- تق!
- تـــــق!
- تــــــــــــق!
- تــــــــــــــــــــــــق!
آلیس یک لحظه رنگش پرید و به دور و برش نگاه کرد. یک لحظه فکر کرده بود، لشکری در اطرافش ظاهر شده اند. اما کرم فلوبر هم در کوچه ای که زمانی محل کسب درآمد بیش تر جادوگرها بود، پرسه نمی زد.
آلیس تازه می فهمبد چرا صدای آپارات شنیده بود. اِکوی آپارات خودش بود. شنلش را صاف کرد و به سمت تنها مغازه ای که چراغش روشن بود، رفت. در نصفه باز بود و آلیس به عنوان دومین نفر وارد مغازه شد. سرش را به اطراف چرخاند تا شاید اثری از صاحب مغازه پیدا کند، ولی تنها گابریل را دید که یک وری روی زمین افتاده بود. خواست از همان جا بچرخد و برود که جیغی مانعش شد:
- این چـــــــیـــــــــه؟
صدا از پشت مغازه بود. آلیس از بین قوطی های ردیف شده به سمت پشت مغازه رفت. فلور با دستمالی که تا دقایقی پیش به سرش بسته بود، ور می رفت و کارگری با صورتی که ترس در آن موج می زد، بالای سر آپولین که روی زمین زانو زده بود، ایستاده بود.
آپولین شی ای خاکستری رنگ را در دستش گرفته بود و با تعجب آن را وارسی می کرد.
- اهم...اهم..چه خبره؟
سنگ از دست آپولین افتاد و فورا از جایش بلند شد.
- ها؟ چی؟
به اطرافش نگاه کرد با ناباوری گفت:
- اولیـــــــــــــن مشــــــــــــــتری! بفرمایین! ببینین این مجسمه ها تازه کشف شده، از زمان پدربزرگ ریونکلاو مونده. این جامام...
آلیس دستش را از دست آپولین آزاد کرد و گفت:
- اِ... من برای خریدن اینا اینجا نیومدم!
صورت آپولین مثل مجسمه ای که در کنارش ایستاده بود و متعلق به جادوگری مصری بود، شد و نالید:
- واسه خریدن نیومدی؟ پس واسه چی اومدی؟
آلیس شنل آپولین را کشید و او را به جلوی مغازه برد.
- خب، راستش یه عتیقه می خواستم...
آپولین چشم هایش برقی زد و گفت:
- چه عتیقه ای می خوای؟ مغازه ما همه جورز عتیقه ای داره.
آلیس من و منی کرد و گفت:
- یه... مایتابه عتیقه!
آپولین لبخند که نه قهقهه اش را قورت داد و گفت:
- یه مایتابه عتیقه؟
آلیس به لبخند پنهان آپولین نگاه کرد و با عصبانیت خاصی گفت:
- اره؟ چیه مگه؟ عجیبه؟ نکنه توام میخوای بگی دیوونم؟ من کلکسیون مایتابه جمع می کنم! همین الانم یه مایتابه فوق پیشرفته پیشمه با همه جادوهایی که می تونستم رو یه مایتابه انجام بدم و..
آلیس نفس کم آورد و حرفش را قطع کرد و همزمان از زیر شنلش مایتابه ای را درآورد که در ظاهر خیلی عادی به نظر می آمد.
- اِ..این که شبیه مایتابه جهاز مادربزرگمه!
آلیس چشم غره ای به آپولین رفت و دسته مایتابه را فشار داد. مایتابه در هوا رها شد و با سرعتی باورنکردنی به دور آلیس چرخید، به طور ی که آپولین قادر به دیدن آلیس نبود. پس از لحظاتی مایتابه در دست آلیس قرار گرفت.
آپولین یک لحطه یادش آمد که دخلش با خرجش جور نیست. پس آلیس را به سمت چپ مغازه کشاند و فوری در یکی از قوطی ها را باز کرد و پس از یک ساعت جست و جو چیزی گرد و مسطح را از آن بیرون آورد.
- بیا! این مایتابه واسه پدربزرگ مرلین بوده، سالمه سالمه. فقط توش املت می پخته. یه لحظه واستا، دستشم بیارم.
آپولین دوباره وارد قوطی شد و چند دقیقه بعد با چیزی که هیچ شباهتی به دسته ی مایتابه نداشت، بیرون آمد.
آلیس نگاهی به آن شی عجیب انداخت و گفت:
- آپولین، احیانا این نقش و نگارام مرلین تو بچگی رو دسته مایتابه کشیده؟
آپولین نگاهی به دسته انداخت و چند لحظه به آن خیره ماند و ناخودآگاه دستش را در جیبش کرد و سنگی را که تا قبل از آمدن آلیس مشغول وارسی آن بود را بیرون آورد.
سنگ را کنار سنگی که ظاهرا دسته مایتابه بود، قرار داد و به نقش و نگارهای هم شکل آن ها خیره شد.