هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: كلاس پرواز و كوییدیچ
پیام زده شده در: ۱۱:۵۵:۲۸ دوشنبه ۱۲ شهریور ۱۴۰۳

ریونکلاو

مادام هوچ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۴:۵۱ پنجشنبه ۳۱ خرداد ۱۴۰۳
آخرین ورود:
۱۲:۰۵:۲۴ سه شنبه ۱۳ شهریور ۱۴۰۳
گروه:
ریونکلاو
جادوآموخته هاگوارتز
جـادوگـر
پیام: 6
آفلاین
دوشیزه ترزا مک‌‌کینز.

رول خوبی نوشته بودی. با این که دوست داشتم برای جایگزین کردن چوبدستی از راه حل‌های خلاقانه‌تری استفاده کنی، اما دلیلی برای متوقف کردنت تو این چالش نمی‌بینم.

لطفا حواست باشه که بذار درسته و نه بزار. دومی یعنی زار زدن!

یه جا نوشتی "بهش لبخند زدم:" در حالی که لبخند زدن فعلی که بتونه دو نقطه بعدش بیاد نیست و افعالی مثل "گفت، پرسید، جواب داد و..." با دو نقطه میان. پس باید با نقطه جایگزین می‌شد.

تک چالشت تایید می‌شه.


پیش از شرکت در کلاس پرواز و کوییدیچ حتماً پست تدریس را به طور کامل و دقیق مطالعه کنید.


پاسخ به: كلاس پرواز و كوییدیچ
پیام زده شده در: ۲۳:۳۱:۰۰ یکشنبه ۱۱ شهریور ۱۴۰۳

گریفیندور

ترزا مک‌کینز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۲۱:۱۳ جمعه ۱۵ تیر ۱۴۰۳
آخرین ورود:
امروز ۷:۰۰:۲۴
از درون کتاب ها 📚
گروه:
جادوآموز سال‌بالایی
گریفیندور
جـادوگـر
پیام: 13
آفلاین
فردا با هافلپاف مسابقه داریم. باید مسابقه رو ببریم. اگه ببازیم آخرین شانسمون برای بردن جام کوییدیچ رو از دست میدیم. تیم قوی و خوبی داریم. من مهاجمم و جیمز جست‌وجوگره. البته من جست‌و‌جوگر ذخیره هم هستم اگر یه وقت مشکلی برای جیمز پیش بیاد. دروازه‌بانمون وود عه. نه اون اولیور وود که زمان هری پاتر بوده. رزالین وود عه. دو سال از ما بزرگتره. با این که دختره ولی دروازه‌بانیش حرف نداره. انگار که این توی خونشه، مثل پدرش. جیمز هم جست‌وجوگری توی خونشه. پدرش هری و پدربزرگش جیمز هم هردو جست‌وجوگر بودن. دیروز با تیم تمرین داشتیم. چندتا حرکت جدید رو تمرین کردیم که تو مسابقه فردا ازش استفاده کنیم.

یهو به خودم اومدم. ساعت یازده و نیم بود. دیگه باید میخوابیدم که برای مسابقه انرژی داشته باشم. سالن عمومی خالی بود. طومارم رو لوله کردم. داشتم جوهر و قلمم رو جمع میکردم که چشمم به جیمز افتاد که از پله‌های خوابگاه پایین میومد. تعجب کردم.
- فکر میکردم خواب باشی! چیزی شده؟
- نه چیزی نشده. خوابم نمیبره. نگران مسابقه ام.

بهش لبخند زدم:
- نگران نباش مطمئنم همه چی خوب پیش میره. حالا برو بخواب. باید انرژی داشته باشی.

جیمز با اتهام نگاهم کرد و گفت:
- خب خودتم باید انرژی داشته باشی. یه جور میگی انگار خودت تو تیم نیستی! اصلا برای چی خودت تا الان بیداری؟
- داشتم درس میخوندم جناب نابغه! تکلیف معجون سازیم مونده بود و ۳ روز دیگه امتحان تغییر شکل هم داریم. من که مثل تو نیستم همه رو با ۱۰ به زور پاس کنم!

یه نفس عمیق کشیدم.
- حالا دیگه برو بخواب. منم داشتم وسایلم رو جمع میکردم که بخوابم. فردا بعد از مسابقه دیگه باید جدی درس بخونی.
- باشه قول میدم بعد مسابقه بخونم.

جیمز داشت این پا اون پا میکرد. انگار یه چیزی تو گلوش گیر کرده بود که میخواست بگه. به روی خودم نیاوردم و به جمع کردن وسایلم ادامه دادم. یهو جیمز با لحن خواهشی گفت:
- ترزا بیا بریم تمرین کنیم!

جا خوردم.
- چی؟ الان این وقت شب؟ اصلا میدونی ساعت چنده؟
- ترزا لطفا! خواهش میکنم! قول میدم فقط نیم ساعت. ۱۲ و ربع برمیگردیم میخوابیم. قول میدم بعد مسابقه حسابی برای امتحان بخونم. لطفا بیا بریم ترزا! لطفا لطفا لطفا!

به ساعتم نگاه کردم. ۲۰ دقیقه به ۱۲ بود. آهی کشیدم و گفتم:
- باشه. ولی فقط نیم ساعت!

جیمز با خوشحالی سر تکون داد. وسایلم رو گذاشتم رو میز و با هم به سمت زمین کوییدیچ راه افتادیم. به خاطر شنل نامرئی جیمز میتونستیم شبا راحت توی قلعه پرسه بزنیم.

به زمین کوییدیچ رسیدیم.وارد رختکن شدیم. جیمز جاروی آذرخش ۵ اش رو برداشت. در کمدم رو باز کردم تا منم جاروم رو بردارم. وقتی در کمد رو باز کردم خاک شدیدی از تو کمد بیرون اومد. هردومون به سرفه افتادیم. در همین حین چند تا سنجاب سریع از توی کمد بیرون اومدن و به سمت جنگل فرار کردن. وقتی گرد و خاک فرونشست قلبم فرو ریخت. جاروم تیکه تیکه شده بود و تیکه هاش کف کمد ریخته بود! اون سنجاب‌ها جاروم رو تیکه تیکه کرده بودن اونم شب مسابقه! جیمز با وحشت گفت:
- حالا باید چیکار کنیم؟

داشت با سرعت توی رختکن راه میرفت و همینطور با اضطراب ادامه میداد:
- چرا شب مسابقه اینطوری شد؟ مهاجم جایگزین داریم ولی اونا نمیتونن به خوبی تو بازی کنن. ترکیبمون رو چیده بودیم. نمیتونیم عوضش کنیم. جارو های مدرسه هم خیلی داغونن نمیشه باهاشون مسابقه داد.
- جیمز آروم باش یه فکر میکنیم.

