هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها




پاسخ به: باغ وحش هاگزميد
پیام زده شده در: ۶:۰۰ دوشنبه ۱۶ تیر ۱۳۹۹
- لازم نکرده حرف هایتان را به ما یادآوری کنید حالا.

لردسیاه که خود به اندازه ی کافی از دست حرکات شنیع رودولف و دیگر مرگخواران مذکر، که اکنون آن ها هم رودولف صفت شده بودند، عصبانی بود؛ با چشمانی که آنقدر رگ هایشان بیرون زده بود که حتی در سرخی عنبیه‌اش هم قابل رویت بود، این را خطاب به بلاتریکس گفت.
لردسیاه بعد از چند ثانیه توقف جهت برگشت خون از مویرگ ها به سرش، رویش را به سمت مرگخواران باقی‌مانده برگرداند.
- هرچه سریع‌تر راهکاری پیدا کرده و این خیره‌سران را بر می‌گردانید. آن مرلین را که گفت راه راست مشکلی ندارد هم به پیش ما بیاورید تا شخصا به پرونده‌اش رسیدگی کنیم.

مرگخواران مونث، که تنها مرگخواران سالم بودند، آرام آرام به سمت قفس قدم بر می‌داشتند.

- آمدم دست و پایم به قربانت!
- تمام کارگزاران بارگاهمان را مهریه‌ات می‌کنیم.

و با مشاهده ی تام، که همراه با دیالوگی که بالاتر به آن اشاره شد در حال جدا کردن دستش برای پیشکش به پریزاد هم بود، و مرلینِ دل‌باخته؛ تازه به وخامت ماجرا پی بردند.

برای برگرداندن مرگخواران اغفال شده باید راهکار عظیمی اندیشیده میشد!


آروم آقا! دست و پام ریخت!


پاسخ به: خـــــانــــه ریـــــــدل !
پیام زده شده در: ۳:۴۳ پنجشنبه ۱۲ تیر ۱۳۹۹
تام سعی کرد تا افکارش را سر و سامان دهد، تا تصمیم درستی بگیرد.
برای همین، دستش را نزدیک یکی از چشمانش برد، بعد آن را به عقب برده و مشتی به چشمش زد و آن را به درون مغزش فرستاد.

"درون مغز تام"

چشم تام که نمایندگی تام از طرف تام داشت تا به دنبال راهی برای مشکل تام درون مغز تام برود، اول دشنامی به راوی که سعی دارد با تکرار تام روی مخ برود داد؛ و سپس به سمت بخش "تصمیم گیری لحظه ای" مغز رهسپار شد.
اما بخش تصمیم‌گیری لحظه ای چه بود؟
در بخش تصمیم‌ گیری لحظه ای مغزِ هر کس موجودات ریزی به شکل خود او، اما با سرعتی چندین برابر شخص عادی وجود دارند که در راهروهای تودرتوی مغز به دنبال راه حل می‌گردند، سپس آن هایی که راهی یافته اند آن را به مقر اصلی می‌برند و با حضور نمایندگان مغز، در شورایی متشکل از "نمایندگان"، "منتقل کننده ی تصمیم" و "یابندگان راه حل" برای انتخاب نهایی بحث کرده، و در نهایت راه انتخابی از طریق منتقل کننده به بخش اجرایی برده شده و عملی می‌شود.
و اما بخش جالب ماجرا این‌جاست که تمام این اتفاقات تنها ثانیه ای در دنیای مادی طول می‌کشد، چون می‌دانید دیگر... وقت نسبی‌ست و این چیزها.

و اما فارغ از تمام اینها بشنوید از چیزی که چشم می‌دید! چشم که منتظر راهروهای شلوغ بخش تصمیم‌گیری و موجودات فراوان بود، با دیدن پیرمردی واکر به دست در راهروهایی تنگ و پوسیده؛ مویرگ هایش خشک شد و ریخت.

