-آره...مگه کسی هست که تو رو ندیدن کنه؟
بانز با شنیدن این حرف رفت تو خیالات خودش!
بانز تو خیالاتش، خودشو کنار اربابش می دید که داشت بهش، نشان زیباترین مرگخوار رو می داد...کراب هم اونجا بود، خیلی عصبانی...اون داشت برای کنترل عصبانیتش ماتیک مورد علاقشو می خورد!
بانز خیالات عجیبی داشت.
-چرا جواب ندادن می کنی؟ دکتر دلفی توی لیستش، مشکل شنوایی رو هم اضافه کردن بشین!
-ها؟ چی؟ نه نویس دکتر...به مرلین زنم مریضه، بچم رو گازه، بابام بیکاره...
-"یک پنجره کم داشتن" هم اضافه کردن شو!
-چی رو بنویسم راب؟
-یک پنجره کم داشتن!
-ینی چی یک پنجره کم داشتن؟
-خودمم ندونستم دونم...بعدا از ارباب پرسیدن می شم!
بانز حوصله ی بحثای اونا رو نداشت، اون فقط می خواست بدونه که چقد خوشگله.
-راب اینا رو ول کن...از من بگو...چه شکلی هستم؟
-از تو گفتن کنم؟ خب دونستن می کنی...لباسات که خیلی قشنگن...کفشتم خوبه، ولی می تونست بهتر باشه!
-نه نه...تیپم نه...قیافم!
-کدوم قیافه؟ من که چیزی ندیدن می کنم!
-ینی چی نمی بینی؟ تو الان داری به چشمام نگاه می کنی.
-نه من دارم به عینکت نگاه کردن می کنم.
بانز پاک یادش رفته بود که عینک زده ولی اون نمی تونست تسلیم بشه!
-خب از کجا فهمیدی عصبی شدم؟
-دستکش پوشیدن کردی...دیدم مشت شدن می شه...گفتم که حتما داری ابراز خشونت کردن می شی!
دلفی در این حین داشت به لیست مواردی رو اضافه می کرد مثل فراموشی و دیگر چیز ها.
بانز دوباره نا امید شد.
-1000 گالیون!
بانز انقد حالش بد بود که پولاشو نشمرد و فقط ریخت رو میز!
-این همش 10 گالیونه...بقیش؟
-فردا میام می دم...الان حالم گرفتس!
بانز داشت به سمت در خروج می رفت.
-راستی دلفی...به لیستش دماغ خارج از استاندارد رو اضافه کردن شدی؟
-ها؟ چی می گی؟ ولش کن مهم نیست که چی می گی...بعدی!
بانز در آخرین لحظات لبخند رابستن رو دید و نتونست چیزی بگه چون بعدی وارد شده بود!