جیمز اصلا حرفم رو نشنید.
- حتما این مسابقه رو از دست میدیم. بعدشم جام رو از دست میدیم. چطور این اتفاق افتاد؟ چرا امشب؟ حتما کار یکی از خودشونه!

بلند داد زدم:
- جیمز! بس کن!

جیمز بالاخره ساکت شد. داشت با چشم های گرد شده نگاهم میکرد. یه نفس عمیق کشیدم.
- اون زمان ها که هنوز جارو مثل امروز نبوده مردم با روش های دیگه‌ای پرواز میکردن. توی قوانین کوییدیچ هم هیچ منعی برای پرواز بدون جارو وجود نداره. قدیم ها تیم‌هایی بودن که با تسترال و هیپوگریف و حتی اژدها پرواز میکردن. به طرز عجیبی هنوز هم یکی از تیم‌ها که مال ایرانه با قالیچه پرنده کوییدیچ بازی میکنن. حتی تو یه بخشایی از تاریخ افرادی بودن که میتونستن بدون هیچ وسیله ای پرواز کنن یا یکی بوده که کفشش بال داشته.
- خب حالا تو میخوای چیکار کنی؟ الان نمیرسیم برای فردا جارو بگیریم. برنامت چیه؟ فکر کنم تسترال بهترین گزینه است. تو جنگل یه عالمه هست. ولی...

پریدم وسط حرفش و گفتم:
- ولی نمیتونیم اونا رو ببینیم و گرفتنشون سخته. نگران نباش من برنامه بهتری دارم!

جیمز پرسشگرانه نگام کرد و با لحن مرموزی گفت:
- برنامت چیه؟

جارو رو از دست جیمز گرفتم، گذاشتم توی کمدش و محکم در کمدش رو بستم. بعد دستشو گرفتم و راه افتادم.
- بیا بریم.
- صبر کن. کجا داری میبریم؟ قرار بود تمرین کنیم...

داشتم سریع میرفتم. دست جیمز رو گرفته بودم و دنبال خودم میکشیدم. رفتم تا به یه راهرو رسیدیم. دست جیمز رو ول کردم و با رضایت گفتم:
- خب رسیدیم!

جیمز با سردرگمی گفت:
- دقیقا کجا رسیدیم؟
- معلومه دیگه اتاق ضروریات. میتونیم ازش جارو برداریم.

جیمز معلوم بود دیگه دوزاریش افتاده و حسابی به وجد اومده.
- بیا به جدیدترین مدل جارو فکر کنیم!

به نشونه تائید سر تکون دادم و شروع کردیم به قدم زدن توی راهرو. سه بار که از جلوی دیوار رد شدیم یه در کوچیک روی دیوار ظاهر شد. یه در چوبی بود. در رو باز کردم و رفتم داخل. جیمز هم پشت سرم اومد. یه سالن زیبا و بزرگ بود که به دیوارش انواع مدل های جاروهای جدید بازار به چشم میخورد.

رفتم یه جاروی مدل آذرخش ۷ از روی دیوار برداشتم. خیلی قشنگ بود. چوبش صیقل خورده و براق بود. شاخه های جاروش خیلی منظم دقیق کنار هم قرار گرفته بود. یه جاروی عالی و بی‌نقص بود. بهترین جارویی بود که میشد باهاش مسابقه داد.

- وای این جارو خیلی خفنه! جدید ترین مدل بازاره. به نظرت منم میتونم یکی بردارم؟
- آم... فکر نکنم مشکلی باشه!

جیمز دستش رو دراز کرد و یه جاروی آذرخش ۷ از همون جایی که من برداشتم برداشت. به محض برداشتن جارو دوباره یه جاروی آذرخش۷ روی دیوار ظاهر شد. به قول کیو واقعا خفن انگیز ناک بود! به ساعتم نگاه کردم. ساعت ۱۲ و ۳۰ دقیقه بود. باید زودتر میرفتیم. خیلی دیرمون شده بود.

- ساعت ۱۲ و نیم شد! بیا بریم جیمز دیگه خیلی دیره.

جیمز با ناراحتی سر تکون داد و برای آخرین بار اتاق رو با حسرت نگاه کرد. بعد همراه من به سمت در اومد. از اتاق بیرون رفتیم و داشتیم به در نگاه میکردیم که محو میشد. وقتی در محو شد یهو دیدم که جاروی توی دستم هم داره محو میشه. یه جورایی انگار داشت تبدیل به دود میشد. به جاروی توی دست جیمز نگاه کردم. اون هم مثل مال من داشت دود میشد میرفت هوا. چشم‌های جیمز هم مثل من از تعجب گرد شده بود. همینطور داشتیم با تعجب به هم و جاروهای توی دستمون نگاه میکردیم تا جایی که جاروها کاملا از بین رفتن.

- چرا اینطوری شد؟ انگار نمیشه چیزی رو از اتاق بیرون آورد! حالا میخوای چیکار کنی ترزا؟ اینطوری مسابقه فردا رو از دست میدیم!
- تو حرکات منو هم بلدی درسته؟

جیمز سرش رو تکون داد.
- اوهوم.
- پس تو فردا جای من بازی کن. منم جای تو بازی میکنم. ما این مسابقه رو میبریم!

به سمت سالن عمومی گریفیندور راه افتادم. محکم و با اعتماد به نفس قدم برمیداشتم. میخواستم انجامش بدم. خیلی وقت بود داشتم تمرین میکردم. دیگه آماده ام. میدونم که میتونم.

جیمز دوید دنبالم.
- صبر کن ترزا! صبر کن منم بیام!

جیمز رسید بهم و لباسم رو از پشت گرفت.
- صبر کن! این وقت شب نمیتونی اینطوری بری!

شنل نامرئی رو از توی رداش در آورد و کشید روی سر هردومون.
- ترزا میخوای چیکار کنی؟ حتی اگه پستمون رو هم عوض کنیم باز هم تو جارو نداری!
- یه کار خفن! فردا میبینی. فقط پستت رو با من عوض کن.

جیمز شونه‌اش رو بالا انداخت.
- باشه. هر چی تو بگی!

در سکوت به سمت سالن گریفیندور رفتیم.

