ارشد ریونکلاو
1.مرلین اولین پیامبر جادوگران و ساحرگان و موجودات جادویی بود. حتی پیش از اینکه اولین جادوگران و ساحرگان و فشفشهها و موجودات جادویی بخوان بوجود بیان و زندگیشون رو توی این کرهی خاکی آغاز کنن، باز هم مرلین وجود داشت زیرا که جادو همواره در این دنیا وجود داشت و مرلین هم که خدای جادو! و همونطور که قبلا گفتم تا وقتی که جادو وجود داشته باشه مرلین هم خواهد بود حتی اگه موجود زندهی دیگهای تو دنیا نمونده باشه!
مرلین جادوگران و ساحرگان و موجودات جادویی رو به راه راست(ارباب لرد ولدمورت کبیر) هدایت میکنه(و خواهد کرد) و بر مرگ و میر اونا نظارت داره(و خواهد داشت) و بوسیلهی بارگاه ملکوتی اعمال تمامی جادوگران و ساحرگان و موجودات جادویی رو زیرنظر داره(و خواهد داشت) و در وقت نیاز آیهای از جانبشان برقلب ما نزول میشه(و خواهد شد) تا مارو از راه کج(خیر) خارج کنه(و خواهد کرد) و نجاتمون بده( و خواهد داد) تا دوباره به راه راست(ارباب لرد ولدمورت کبیر) برگردیم.
باشد که همهی جادوگران و ساحرگان و موجودات جادویی با آموزههای راستین(شَرً) ایشان راه درست(ارباب لرد ولدمورت کبیر) را از راه غلط(خیر) تشخیص داده و به تاریکیها کشیده شوند.
2.لطفا اشتباه نکنین ایشون لینی نیستن، ماموری از جانب وزارتخونه هستن که به سازمانهای مشنگها برای ماموریتی نفوذ کردن!
صدای پاهایش را میشناخت. همیشه قدمهایی محکم برمیداشت و تصورش این بود که به لرزه در آمدن زمین ابهتش را بیشتر میکند. اما نمیدانست که این کار تنها باعث میشود توجه همه به شکم برآمدهاش جلب شود که معلوم نیست پول چند انسان ساده در آن چپانده شده بود.
با نزدیک شدن صدای قدمهایش از جای برمیخیزد. البته نه به نشانهی احترامی که برایش قائل بود، بلکه فقط به خاطر رعایت ادب. به هر حال او رئیسش بود و خودش منشی او. نگاهش به کت و شلوار مشکی رنگ او میافتد با کراوات سفید رنگش. همیشه به همین رنگ لباس میپوشید و هرگز نخواسته بود طعم تنوع را بچشد. نهایت خلاقیتی که به خرج میداد تبادل کراواتش با پاپیون بود. مرلینِ من(برگفته از خدای من
) آخر چقدر یک انسان میتوانست یکنواخت باشد؟
پاسخِ از جای برخاستنش را، تنها با نگاهی چند ثانیهای میدهد. موهای کوتاه مشکی رنگش بر اثر وزش باد کولر به لرزه میافتد. ریش نداشت، اما سبیلی پرپشت داشت که همیشه برایش سوال بود چطور هنگام غذا خوردن چیزی به آن نمیچسبد.
از کنار میز منشی عبور کرده و به سمت اتاقش قدم برمیدارد. حتی عطرش نیز همان همیشگی بود و طبق معمول خودش را در آن خفه کرده بود. احتمالا به تعداد هفتههای یک ماه، مجبور به خریدن عطر در هر ماه میشد.
- قهوه!
صدای بم و کلفتی که نه لطفا ـی (بخوانید لطفنی
) در کارش بود و نه حتی جملهبندی درست! که آن هم از غرور و از خود راضی بودنِ بیش از حدش سرچشمه میگرفت. خودش را از همه یک پله بالاتر میدانست. اما به وقتش میتوانستید چاپلوسی بیش از حدش برای از "خود برترانش" را نیز ببینید که چگونه آنها را خام خویش میکرد تا به درخواستهایش پاسخ مثبت دهند.
منشی رفت قهوه بیاره... دیگه در دسترس نیست ازش اطلاعات بگیریم. منم که نمیتونم همینطوری در مورد شخصیت کسی که ندیدمش قضاوت کنم. امیدوارم درک کنین پروفسور. همینقدم خیلی ملموس بود دیگه.
3.درسته که مرلین نمونهی بارزِ جادوی حقیقیِ و همواره جوشانِ، اما گاهی نیازه آدم همه چیزو کنار بذاره و طعم بیجادویی رو بچشه. اینجاست که دوباره به یادِ خفنیتِ جادو میافتیم و قدرش رو بیش از پیش میدونیم.
4.م.ک(1) (بعدها مشخص شد که منظور مرلینِ کبیر بوده است)
همواره نظارهگر اعمال شماست(2)
و آماده برای هدایت شما به سوی تاریکیها(3)
آنگاه که تاریکی بر قلبتان چیره شد(4)
پس بدانید و آگاه باشید که در راه سعادت قدم برداشتهاید(5)
و پیروزی از آن شماست(6)
خب ما که مث شما پیامبر نیستیم بلد باشیم پروفسور.
5.همانگونه که بر روی زمین افتاده بود و سعی داشت خودش را بلند کند، دستی به بینیِ ضربدیدهاش میکشد. بلافاصله خونِ گرمی که بر روی دستش جاری میشود را حس میکند. نگاهش را از دست خونآلودش برمیدارد و به مردی که با غرور جلویش ایستاده بود زل میزند. این موضوع باعث میشود تا بر خشمش افزوده شود. به کمک دستش به سختی خودش را بالا میکشد و بر روی دوپایش میایستد. دیگر شکست کافی بود، وقت مبارزهی نهایی و پیروزی بود...
پ.ن: پروفسور تا من اومدم کلاس شما شرکت کردم همه یادشون افتاد باید بیان. من طلسم رو بعد از دو هفته شکوندم. من آبادکننده هستم. بعنوان سمبل آبادی و طلسمشکنی بذارینم سردر کلاس.