منو کشت چیه؟

هاگرید روی صفحه ی سینما، به آرامی و با لکنت گفت:
- اسم اون ولد... ولد...

مرگخواران دوباره سرجاهایشان خشک شدند. یعنی این فرد جرئت می کرد اسم ارباب والامقامشان را به زبانش بیاورد؟

-اسم اون... ولدمورته.

و آنجا بود که بلاتریکس منفجر شد.


ویرایش شده توسط آیلین پرینس در تاریخ ۱۴۰۲/۶/۲ ۱:۴۹:۴۴



پاسخ به: مغازه ی بورگین و بارکز
پیام زده شده در: ۰:۴۶ پنجشنبه ۲ شهریور ۱۴۰۲

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
جـادوگـر
اسلیترین
شـاغـل
مرگخوار
جادوآموخته هاگوارتز
پیام: 6961
آفلاین
ولی گاهی حتی " هر چه زودتر" هم دیر بود!

سیل اشک، ایوان و کوسه را فرا گرفت و با خود برد.
و چقدر خوش شانس بودند که اشک های جاری، خودشان راه خروج را پیدا می کردند.

لینی هنوز جلوی در خروجی ایستاده و با جدیت دست هایش را باز کرده بود که مانع فرار ایوان و کوسه بشود.
- بلا... صدایی میاد!

بلاتریکس پشت سر لینی روی تخته سنگی نشسته بود و قاب عکس لرد سیاه را برق می انداخت.
- طبیعیه. از صبح دنبال این دو تا جونور بودیم. چیزی نخوردیم.

- نه نه... صدا جامد نیست. گاز هم نیست. مایعه!

بلاتریکس کمی از لینی فاصله گرفت.
- اینم طبیعیه. از صبح دنبال این دو تا جونور بودیم. دستشویی هم نرفتیم.

لینی قصد داشت بگوید صدا خیلی مایع تر از این حرف هاست... ولی فرصت نکرد. خود صدا به همراه کوسه و ایوان داخلش سر رسید و لینی و بقیه مرگخوارها را با خود برد.
همگی دست و پا می زدند و سعی می کردند در اشک های شور کوسه شنا کنند. سدریک سعی نمی کرد. بالش بادی اش مثل قایقی او را حمل می کرد. هکتور هم داخل پاتیلی نشسته بود و با ملاقه پارو می زد و سعی می کرد همه را زیر بگیرد. لینی دست نوازش بر سر کوسه می کشید که او را آرام کند که شاید دست از اشک ریختن بردارد.

سیل اشکی، مرگخواران را به سمت سالن سیاه رنگی هدایت، و به داخل آن پرتاب کرد.
سالن تاریک بود و صدای "هیس، هیسسسس" از هر طرفش به گوش می رسید. ناگهان نور بسیار براق و روشنی چشم هایشان را خیره کرد.

- ما تسلیمیم!
- هر کاری من کردم، سوزانا کرده در واقع.
- این از طرف خودش حرف می زنه. من زیادم تسلیم نیستم!

نور نزدیک تر شد.
- ساکت باشین... بشینین همون دو ردیف اول. مگه نمی بینین فیلم شروع شده. تخمه می خوایین؟ قاچاقی وارد کردم. از دو هفته پیش مونده ولی قابل خوردنه. هی تو... نَویز! و اون یکی... نَویب!

مرگخواران و کوسه اجبارا در سالن سینمای کوچک شهربازی مشغول تماشای فیلم شدند. کمی که می گذشت شاید می توانستند بی سر و صدا سالن را ترک کنند.

- چی نوشته؟
- هری پاتر و چی چی؟
- تشابه اسمیه؟
- تشابه اربابی هم که هست...

صدای هاگرید داخل فیلم بلند شد.
- بله. مرگخوارا! جادوگرای بد و مزخرف و به درد نخور و شروری هستن که به اسمشو نبر لعنتی زشت خاک بر سر خدمت می کنن. همه ازشون متنفرن هری. کسی نمی تونه جلوی من به آلبوس دامبلدور توهین کنه.


ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۴۰۲/۶/۲ ۰:۴۹:۲۰



پاسخ به: مغازه ی بورگین و بارکز
پیام زده شده در: ۲۳:۲۵ چهارشنبه ۱ شهریور ۱۴۰۲

هافلپاف، مرگخواران

سدریک دیگوری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۳ دوشنبه ۲۸ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
امروز ۲:۰۸:۲۵
از خواب بیدارم نکن!
گروه:
مرگخوار
شـاغـل
جادوآموخته هاگوارتز
هافلپاف
جـادوگـر
پیام: 729
آفلاین
اشک در چشمان کوسه حلقه زد. لبانش شروع به لرزیدن کرد و حنجره‌اش با چندین حرکت شنا و پروانه و درجا زدن، خود را برای جیغی گوشخراش گرم کرد.

- این چش شد یهو؟
- چرا داره اینجوری می‌کنه؟ صورتش چرا این ریختی شد؟
- شاید سعی داره با اجزای صورتش یه نمایش اجرا کنه برامون؟

ظاهرا بغض کردن کوسه‌ها با انسان متفاوت بود و هیچ یک از بچه‌ماگل‌های حاضر در تونل، تخصصی در زمینه‌ی بغض یک بچه کوسه‌ی سخنگوی حساس و زودرنج نداشتند.

این موضوع کمکی به رفع ناراحتی کوسه نکرد. ثانیه‌ای بعد، بغضش با صدای وحشتناکی ترکید و درحالی که چند سنگ ریزه از سقف تونل به پایین می‌ریخت، اشک‌های سیل‌آسایی شروع به باریدن کرد.

- فرار کنیییین!

ماگل‌های وحشت‌زده بی‌هدف شروع به دویدن کردند و ایوان زحمت زیادی کشید تا هر بار خود را از زیر دست و پایشان نجات دهد. تعداد ماگل‌ها زیاد بود و کار ایوان سخت.

صدای گریه‌ی کوسه در تونل می‌پیچید و در اثرش همچنان سنگ‌ریزه‌ها سقوط می‌کردند. اشک‌هایش بی‌وقفه پایین می‌ریختند و حدود سه سانتی‌متر از سطح زمین بالا آمده بودند.

ایوان باید هر چه زودتر راه خروج از این جهنم را پیدا می‌کرد.


فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: مغازه ی بورگین و بارکز
پیام زده شده در: ۲۲:۳۲ چهارشنبه ۱ شهریور ۱۴۰۲

اسلیترین، مرگخواران

هکتور دگورث گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۴۲ سه شنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۵:۳۶:۲۹ یکشنبه ۲۷ خرداد ۱۴۰۳
از روی شونه های آریانا!
گروه:
مرگخوار
اسلیترین
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
پیام: 956
آفلاین
دسته ی دختر ها حالا به ایوان رسیده بودن.

- شما... با من... چی کار دارین؟

یکی از دختر ها انگشتش رو از وسط قفسه ی سینه ی ایوان رد میکنه.

- این یه کم زیادی طبیعی نیست؟
- نه بابا الان دیگه از این طبیعی ترش هم درست میکنن. این تازه با این خنگیش به نظرم مشخصه الکیه!
- من الکی نیستم! من خنگ نیستم! من یه اسکلت واقعی باهوشم!

اون یکی دختر در حالی که تلاش می کرد یک سیخ چوبی که از روی زمین برداشته بود رو در جایی که باید دماغ ایوان میبود، فرو کنه، گفت:
- ولی من همچنان فکر میکنم یه جای کار این میلنگه. به نظرم بیا پیچ و مهره های استخونشو از هم باز کنیم. برای پروژه ی پایان نامه منم خوبه.

ایوان اصلا خوشش نمیومد پیچ و مهره هاش از هم باز بشه. اون فقط میخواست هر چه سریع تر از اونجا فرار کنه.