الان چند ماهه که با کمک پروفسور مک‌گونگال جانورنما شدم. تبدیل به یه شاهین بزرگ شدم. همیشه عاشق پرواز بودم و واقعا دوست داشتم بتونم بدون وسیله پرواز کنم. پرواز واقعا سخت بود. توی این چند ماه هر شب با پروفسور تمرین میکردم تا بتونم پرواز کنم. اوایل سقوط های خیلی بدی داشتم. اگه پروفسور نبود حتما میمردم ولی به لطف پروفسور فقط چند بار جاهای مختلفم شکست! نصفه شب با پروفسور میرفتم درمانگاه، مادام پامفری درمانم میکرد و صبح میرفتم سر کلاس. مادام پامفری به سختی راضی میشد که از درمانگاه برم. نمیتونستم بمونم چون بقیه نباید تا وقتی کاملا آماده میشدم میفهمیدن.

به سالن عمومی رسیدیم. وسایلم رو برداشتم؛ به جیمز شب بخیر گفتم و رفتم به سمت خوابگاه.
.......................‌....

- ترزا بیدار شو! بیدار شو صبح شده!
- چقدر زود صبح شده! بزار یکم دیگه بخوابم سامر. برام صبحانه بردار سر کلاس میخورم.
- کلاس چیه! پاشو مسابقه کوییدیچ داری امروز! دیرت میشه ها!

مسابقه کوییدیچ رو که شنیدم مغزم روشن شد و دیشب رو یادم اومد. امروز قراره با شاهینم مسابقه بدم. مثل جت بلند شدم.
- ساعت چنده؟ چرا زودتر بیدارم نکردی؟!
-نیم ساعته دارم بیدارت میکنم. بیدار نمیشی که! ساعت هم ۸ و نیمه. نیم ساعت دیگه صبحانه تموم میشه و ۱۰ مسابقه داری.

سریع بلند شدم. داشتم با سرعت نور حاضر میشدم که یهو یاد جیمز افتادم.
- سامر! جیمز بیدار شده؟
- کیو داره بیدارش میکنه.

وسایلم رو برداشتم. سریع از پله های خوابگاه پایین رفتم. جیمز هم همون موقع داشت وارد سالن عمومی میشد. داد زدم:
- جیمز! زود باش! دیرمون شده. الان صبحانه هم تموم میشه.

در همین حین دست جیمز رو هم گرفتم و دنبال خودم کشیدم تا سریع بیاد. با همه سرعت به سمت سرسرا میدویدم و جیمز رو هم میکشیدم. سامر و کوئنتین هم دنبال ما میدویدن.
- یکم آروم تر برین! نفسم دیگه در نمیاد!

تا سرسرا دویدم. یه صبحانه حسابی خوردم. سامر هم به زور به جیمز صبحانه میداد که برای مسابقه انرژی داشته باشه. بعد صبحانه رفتیم رختکن که آماده مسابقه بشیم و کاپیتان حرفای آخرش رو بزنه. کاپیتان رو یه گوشه کشیدم.
- جای من و جیمز رو عوض کن. جاروی من شکسته و میخوام با شاهینم بازی کنم. شاهین سریع ترین پرنده است. میتونم اسنیچ رو بگیرم!
- شاهینت؟!
- من جانورنما ام!
- اوه چه خفن! نمیدونستم. باشه جاتون رو عوض میکنم. بقیه میدونن؟
- نه ولی لطفا بهشون نگو. میخوام غافلگیرشون کنم!

کاپیتان سرش رو به نشونه تائید تکون داد. بعدش صحبت های انگیزشی همیشگیش رو برای تیم کرد. هممون به ترتیب پشت در وایسادیم. وارد زمین کویدیچ شدیم.

- و حالا این تیم گریفیندوره که وارد زمین میشه. ولی صبر کنین ببینم... بازیکن شماره ۵ ترزا مک‌کینز بدون جارو اومده و داره توی زمین قدم میزنه! همه بازیکن ها وسط زمین جمع شدن و آمادن که مسابقه رو شروع کنن. ولی مک‌کینز همچنان روی زمینه. معلوم نیست گریفیندور چه فکری با خودش کرده! حالا اسنیچ و بلاجر ها رها میشن. داور سوت رو میزنه و کوافل رو به هوا پرتاب میکنه.

به محض این که سوت زده شد تغییر شکل دادم و تبدیل به شاهین شدم و پرواز کردم. کل ورزشگاه شوکه شده بودن و مبهوت نگاهم میکردن. ولی روی صورت پروفسور مک‌گونگال لبخند رضایت نقش بسته بود.

- وای شما هم اون چیزی که من دیدم رو دیدید؟ مک‌کینز تبدیل به یه شاهین شد و پرواز کرد... ام... بله ادامه مسابقه رو گزارش میکنم. حالا پاتر پاس میده. پرتاب میکنه ولی گل نمیشه. حالا هافلپاف ضد حمله میزنه. پرتاب میکنه و وود میگیره.

بازی سختی بود. هیچ کدوم از تیم ها هیچ گلی نزده بودن. یهو چشمم به اسنیچ خورد. شیرجه رفتم که بگیرمش.

- تازه ۵ دقیقه از بازی گذشته و به نظر میاد مک‌کینز اسنیچ رو دیده. هر دو جست‌وجوگر دارن دنبال اسنیچ پرواز میکنن ولی انگار سرعت شاهین از جارو بیشتره! در همین حین جیمز پاتر اولین گل این بازی رو زد. احتمالا آخرین گل هم باشه. ۱۰ هیچ به نفع گریفیندور. و حالا سوت پایان بازی زده شد. مک‌کینز اسنیچ رو به دست داره و وسط زمین ایستاده. این بازی یکی از کوتاه ترین بازی ها بود. فقط ۶ دقیقه ۳۷ ثانیه و گریفیندور ۱۶۰ به ۰ برنده میشه.

بچه ها فرود اومدن و به سمت من دویدن. ما این مسابقه رو بردیم. میدونستم که میتونیم. بعد از مسابقه سامر کلی سوال پیچم کرد که چرا بهشون نگفته بودم. داشتم براشون توضیح میدادم که پروفسور گفته بود تا وقتی آماده نیستم کسی نفهمه.

- وای پس برای همین چند وقته صبحا اینقدر خسته و خواب‌آلودی!
- بعضی شبا نصفه شب که بیدار میشدم میدیدم تختت خالیه ولی خب فکر میکردم رفتی دستشویی!
- آره دیگه ببخشید که زودتر بهتون نگفتم.

جیمز که تا اون موقع حرفی نزده بود لبخندی زد و گفت:
- حق داشتی! باید آماده میشدی بعد. ولی خیلی خفن بود! ما به خاطر تو بردیم!

