- دوبار بچرخون پیری.
- خودمان بلدیم.
جوزفین به سختی تلاش میکرد تا نحوه کار با زمان برگردان را به مرلین یاد بده و همانقدر هم مرلین مقاومت میکرد.
- دِ اگه بلدی باید خلاف عقربه ها میچرخوندی. الان جهت عقربه ها چرخوندی.
مرلین واقعاً کار با زمان برگردان را بلد نبود. بهرحال پیامبری بود برای خودش و سفر در زمان برایش حکم آب خوردن داشت و هیچ وقت با این وسیله ها کار نکرده بود. ولی حالا که به دلائل نامعلومی عضو گروه بسیج شده بود، بلاجبار مجبور بود که از زمان برگردان استفاده کند.
و به همان دلائل نامعلوم جوزفین را انتخاب کرده تا به او یاد دهد که چگونه از این وسائل بی ارزش استفاده کند.
- میخواستیم تو را امتحان کنیم.
- بده من باو.
جوزفین- که دیگر ناخونی برای جویدن نداشت- زمان برگردان را از دست مرلین قاپ زد.
- گفتی کی؟
- سال 1183.
جوزفین نگاه دیگری به مرلین انداخت. یعنی مرلین ممکن بود اینقدر پیر باشد؟ پیامبر داستانهایی را تعریف میکرد که به قبل از پیدایش تاریخ برمیگشتند، پس سال 1183 احتمالاً جوان حساب میشده است!
- خو، خیلی باید بری عقب. من هیفده بار میچرخونم. حواست باشه برا برگشت باید 16 بار خلاف عقربه ها بچرخونی و بعدش کل زمون برگردون رو سر و ته کنی و اینبار 16 بار جهت عقربه ها بچرخونی. گرفتی چی شد؟
- بله.
جوزفین که مطمئن بود مرلین نفهمیده است، عملیات را روی زمان برگردان انجام داد و آن رو دور گردن مرلین انداخت.
- خدافظی. سوغاتی یادت نره!
***- نکن!
مرلین درون غار تاریکی ایستاده بود. رو به رویش دو پسر جوان قرار داشتند که یکی از آنها روی زمین افتاده بود و صورتش غرق در خون بود.
- اینکار رو نکن تموچین!
دو پسر وحشت زده و با دهان های باز به مردی که تا لحظه پیش آنجا نبود نگاه میکردند. آن یکی که ایستاده بود سنگی در دست داشت که از آن خون میچکید.
- ایچ ساکارا مه فونی. یاکی مندی؟
- مشخصا از بچگی علاقه خاصی به جنگ داشتی. ولی باور کن کشتن برادرت توی این سن تو رو تبدیل به هیولایی میکنه که کابوس همه خواهی شد.
پسر سنگ به دست ادامه داد:
- سیمی شو. علبرده ثاثای.
- چی میگی زبون بسته؟
مرلین جلوتر آمد. پسر روی زمین کم کم به عقب میخزید اما برادر جوان ترش همچنان با چشم غره به مرلین نگاه میکرد. مرلین در یک حرکت انتحاری عصایش را که تا آن موقع پنهان بود از زیر ردایش بیرون کشید و بر فرق سر تموچین کوبید.
- بچه جون ما هادس را شکست دادیم. دیگر توی دماغو عددی نیستی.
مرلین دستانش را به سمت پسر دیگر دراز کرد تا کمکش کند از جایش بلند شود. تموچین بدون حرکت روی زمین افتاده بود.
- نیازی به تشکر نیست. خوشحالیم که دیگر کسی نام چنگیز را نخواهد شنید.
پسر دیگر اما بی توجه به مرلین و جنازه برادرش روی زمین بیرون دوید. صدای زنی بیرون از غار شنیده میشد که پسرانش را صدا میزد. مرلین به دهانه غار رفت تا از مناظر زیبایی که بیرون از غار بود لذت ببرد و کمی آفتاب بخورد.
زیر پایش دشت سرسبزی گسترده شده بود. پسر به سمت مادرش دوید و اورا در آغوش گرفت.
مادرش او را... تموچین خطاب کرد!
- ای بابا. اشتباه زدیم که.
مرلین همانطور که به گندی که زده بود فکر میکرد زمان برگردان را از زیر لباس درآورد. حتما اشتباه شنیده بود و چنگیز واقعی پشت سرش بی جان روی کف غار افتاد بود. نه! امکان نداشت این بار هم اشتباه کرده باشد.
- خب. گفت چندبار بچرخونم. لعنت به شما ریونی ها که همه چیز را پیچیده میکنید.