کوسه هم که این همه همبازی خوب رو دیده بود بلاخره خودش رو به اونا میرسونه.
- منم بازی، منم بازی!

دختر ها که اصلا حواسشون به پشت سرشون نبود، با شنیدن صدای کوسه شوکه میشن و یکیشون در واکنشی غریضی جیغ کشون، مشتش رو توی هوا بلند میکنه و صاف و مستقیم تو دهن کوسه فرود میاره!

تق...تق... تق... تق تق...

این صدای فرود اومدن دندون های کوسه روی زمین بود!

- اصلا از این بازی خوشم نیومد!

تق...


ارباب یه دونه باشن... واسه ی نمونه باشن!




پاسخ به: مغازه ی بورگین و بارکز
پیام زده شده در: ۲۰:۱۳ چهارشنبه ۱ شهریور ۱۴۰۲

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۹:۰۵:۲۶ جمعه ۲۵ خرداد ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 5459
آفلاین
- آخ مادر جان... چشمام تار شد... دیگه هیچ‌جا رو نمی‌بینم... بگیر منو!

و ایوان غش می‌کنه و وسط دستای کوسه فرود میاد. کوسه که فقط یه کوسه بود و مغزش توان پردازش این همه اتفاقات سریع و یکهویی رو نداشت، مات و مبهوت یه نگاه به ایوان و یه نگاه به دخترها می‌ندازه.

همون موقع نوری قرمز تو اتاق پخش می‌شه و صدایی از بلندگو بلند می‌شه:
- لطفا از قوانین پیروی کنید. هرگونه آسیب رساندن به تیم بازیگری غیر مجاز است... غیر مجاز است... مجاز است... مجاز است... است!

ایوان واقعا شانس نداشت!

چرا که اگه شانسی داشت دقیقا در همون لحظه تیم هکری محله تصمیم به هک کردن سیستم صوتی تونل مرگ و اعلام مجاز بودن آسیب‌رسانی به بازیگران رو نمی‌دادن. دخترا به محض شنیدن "مجاز است" از داخل بلند گو، یک صدا فریاد می‌زنند:

- گــــودا!

و به سمت کوسه که همچنان ایوان در آغوشش بود حمله می‌برن. کوسه با دیدن جمعیتی که به سمتش میان، با خوش‌حالی ایوان رو پرتاب می‌کنه.
- آخ جون هم‌بازیای بیشتر!

ایوان تو هوا قل می‌خوره با مخ می‌ره تو دیوار. بر اثر این ضربه، بیهوشی‌ای که قبلا دچارش بود معکوس می‌شه و بلافاصله به هوش میاد.
- من کجام؟ اینجا کجاس؟ شما... شما دارین سمت من میاین؟ اینجا چه خبره؟

کوسه وقتی می‌بینه دخترا راهشونو به سمت ایوان کج کردن، اونم به دنبالشون می‌ره. تنها غصه‌ش این بود که دست نداشت تا مثل دخترا سنگ و چماق به دست جلو بره!




پاسخ به: مغازه ی بورگین و بارکز
پیام زده شده در: ۱۹:۵۷ چهارشنبه ۱ شهریور ۱۴۰۲

ریونکلاو، مرگخواران

سوزانا هسلدن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۶ دوشنبه ۲۵ بهمن ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۹:۴۲:۰۹ پنجشنبه ۴ مرداد ۱۴۰۳
از بچگی دلم می خواست...
گروه:
جادوآموخته هاگوارتز
مرگخوار
جـادوگـر
پیام: 94
آفلاین
- جیییییییق!

دخترک ماگل در حالی که با پوشش جیق هر گونه اشعه صوتی ای که قادر بود را از خودش ساتع می کرد ، با دستان لرزان به رو به رو اشاره کرد.

- حالت خوبه مارگارت؟
- او...اون...اون یه...

چشمان وحشت زده ی مارگارت به سیاهی غار خیره بود.