لبخند زدم.
- ممنونم!
- کارت خوب بود خانم مک‌کینز!

سرم رو بالا آوردم. پروفسور مک‌گونگال بود.
- خوشحالم که بالاخره به ترست غلبه کردی. حالا باید زودتر به وزارت خونه هم بگی که اسمت رو ثبت کنه.

از تعریف پروفسور خیلی خوشحال شدم. با یه لبخند بزرگ گفتم:
- چشم پروفسور حتما به وزارت‌خونه اطلاع میدم! ممنون از تعریفتون.

شب توی سالن عمومی گریفیندور جشن پیروزی بود. همه خیلی به خاطر بردمون خوشحال بودن. اگه تو مسابقه بعدی هم ببریم جام کوییدیچ رو میگیریم.



پاسخ به: كلاس پرواز و كوییدیچ
پیام زده شده در: ۲۱:۱۳:۱۶ سه شنبه ۶ شهریور ۱۴۰۳

ریونکلاو

مادام هوچ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۴:۵۱ پنجشنبه ۳۱ خرداد ۱۴۰۳
آخرین ورود:
۱۲:۰۵:۲۴ سه شنبه ۱۳ شهریور ۱۴۰۳
گروه:
ریونکلاو
جادوآموخته هاگوارتز
جـادوگـر
پیام: 6
آفلاین
دوشیزه روونا ریونکلاو!

وقتی ما یک تک پستی می‌نویسیم (یعنی پستی که قبل ما شروع نشده و بعد ما هم ادامه پیدا نمی‌کنه.) یعنی شروع و ادامه و پایانش با خودمونه. حالا این یعنی چی؟ یعنی من نویسنده باید پستم داستان کاملی داشته باشه به شکلی که خواننده بعد تموم کردنش کاملا اقناع بشه.

الان من خواننده بعد خوندن پستت کلی سوال دارم و اقناع نشدم. مثلا: چرا جاروی روونا شکسته؟ چطوری شکسته؟ چرا روونا به سرش زده بره بازی توی این سن؟ آیا با دیدن بازی بچه‌ها یاد جوونی کرده؟ روونا توی این سن براش راحت بود سوار هیپوگریف بشه و بره مسابقه؟ هیپوگریف رفتارش با روونا چطور بود و چطوری بهش اعتماد می‌کرد یا روونا چطوری اعتمادشو جلب کرد؟ توی بازی، تیم رقیبشون کی بود و چطوری برنده شدن؟

میبینی چقدر سوال هست که بی پاسخ مونده؟ ما نباید صرفا یه سری جملات بنویسیم و از اتفاقات همینطوری رد بشیم. باید این اتفاقات رو جز به جز شرح بدیم و کامل توصیفشون کنیم چون ما یه نویسنده‌ایم و می‌خوایم مخاطب کل اتفاقات رو با جزئیات بتونه بخونه و تصور کنه. خواننده حتی لحظه سوار شدن روی مجسمه هیپوگریف و جنس مجسمه‌ش هم با توصیفات ما باید بتونه تجسم کنه. اینه که خلاقیت و توانایی ما توی نویسندگی رو بهش نشون میده.

پس وقتی می‌گیم شاخ و برگ بده و از اتفاقات راحت نگذر یعنی همین که تمام ماجراهایی که برا شخصیتت پیش میاد رو با جزئیات بهمون بگی انگار که واقعا از دید روونا داریم تمام این اتفاقات رو می‌بینیم.

اشکالی نداره اگر بخوای روی همین رولت کار کنی و کاملش کنی ولی من ازت انتظار دارم روی تمام جزئیات داستانت مانور بدی به طوریکه موقع خوندن پستت صرفا با یه سری جملات مثل اینکه: روونا رفت دم اتاق ضروریات و یهو هیپوگریف زنده شد و سوارش شد و بازیو برد، مواجه نشم بلکه بتونم کامل این اتفاقات رو تصور کنم و حتی واکنش هیپوگریف به روونا رو بتونم ببینم... مثل هر کتابی که موقع خوندنش توی جزئیاتش غرق می‌شیم.


پس فعلا تایید نمیشه تا خلاقیتی که ازم پنهونش می‌کنی رو بهم نشون بدی.


پیش از شرکت در کلاس پرواز و کوییدیچ حتماً پست تدریس را به طور کامل و دقیق مطالعه کنید.


پاسخ به: كلاس پرواز و كوییدیچ
پیام زده شده در: ۱۶:۱۱:۰۱ سه شنبه ۶ شهریور ۱۴۰۳

ریونکلاو

روونا ریونکلاو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۴ یکشنبه ۲۷ فروردین ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۱۶:۱۰:۱۱ سه شنبه ۶ شهریور ۱۴۰۳
از اون جا که زیبا او ابی رنگه
گروه:
ریونکلاو
جادوآموز سال‌پایینی
جـادوگـر
پیام: 53
آفلاین
- پیرزن! آبت نبود نونت نبود کوییدیچ بازی کردنت چی بود؟ دیدی چی شد؟ با هزار و خورده ایی سن بلند شده‌ای یا این بچه کوییدیچ بازی می‌کنی هیچ جاروتم میشکونی! مرلین رو شکر کسی اون جا نبود که با سر خوردنت به دیوار و ببینه، میدونی اگه یکی بود می‌دید چه جوری آبروت میرفت؟ الان می‌خوای چیکار کنی ها؟ جاروت شکست! احمق رفتی با این بچه ها کوییدیچ بازی کردی هیچ چرا قبول کردی مسابقه بدی؟

این صدای غر زدن های روونا بود که در اتاقش اینور و آنور میرفت و به خودش فحش میداد. حقم داشت حالا بدون جارو چطور مسابقه بدهد؟ هیچ راهی هم نبود حتی نمیتوانست جارو ی جدید بخرد. روونا ی بیچاره داشت از استرس میمرد. هی به یک ور اتاق می‌رفت و برمیگشت، کاملا اعصابش خورد و در کنارش مخش معیوب شده بود.
-الان نری بازی کنی هم میگن این ریونکلاو ریونکلاوی که میگن این بود، آخرش هم نیومد مسابقه بده! الان چی کار میکنی؟ سرت هم تو مواقع اضطراری کار نمیکنه ها؟ یادش به خیر قدیما که این جا درس میدادم برای همچین وقت هایی چهارتا اتاق ضروریات گذاشته بودم! وایسا ببینم کودن! اتاق ضروریات ها که هنوز این جان چرا نرم اونجا؟

در اتاقش را باز کرد و وارد سالن خصوصی ریونکلاو شد، اتاق او در گوشه ی سالن ریونکلاو در کنار درخوابگاه ها قرار داشت. با تمام سرعت به سمت در خروجی سالن رفت، سریع خارج شد و خود را به راه پله ها رساند.
-راهرو ی پنجم کنار مجسمه ی هیپوگریف‌...

