تک چالش-حالا چیکار کنیم؟
-نمیدونم
-اکر بفهمه کله امون رو میکنه.
-میشه انقدر حرف نزنید یکم فکر کنم.
لورا، آریانا، آستریکس بالای سر جارو...جارو که چه عرض کنم تیکه چوب شکسته لیسا ایستاده بودند. جاروی لیسا رو قرض گرفته بودند تا بتونن سرعتش رو تست کنن ولی سه نفری با هم سوار جارو شدند و جارو رو به درخت کوبیدند. جوری که خود جارو پراش ریخت و الان واااقعا یه تیکه چوبه. لورا و آریانا سمت راست و چپ جارو ایستاده بودند و آریانا ناخونش رو میجوید. آستریکس متفکر بین اونها ایستاده بود و دنبال راه چاره بود. نه برای درست کردن جارو، دنبال راه حل برای اینکه چطور به لیسا بگن.
-اتفاقی افتاده که میز گرد تشکیل دادین؟
با صدای لیسا هر سه جیغ کشیدند و کنار هم ایستادند تا جارو پشتشون معلوم نباشه.
-لیسا، عزیزم اینجا چیکار میکنی؟
-من باید همین سوال رو ازتون بپرسم. من اومدم تا جارو ام رو ازتون بگیرم، فردا مسابقه کوییدیچ دارم و میخوام برم تمرین کنم.
با اومدن اسم کوییدیچ رنگ هرسه تاشون پرید.
-چی رو قایم کردید پشتتون؟
لیسا خواست به پشت سرک بکشه که لورا اجازه نداد. آستریکس گفت.
-تا کی باید ازش مخفی کنیم؟ بالاخره که میفهمه. بهتره به خودش بگیم شاید ایده ای داشته باشه
-چی چیو بهم بگید؟ اتفاقی افتاده؟
سه جادوگر بدون حرف زدن کنار رفتند و جاروی شکسته رو نشون دادن. لیسا دوید سمت جاروش.
-s500 عزیزم. چرا به این روز افتادی؟
جارو با صدایی خش دار چندبار سرفه کرد و گفت.
-لیسا، من جوون بودم. اما دنیا باهام یار نبود. بدون من باید به کوییدیچ بری، اما قبل از اون حتما به g167 بگو خیلی دوستش داشتم. قسمت نشد بگیرمش، بهش بگو بعد از من تنها نباشه
و جارو مرد. لیسا شوک زده به جارو نگاه میکرد. سه جادوگر پشتش سی جزء قرآن رو کامل خوندن تا لیسا عصبانی نشه. آریانا از شدت استرس داشت جملات کتاب انجیل رو هم زیر لب میگفت. لیسا برگشت سمتشون و با خونسردی گفت.
-حالا به اینکه جاروم رو شکستید کاری ندارم ولی حداقل یه ایده بدید ببینم برای فردا چه غلطی بکنم؟
-وای s500
هر چهارنفر با صدای جیغ دخترونه ای برگشتند. یه جارو رو دیدن که با دوتا پا و یک پاپیون صورتی رو سرش به سمت جاروی شکسته دوید و گریه کرد. بدون توجه به چهار تا جادوگر جاروی شکسته رو توی بغل گرفت و رفت. چهارتا جادوگر با صحنه ای که دیده بودن حتی پلک هم نمیزدن.
-جدیدا جارو ها چقدر دارک شدن
-جاروعه پا داشت
-انقدر این صحنه سم بود باید خودمو با سرکه بشورم.
هرکس حرفی از صحنه چند دقیقه پیش میزد اما لیسا توی فکر بود. یهو فریاد زد.
-یافتم
-چی چیو یافتی؟ اینکه چرا جاروعه پا داشت؟
-نه. اینکه چطور یه جارو برام گیر بیاریم.
لورا مشتاق شد.
-چطوری؟
-میریم دهکده جارو.
پانزده دقیقه بعد. دهکده جارودهکده مثل بقیه دهکده ها بود. پشت جنگل، یه جایی پر از جو و گندم. همه چیز قهوه ای و زرد بود. کلی جارو با دو پا و دو دست، در حال راه رفتن بودند. چندین جارو توی هوا مسابقه میدادند. دو سه تا جاروی پیرزن دم در خونه نشسته بودند و داشتند غیبت میکردند.بعضی از جارو ها فروشنده بودند و داشتند به جاروهای دیگه جنس مینداختند..ببخشید میفروختن. لیسا انها را به سمت خونه رییس جارو ها برد. در خونه رو زد و منتظر موند. یک جارو کوچک در رو باز کرد و چهار جادوگر وارد شدند. یک جارو روی تخت سلطنتی نشسته بود.
-چی میخواید اینجا.
-امم. سلام جاروی بزرگ. ببخشید مزاحم اوقات شریفتون میشیم.
لیسل کاملا با احترام با جارو حرف نیزد.
-راستش جاروی من شکسته شده.
لورا در گوش لیسا گفت.
-بگو مرده. جارو ها حساسن روی این چیزا
-ببخشید منظورم اینه که مرده. من فردا مسابقه کوییدیچ دارم و نیازمند یک جارو قدرتمندم. اومدیم پیش شما تا بهمون لطف کنید و از مردم دهکده یکی از سریعترین ها رو بهمون بدید تا در مسابقه شرکت کنه.
جاروی بزرگ کمی فکر کرد. بعد در گوش جاروی کناریش چیزی گفت. جاروی کناری رفت و با یک جارو خوشگل مسابقه ای برگشت.
-A900 هستم سریعترین جارو در خدمت شما.
جاروی بزرگ با لحن تهدید کننده ای گفت.
-فقط تا بعد از مستبقه. بعد A900 رو برمیگردونید.
چهار جادوگر با خوشحالی تشکر و تعظیم کردند و با جاروی جدید به هاگوارتز رفتند.
هیچ لذتی بالاتر از خندیدن نیست. حتی اگر به قیمت حرص خوردن بقیه باشه