خلاصه: اساتید هاگوارتز سوالات امتحانی کلاس هاشون رو به دانشآموزای گروهشون دادن. از طرفی مدیریت بنا داره آخر هفته برای اردو همه دانش آموزا رو به اسکله تفریحی هاگزمید ببره. حالا به بهونه این اردو، بساط مخ زنی بین دانشآموزا به راه افتاده تا بلکه بتونن سوالات امتحانی رو از زیر زبون پارتنرشون بیرون بکشن.
- من نگویم که مرا از تو قاب آزاد کنید! قابم لب پنجره برده و دلم شاد کنید.
- وینگاردیوم له ویوسا!
قاب عکس پیرمرد از جایش بلند شد و آرام آرام به کنار پنجره آمد. مردمک چشمانش مدام در حدقه میچرخید و از پشت عینک نیمدایرهایش، محیط قلعه را از نظر میگذارند. از پسری که شاخه گلی پشتش پنهان کرده بود و در امتداد دریاچه قدم میزد، به دختر و پسری که در کنار جغد دانی صمیمی شده بودند، به یخ درون لیوان هوریس که کنارش ایستاده بود.
فلش بک
- اصلا شما میدونید چرا ما به جادو میگیم جادو؟
- چون چ چسبیده به را!
ساحرههای دور میز لحظهای جوانک ریشو را چپ چپ نگاه کردند و پس از آن که چند «ایششش»، «سخیف سطحی نگر!» و «بی خرد کوته فکر پشمالو!» زیرلبی نثارش کردند، دوباره محو صحبتهای تند و آتشین جوان دیگر شدند.
- چون مشنگها «چ» ندارن و به ما چادوگرها اینطور آموختن! افسوس و صد افسوس! به مرلین که ما گر خرد داشتیم، کجا این سرانجام بد داشتیم؟
- مرلین خودش اگه خرد داشت که زیرشلواری و آفتابش تو تاریخ موندگار نمیشدن!
- بله! بسیار تلخه ... درست به تلخی این لیوان نوشیدنی ... به تلخی دنیای پوچ و بی هدف اطرافمون.
- به تلخی چرک گوش!
- در راستای صحبتهایی که داشتم یاد هایکویی از شاعر نهلیست اسکاندیناوی افتادم ... وطنم را، فروختم ... و تنم را!
هوریس جوان از پشت میز کافه مادام پادیفوت برخواست تا بطری نوشیدنی کرهای تلخ دیگری سفارش دهد. دختران جوان نیز همه با دهانی باز و آب دهانی آویزان به دنبال او برخواستند تا بلکه او بخواهد بطریش را با آنها شریک شود.
- دادا! تو لک نباش ... شاید اینا شوخیاتو نفهمن! ولی به نظر من که خیلی کولی.
- ممنون دادا ... تو تنها کسی هستی که منو میفهمه.
- پاشو بریم یه برتی بات بستنی بزنیم دادا.
دامبلدور و گلرت جوان نیز از پشت میز برخواستند و به سوی پیشخوان رفتند.
پایان فلش بک
- چیه ... تو فکر رفتی پیرمرد!
- یاد جوونیام افتادم.
- منم ... همینطور!
- خوب دیگه! بسته. برگرد سر جات.