روونا به دیوار کنار مجسمه ی هیپوگریف‌ نزدیک شد و زیر لب جمله ی (چیزی برای پرواز میخوام ) تکرار میکرد. بعد از چند بار تکرار با تعجب به دیوار نگاه کرد، از صورتش معلوم بود انتظار چیز دیگری داشت. اما متوجه نشد انگار هیپوگریف‌ کنار دیوار جان گرفته است، زمانی متوجه که هیپوگریف‌ از جای خود بلند شد و خود را به بدن روونا مالید. چشمان روونا درشت و درشت و درشتر شد تا به اندازه یک توپ بلودجر رسید. اما هنوز هم باورش نشده بود قرار است با آن پرواز کند. حقم داشت که باورش نشود، چه کسی با هیپوگریف‌ کوییدیچ بازی کرده است؟ اما فردا مسابقه داشت و راه دیگری پیدا نمی‌شد جز این که خودش دو بال در آورد. روونا در روز مسابقه با کمال تعجب سوار بر هیپوگریف‌ بازی کرد و تیم ریونکلاو برنده ی این بازی شدند.




پاسخ به: كلاس پرواز و كوییدیچ
پیام زده شده در: ۲۱:۱۰:۰۲ شنبه ۳ شهریور ۱۴۰۳

ریونکلاو

مادام هوچ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۴:۵۱ پنجشنبه ۳۱ خرداد ۱۴۰۳
آخرین ورود:
۱۲:۰۵:۲۴ سه شنبه ۱۳ شهریور ۱۴۰۳
گروه:
ریونکلاو
جادوآموخته هاگوارتز
جـادوگـر
پیام: 6
آفلاین
دوشیزه روونا ریونکلاو!

نقل قول:
دیوار خوبی هم بودا! سه لایه آجر چیده بودن! ولی نباید بانو روونا رو دست کم گرفت، از دم خرابش کردم! حالا میگی خوب که چی؟ خرابش کردی که کردی! ناز شصتت! حالا می‌خوای جاروت چیکار کنی؟ این جاست که میگم کی گفته باید حتما جارو باشه؟ هر کوفتی می‌تونه باشه ولی پرواز کنه دیگه؟

دیواره بودا که خرابش کردم، گرفتم دوباره ساختم ولی این بار افقی! چهارتا جادوجنبل توش خالی کردم که پرواز کنه! بعد هم این همه درس خوندن که همینطوری نیست که! نمیدونی تو زمینی چه کیفی داشت! همه پشماشون ریخته بود! با دیوار پرنده‌ام تو زمین ویراژ میدادم و حال میکردم! آخر مدل بود!
بازی هم بردیم. همه از چشم روونا جونشون میدیدن! قربون خودم برم!


این قسمت دقیقا جایی بود که باید نقطه اوج رولت می‌بود. ولی خیلی خیلی سریع از روش پریدی. به خواننده هیچ فرصتی برای هضمش ندادی، و البته شاخ و برگی ندادی، خیلی عجله‌ای تمومش کردی.

و البته یه کار دیگه‌ای که نکردی، این بود که اصلا از جان‌بخشی که راجع بهش توی رول تدریس گفته بودم استفاده نکردی. جان بخشی یعنی مثلا یه کوسه بیاد و صحبت کنه با شخصیت‌ها، یا حتی خود دیوار زنده باشه و صحبت کنه.
مثالش رو توی پست تدریس آورده بودم اگر خونده بودی.

اتفاقات رو قرار نیست مثل خاطره فقط تعریف کنی و بری، با جزئیات باید نشون بدی مثل یک رول عادی.

نقل قول:
بلند شدم برم با ایی بچه ها بازی کنم. گفتن یه داری میخوای که سوارش شی! رفتم کوچه دیاگون دار گرفتم. بعد رفتم از ایی بچه مچه ها ایی بازی کو یاد گرفتم.

و این بخش واقعا برام قابل هضم نبود... چه اتفاقی افتاد؟ لحنی که توی توصیفاتت به کار گرفتی تقریبا قابل فهم نیست و از روان بودن رولت خیلی کم میکنه.

نقل قول:
گفتن یه داری میخوای که سوارش شی! رفتم کوچه دیاگون دار گرفتم.

اینجا هم همین‌طور. دار چیه دقیقا؟!

ازت میخوام که یک داستان جدید بنویسی، مواردی که گفتم رو داخلش بیاری و دوباره ارسالش کنی. طبیعتا لحن پستت رو هم اصلاح کن. به جای استفاده از "کو" و این‌جور مخفف‌ها که تمرکز خواننده رو بهم میزنه، از کلمه کامل استفاده کن.
انتظار دارم تمام مواردی که گفتم رو رعایت کنی.

فعلا تایید نمیشه.


پیش از شرکت در کلاس پرواز و کوییدیچ حتماً پست تدریس را به طور کامل و دقیق مطالعه کنید.


پاسخ به: كلاس پرواز و كوییدیچ
پیام زده شده در: ۱۸:۲۸:۳۱ شنبه ۳ شهریور ۱۴۰۳

ریونکلاو

روونا ریونکلاو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۴ یکشنبه ۲۷ فروردین ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۱۶:۱۰:۱۱ سه شنبه ۶ شهریور ۱۴۰۳
از اون جا که زیبا او ابی رنگه
گروه:
ریونکلاو
جادوآموز سال‌پایینی
جـادوگـر
پیام: 53
آفلاین
دفترچه خاطرات عزیزم، نه نه! روونا ریونکلاو بزرگ که نباید عین بچه دبستانی ها دفترچه خاطرات داشته باشه بالاشم نوشته باشه دفترچه خاطرات عزیزم! از اول شروع میکنیم. دفتر روزنگار عزیزم! میدونی چی شد؟ نه دیگه! تو بدبخت چطور از این چیزها خبر داری؟ من پیرزن یاد جوونیام کرد، به خودم گفتم زن! دیدی چی شد؟ دستی دستی هزار و خورده ایی سالت شد. تو دنیا چی کردی؟ همش سرت و تو درس و مشق بود! بلندشو تفریح بکن! نگاه کردم ایی بچه ها دیدم که مثل چی کوییدیچ بازی میکنن. به خودم گفتم پیرزن می‌بینی ایی بازی کو هم بلد نیستی! بلند شدم برم با ایی بچه ها بازی کنم. گفتن یه داری میخوای که سوارش شی! رفتم کوچه دیاگون دار گرفتم. بعد رفتم از ایی بچه مچه ها ایی بازی کو یاد گرفتم. خوبم بازی نکردما! ولی نمیدونم از تعارف یا خجالت گفتن تو خیلی خوب بازی میکنیا! باید بیای مسابقه!