- اون چیه مارگارت؟
- اون...
- بگو... من طاقت شنیدنش رو دارم...

و مارگارت طوری جیق کشید که انگار دارد صحنه ی سوراری دادن یک کوسه ی گوشت خوار را به اسکلتی سخن گو ، به چشم می بیند.

- اون یه سنگههههه!
- اون یه سنگه؟
- اون یه سنگه!
- آره...اون یه سنگه.

همراه دخترک سنگ را برداشت و به آنطرف غار پرتاب کرد.

- خب...الان دیگه سنگی اینجا نیست مارگا...
- قرچ!

همزمان با پرتاب شدن سنگ توسط آن یکی ماگل ، صدایی شبیه به شکستن استخوان جمجمه ی یه اسکلت سخنگو به گوش رسید.


ویرایش شده توسط سوزانا هسلدن در تاریخ ۱۴۰۲/۶/۱ ۲۰:۰۷:۰۱

خواستن توانستن است.


پاسخ به: مغازه ی بورگین و بارکز
پیام زده شده در: ۱۸:۱۰ چهارشنبه ۱ شهریور ۱۴۰۲

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
جـادوگـر
اسلیترین
شـاغـل
مرگخوار
جادوآموخته هاگوارتز
پیام: 6961
آفلاین
کوسه و ایوانِ دست آموزش در طول تونل می دویدند.

- بدو بدو بدو... الان بهمون می رسن...
- این آخرین سرعتمه. اگه دقت کرده باشی من یک جفت پای دراز ندارم. یک دم دارم. با همونم دارم می دوئم!


در سمتی دیگر، بلاتریکس نگاه های تهدید آمیزش را نثار لینی می کرد.
- خب... لینی سه بعدی... ایوان و کوسه از کدوم طرف رفتن؟

لینی بعد از کمی تفکر به سمتی اشاره کرد.
- از اون طرف!

بلاتریکس اصلا به لینی اعتماد نداشت.
- رو چه حسابی؟

- من می گم از اون طرف رفتن. ثابت کن نرفتن!

بلاتریکس چاره ای جز قبول حرف لینی نداشت. همگی وارد آن مسیر شدند. رفتند و رفتند و رفتند...

- لینی؟
- جانم؟
- احساس خنکی نمی کنی؟
- راستش می کنم.
- هوای تازه به شاخکات نمی خوره؟
- می خوره فکر کنم!
- دلیلش چی می تونه باشه؟
- سیستم تهویه هوای پیشرفته؟

بلاتریکس سر لینی را گرفت و به طرف بالا چرخاند.
- خارج شدیم! از تونل خارج شدیم. مسیری که تو نشون دادی راه خروج بود. و نگهبانی که یه کم قبل کشتم گفت هیچ اسکلت و کوسه ای قبل از ما از تونل خارج نشده. لبخند تمسخرآمیز هم زد.. که البته آخرین لبخند عمرش شد.

لینی یک ریونی بود و کم نمی آورد.
- خوبه خب. اونا هنوز توی تونلن. می تونیم همینجا منتظر باشیم. بالاخره که میان بیرون. من هر دو تا دستمو باز می کنم و جلوی تونل وایمیسم که در نرن.


داخل تونل

- کوسه؟
- منو بیلی صدا کن.
- تو رو همون کوسه صدا می کنم. اونا کین از دور دارن میان؟

کوسه کمی دقت کرد. بینایی کوسه ها بسیار ضعیف است. ولی موفق شد چند بچه ماگل را تشخیص بدهد.
- مشتریان تونل! حالا می رسن به ما. چیکار کنیم؟

- من اسکلتم... تو کوسه ای. معلومه باید چیکار کنیم. کاری که بابتش پول دادن. باید بترسونیمشون که جلب توجه نکنیم و بعدش بتونیم راه خروج رو پیدا کنیم.

کوسه با خوشحالی بالا و پایین پرید.
- آخ جون! بازی!









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.