جونم برات بگه دفترچه ی قشنگم داشتم تمرین میکردم. راستش بخوای بازی کو خیلی کیف میده! سوار جارو میشی میری اینور اونور! جات خالی! بلند شده بودم زیرزیرکی بدون بچه ها بازی میکردم، اینور رفتم اونور رفتم یهو دیدم یه دیوار جلوم سبز شد. عصابم خورد شده بود، الان هم خورده ها! خوب دیوار لامصب جلو من سبز میشی؟ اصن این جا جای دیوار ساختنه؟ ای همه جا قشنگ جلو من؟ چطور جرعت کردی اصن جلو ریونکاو سبز بشی ها! چشمت روز بد نبینه، مثله چی خردم به دیوار. من یه طرف افتادم. در این شرایط جارو باید طرف مخالف من باشه ها! ولی چشم چشم کردم نبود! دقت کردم دیدم جارو عزیزم پودر شده کنارم افتاده.
حالا شانس گند ما فرداش باید با ایی بچه مچه ها مسابقه بدم! حالا بهشون میگفتم من پیرزن هزارساله لیاقت نگهداری یه تکه چوب ندارم؟ نه دیگه! به چه کنم چه کنم افتاده بودم. لامصب نمی‌شد جارو جدید خرید ها! به من می‌گفتن تو یک هفته تا سه روز کاری برای شما ارسال میشه! خوا مگه جغدات آدم بودن فقط روزها ی کاری می‌کردن؟

حالا میدونی چی کردم؟ بلند شدم دیوارو گوش تا گوش خراب کردم. یعنی فحشش می‌دادم و خرابش می‌کردم‌‍! لامصب دیوار خوبی هم بودا! سه لایه آجر چیده بودن! ولی نباید بانو روونا رو دست کم گرفت، از دم خرابش کردم! حالا میگی خوب که چی؟ خرابش کردی که کردی! ناز شصتت! حالا می‌خوای جاروت چیکار کنی؟ این جاست که میگم کی گفته باید حتما جارو باشه؟ هر کوفتی می‌تونه باشه ولی پرواز کنه دیگه؟

دیواره بودا که خرابش کردم، گرفتم دوباره ساختم ولی این بار افقی! چهارتا جادوجنبل توش خالی کردم که پرواز کنه! بعد هم این همه درس خوندن که همینطوری نیست که! نمیدونی تو زمینی چه کیفی داشت! همه پشماشون ریخته بود! با دیوار پرنده‌ام تو زمین ویراژ میدادم و حال میکردم! آخر مدل بود!
بازی هم بردیم. همه از چشم روونا جونشون میدیدن! قربون خودم برم!




پاسخ به: كلاس پرواز و كوییدیچ
پیام زده شده در: ۰:۰۵:۴۷ چهارشنبه ۱۰ مرداد ۱۴۰۳

ریونکلاو

مادام هوچ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۴:۵۱ پنجشنبه ۳۱ خرداد ۱۴۰۳
آخرین ورود:
۱۲:۰۵:۲۴ سه شنبه ۱۳ شهریور ۱۴۰۳
گروه:
ریونکلاو
جادوآموخته هاگوارتز
جـادوگـر
پیام: 6
آفلاین
دوشیزه یولا بلک.

رول خوبی نوشته بودی. با این که به نظرم یک مقدار بخش دزدی راحت انجام شد و سریع پیش رفت، اما درک می‌کنم برای این که نخواستی رولت طولانی بشه به این شکل نوشتی. ایده‌ای که برای جایگزینی جارو دادی هم خوب بود و خوش‌حالم به جای این که تمام دیالوگ‌ها افعال "گفت، پرسید و..." بگیرن، خیلیاشون رو با توصیف جایگزین کردی که توصیفات خوبی هم بودن.

این داستانی که نوشتی جدی نبود و پتانسیل طنز شدن داشت، خصوصا بخشی که مارکو نگران کفش‌ها هست تا یولا. بنابراین سعی کن برای دیالوگ‌ها از شکلک استفاده کنی تا هم پستت ظاهر بهتری پیدا کنه و هم احساسات گوینده دیالوگ در حین بیانش رو بهتر انتقال بدی.

نقل قول:
مارکو با لبخند مرموزش به من نگاه میکند.
- کمک می‌کنم، ولی یه شرط داره.
- شرط؟ چه شرطی؟

مثلا اینجا مشخص نیست که یولا چه حسی پیدا کرده از شنیدن این که شرط داره. با هر شکلکی برخورد یولا می‌تونه کاملا متفاوت بشه. چند نمونه‌ رو در ادامه میارم که همونطور که می‌بینی یه شکلک می‌تونه چقد تعیین‌کننده باشه.

- شرط؟ چه شرطی؟
- شرط؟ چه شرطی؟
- شرط؟ چه شرطی؟


تنها مشکل عمده‌ای که تو پستت به چشم می‌خوره اینه که لحن کتابی رو برای نوشتن توصیفاتت انتخاب کردی، اما بعضی جاها اشتباها محاوره شده. لطفا هر لحنی رو که انتخاب می‌کنی دقت کن که تا آخر پست تماما همونو رعایت کنی (به جز دیالوگ‌ها). برای مثال:

نقل قول:
توی ذهنم داشتم دنبال یه معجزه می‌گشتم تا نجاتم بدهد.

"توی" و "یه" هر دو محاوره هستن. باید به ترتیب "در" و "یک" می‌بودن.

در ذهنم داشتم دنبال یک معجزه می‌گشتم تا نجاتم بدهد.

تک چالشت تایید می‌شه.

جادوآموز سال‌بالایی شدنت رو تبریک می‌گم.


ویرایش شده توسط مادام هوچ در تاریخ ۱۴۰۳/۶/۲ ۱۷:۱۳:۰۹

پیش از شرکت در کلاس پرواز و کوییدیچ حتماً پست تدریس را به طور کامل و دقیق مطالعه کنید.


پاسخ به: كلاس پرواز و كوییدیچ
پیام زده شده در: ۲۲:۴۱:۵۹ سه شنبه ۹ مرداد ۱۴۰۳

اسلیترین

یولا بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۰:۱۰ جمعه ۵ مرداد ۱۴۰۳
آخرین ورود:
۱۷:۲۴:۰۲ شنبه ۱۳ مرداد ۱۴۰۳
گروه:
اسلیترین
جـادوگـر
جادوآموز سال‌بالایی
پیام: 12
آفلاین
اتاق مشترک اسلیترین سرشار از تنش بود. جارویم شکسته و فردا مسابقه کوییدیچ بسیار مهمی داریم. از شدت عصبانیت داشتم دیوارها را با چشمانم می‌خوردم. توی این موقع سال حتی یک جارو درست و درمان توی بازار پیدا نمی‌شود. توی ذهنم داشتم دنبال یه معجزه می‌گشتم تا نجاتم بدهد.

یاد مارکو افتادم. همیشه می‌داند چطور مشکلات را حل کند. به سمتش رفتم و با عصبانیت گفتم:
- مارکو، بدبخت شدم! جاروم شکسته و فردا مسابقه داریم. کمک میخوام.

مارکو که در حال خواندن کتاب بود سرش را بلند کرد و با ابروهای بالا رفته به من نگاه کرد.
- چی شده؟ تو که همیشه همه چی رو تحت کنترل داری.

- خب، این بار نه. جاروم شکسته و نمی‌دونم چطور باید فردا بازی کنم. راه‌حلی داری؟

مارکو با لبخند مرموزش به من نگاه میکند.
- کمک می‌کنم، ولی یه شرط داره.
- شرط؟ چه شرطی؟
-باید یه معجون تقویت‌کننده از اسنیپ بدزدی. برای یکی از آزمایشام لازم دارم.

با تردید نگاهش کردم. دزدیدن معجون از اسنیپ خیلی خطرناک است، ولی چاره‌ای ندارم. با نارضایتی و عصبانیت که کاملا توی چهره ام معلوم بود رو کردم به مارکو.
-خب، قبول. فقط بگو چه راه‌حلی داری.

مارکو به سمت قفسه‌ای رفت و چیزی را بیرون کشید. وقتی نگاه کردم، یک جفت کفش بالدار جلب توجه می کرد.

- این چیه؟
- اینا کفش‌های بالدار هستن. می‌تونم با جادو روی اینا کاری کنم که به اندازه یه جارو کار کنن. فقط باید یاد بگیری چطور ازشون استفاده کنی.
-خب، اول باید معجون رو بیارم درسته؟

مارکو سرش را به معنای تایید تکان داد.
- آره، اول معجون رو بیار. بعد کفش‌ها رو بهت می‌دم.

شب شده و قلعه آرام است. به سمت زیرزمین‌ها می‌روم، جایی که دفتر و آزمایشگاه اسنیپ قرار دارد. دلم مثل طبل می‌زند. باید خیلی مراقب باشم. به در آزمایشگاه می‌رسم و گوشم را به در می‌چسبانم. مطمئن می‌شوم که کسی داخل نیست.
آرام در را باز می‌کنم و وارد می‌شوم. اتاق تاریک و پر است از بطری‌های مختلف. توی گوشه‌ای از میز، بطری‌های معجون تقویت‌کننده به صف چیده شده است. به طرف آنها میروم و یکی از بطری‌ها را برمی‌دارم. دستم می‌لرزد و بطری کمی تکان می‌خورد. صدای خفیفی تولید می‌شود. گوش به زنگم که صدایم را نشنیده باشند.

با بطری که در دست دارم، به آرامی از آزمایشگاه خارج می‌شوم و در را می‌بندم. به سمت اتاق مشترک اسلیترین برمی‌گردم. مارکو منتظرمن است. بطری را به او می‌دهم و اون با لبخند مرموزش من را به سمت قفسه ها هدایت میکند.
- کار خوبی کردی. حالا کفش‌ها رو بهت می‌دم.

مارکو به قفسه‌ای می‌رود و کفش‌های بالدار را بیرون می‌کشد.
- بیا، فقط خیلی مراقبشون باش.

قبل از اینکه بروم و تمرین کنم، کنجکاو می‌شوم و از مارکو می‌پرسم:
- مارکو، این کفش‌ها رو از کجا گیر آوردی؟ تا حالا همچین چیزی ندیده بودم.

مارکو با تک خنده ای داستان خودش را تعریف میکند.
- این یه داستان طولانیه. توی بازار سیاه جادویی با یه جادوگر قدیمی برخورد کردم. اون کفش‌ها رو داشت و وقتی ازش پرسیدم، گفت متعلق به یکی از پیشگامان کوییدیچ بوده. از اون لحظه که تعریف کرد، دلم می‌خواست اینا رو داشته باشم. ولی اون جادوگر حاضر نمی‌شد زیر 1000 گالیون بفروشه.

با تعجب می‌گویم:
- 1000 گالیون؟ پس چطور تونستی اینا رو بگیری؟

- خب، من راضی نشدم. کفش‌ها رو دزدیدم. من کلکسیونرم و وقتی چیزی رو بخوام، راهی پیدا می‌کنم تا به دستش بیارم.

با هیجان کفش‌ها را می‌گیرم و به سمت زمین تمرین می‌روم. مارکو هم همراهی‌ام می‌کند تا ببیند کفش‌ها چطور عمل می‌کنند. کفش‌ها را می‌پوشم و سعی می‌کنم بال‌های کوچیک آنها را کنترل کنم. در ابتدا خیلی عجیب و دشواراست. چند بار تعادلم را از دست می‌دهم و به زمین می‌افتم، ولی هر بار مارکو با نگرانی به کفش‌ها نگاه می‌کند، نه به من!

- یولا، مراقب باش! این کفش‌ها خیلی حساسن. باید خیلی دقت کنی که صدمه نبینن.

با خنده می‌گویم:
- نگران کفش‌هامی یا من؟

مارکو با جدیت جواب می‌دهد:
- کفش‌ها. البته، اگه تو هم سالم بمونی بد نیست.

بعد از چندین تلاش ناموفق و زمین خوردن‌های متعدد، بالاخره موفق می‌شوم تعادلم را حفظ کنم. شروع به دویدن می‌کنم و بال‌های کوچیک کفش‌ها شروع به حرکت می‌کنند. حس عجیبی دارم، انگار روی هوا قدم می‌زنم. وقتی بالاخره موفق می‌شوم از زمین بلند شوم، مارکو با دقت حرکاتم را زیر نظر میگیرد.

- عالیه! داری یاد می‌گیری. فقط یادت باشه که با بال‌ها نرم رفتار کنی، نه زیاد سریع و نه زیاد آروم.

چند ساعت بعد، موفق می‌شوم کنترل کامل کفش‌ها را به دست بگیرم. می‌توانم به راحتی پرواز کنم و حتی حرکات پیچیده را انجام دهم. مارکو بالاخره لبخند رضایت‌بخشی به لب می‌آورد.
- فکر می‌کنم آماده‌ای. فردا می‌تونی با این کفش‌ها تو مسابقه شرکت کنی.

روز مسابقه فرا می‌رسد و من با کفش‌های بالدار به میدان مسابقه می‌روم. ناظران و بازیکنان با تعجب به من نگاه می‌کنند. اما وقتی بازی شروع می‌شود، کفش‌های بالدار جادویی مارکو کار می‌کنند. سرعت و چابکی من با جاروهای دیگر قابل مقایسه است و حتی در بعضی مواقع بهتر عمل می‌کند.

در نهایت، مسابقه را با پیروزی به پایان می‌رسانیم و تیم اسلیترین به خاطر این نوآوری و خلاقیت من تشویق می‌شود. کفش‌های بالدار مارکو به یکی از ابزارهای جادویی محبوب در هاگوارتز تبدیل می‌شود و من یاد می‌گیرم که همیشه راه‌های خلاقانه‌ای برای حل مشکلات وجود دارد.



پاسخ به: كلاس پرواز و كوییدیچ
پیام زده شده در: ۱۱:۴۶:۱۱ جمعه ۱۵ تیر ۱۴۰۳

ریونکلاو

مادام هوچ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۴:۵۱ پنجشنبه ۳۱ خرداد ۱۴۰۳
آخرین ورود:
۱۲:۰۵:۲۴ سه شنبه ۱۳ شهریور ۱۴۰۳
گروه:
ریونکلاو
جادوآموخته هاگوارتز
جـادوگـر
پیام: 6
آفلاین
آقای زاخاریاس اسمیت.

انتظار داشتم خلاقیت بیشتری به خرج بدی و در نهایت جاروی جایگزینی که پیدا می‌کنی، تو شکل و شمایل همون جارو نباشه یا حداقل بگی با این وجود تفاوت‌هایی با جاروی عادی داره و توضیح بدی چطوری یه گوسفند پرواز می‌کنه که اسمش گوسفند پرنده شده. با این حال چون اولین نفر هستی ترجیح می‌دم سخت‌گیری کم‌تری به خرج بدم و با دست باز تک چالشت رو تایید می‌کنم.

ازت می‌خوام شدیدا رو املای کلمات حساسیت به خرج بدی چون تو ذوق خواننده می‌زنه. یونجه و حاضر از جمله کلماتی هستن که املای اشتباه داشتن توی پستت.



پاسخ به: كلاس پرواز و كوییدیچ
پیام زده شده در: ۰:۵۸:۵۸ جمعه ۱۵ تیر ۱۴۰۳

هافلپاف

زاخاریاس اسمیت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۴:۲۸ جمعه ۳۱ فروردین ۱۴۰۳
آخرین ورود:
۱۷:۴۲:۰۴ یکشنبه ۱۸ شهریور ۱۴۰۳
از نزدیک ترین نقطه به رگ گردنت
گروه:
جـادوگـر
هافلپاف
جادوآموز سال‌بالایی
پیام: 69
آفلاین
سگ تو این زندگی.
فردا مسابقست و من باید سه روز قبل از مسابقه با سر میرفتم تو دفتر آمبریج. نه که غیر عمدی بوده باشه ها؛ کاملا عمدی بود. ولی خب سرش یه جاروی پرنده به چوخ دادم. صدمات پیشبینی نشده. توی حالت عادی میرفتم به جنگل ممنوعه، یه دسته موی منتهی‌الیه ترول میگرفتم و با دسته بیل جعفر کدوالدر پیوند میزدم و تاداااا، ولی این دفعه از این خبرا نیست.

ترول ها این موقع سال میرن تعطیلات. به دوستای زیادی نامه زدم و هر کدوم یه جور جواب دادن. گابریل میگفت میتونه برام یکم خاک پرواز بیاره تا خودم بتونم پرواز کنم. حتی اگه قانونی بود بازم من تا حالا از خاک پرواز استفاده نکرده بودم پس هیچی.

به گادفری نامه زدم ولی یکی از دوستاش جواب داد. اون معتقد بود باید بازیکنای حریف رو فلج، یا مغز داورا رو تسخیر کنم. منم به خاطر نظر مفیدش تشکر کردم و توی اولین فرصت نامش رو سوزوندم که پس فردا برام پاس نشه.

جعفر گفت از یه گوسفند پرنده استفاده کن ولی همچین چیزی ممکن نیست؛ ممنوعه. ولی پیشنهاد داد که با جادوی تغییرشکل تبدیل به یه جارو پرندش کنم.

خاصیت پروازیش رو داره و شبیه یه جارو پرندست. به نظر که خوبه. به متخصص درس تغییر شکل کلاسمون قول سه روز نوشیدنی کره ای مجانی دادم و اونم قبول کرد ولی نپرسین یه گوسفند رو چطوری تا خوابگاه بردم.

همه جوره به جارو-گوسفندی عزیزم رسیدم. حتی قبل مسابقه بهش کلی ینجه سوپر دادم و تا وسطای بازی همچی داشت خوب پیش میرفت ولی یهو آقا مجبور شد بره دستشویی. به ناچار تعویض کردیم و آقا رو بردم توی شکاف بین سکو ها و زمین بازی تا کارش رو بکنه. میخواستم سریع به بازی برگردم ولی اگه جارو-گوسفندی پرندم رو با سنگ هم میزدی تکون نمیخورد.

نمیدونم پیش جعفر چطوری زندگی میکنن ولی حاظر بود بمیره و روتین روزانش خراب نشه. همیشه بعد از نهار و دستشویی چهل دقیقه چرت میزنه؛ بعدش هم میره برای ماساژ و مراقبت های پوستی.
خلاصه ما که بازی رو از دست دادیم ولی خدا رو شکر مساوی کردیم.

یا تشکر، زاخاریاس مِریلِین اسمیت
ملقب به زاخار فرعی


ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۴۰۳/۴/۱۵ ۸:۵۹:۵۲
ویرایش شده توسط زاخاریاس اسمیت در تاریخ ۱۴۰۳/۴/۱۵ ۱۶:۴۳:۴۷

زیبا ترین لبخند ها بزرگ ترین درد ها رو حمل میکنن .
تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.