- این جا چرا انقدر خلوته؟
- هی باباجان... این تام که دیگه فکر نمی‌کنه. بودجه مارو قطع کردن. بچه ها هم مهاجرت کردن بخش جداپذیری و ترمیم که بیشتر به درد این مرتیکه اکسترنال می‌خوره.

چشم که شوکه شده بود، بدون اتلاف وقت به جای اولیه اش در گودی چشم برگشت و موضوع را به تام منتقل کرد.

"بیرون مغز تام"

- پیس پیس...
- ها چیشد؟!
- این مغزت پوکه... یعنی واقعا پوکه! تصمیم گیری لحظه ای از کار افتاده... خودت یه جوری جمعش کن. وای به حالت اگه کروشیو بخوریم.

تام باید سریعا راه حلی می‌اندیشید.
چگونه می‌خواست مرگخواران را دور بزند؟ چگونه می‌خواست به اربابش بگوید؟ اصلا می‌خواست به اربابش بگوید؟
و سوال هایی دیگری از این قبیل در ذهنش می‌پیچید.


ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۳۹۹/۴/۱۲ ۳:۵۲:۵۷

آروم آقا! دست و پام ریخت!


پاسخ به: بررسی پست های خانه ی ریدل ها
پیام زده شده در: ۷:۴۹ جمعه ۶ تیر ۱۳۹۹
اربابا! قدر قدرتا! شکوه و بلندمرتبه وا!

سلامی به سیاهی بزرگترین ماه گرفتگی... درودی به بزرگی سایه‌تان به شما تقدیم می‌کنم!
ارباب پست نه چندان کوتاهی زدم که اگه لایق بدونین ممنون میشم نقدی درباره ش انجام بدین.

زیر سایه‌تون... میرم و سعی می‌کنم فعلا این ورا آفتابی نشم!


نقد پستت رو به نجینی دادیم که بیاره.
امیدواریم که بیاره!
پست نه چندان کوتاه زده!


ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۹۹/۴/۷ ۲۳:۴۵:۰۰

آروم آقا! دست و پام ریخت!


پاسخ به: مرلینگاه عمومی هاگزمید (تالار اندیشه)
پیام زده شده در: ۷:۴۴ جمعه ۶ تیر ۱۳۹۹
بر روی تخت پادشاهی طلایی رنگش نشسته بود و تاجی بر سر داشت که برروی آن عبارت "گرداننده ی اصلی" حک شده بود.
از پنجره ی محل حکومتش، دورنمایی از یک شهر بزرگ دیده میشد و هر قسمت از شهر با تابلوهای عظیم الجثه ای، که هر یک به نامی خاص مزین شده بودند، به چند بخش تقسیم شده بود.
در کنار تابلوی هر بخش، قصری فیروزه ای رنگ و کوچک تر از قصر پادشاهی دیده میشد که محل سکونت مامورین نظم دهی به هر بخش... یا به اصطلاح "ناظران" بود.
در بخشی که از باقی بزرگتر می‌نمود، چهار تابلوی کوچک تر از تابلو های تقسیم بندی نیز به چشم می‌خورد که هریک محل سکونت و وقت گذرانی یک گروه از چهارگروه زیرمجموعه ی آن قسمت، که گروه های چهارگانه هاگوارتز خوانده می‌شدند، بود.
کمی دورتر از این قسمت ها اما، دو بخش دیگر به چشم می‌خورد که کاملا با هم در تضاد بودند.
از بالا که می‌دیدی، انگار شب و روز در کنار هم در یک محل بودند. یکی به سیاهی سیاه ترین شب و دیگری به روشنایی طلوع. در بخش سیاه رنگ، اعضا مرتب و در صف هایی یکسان کنار یکدیگر در حالت آماده باش بودند. اما در بخش سفید رنگ، نظم چندانی به چشم نمی‌خورد و هر شخص خود چادری به پا کرده بود و در آن به گذراندن وقتش مشغول بود.
در کنار هر یک از این گروه های مخفی و خصوصی برای مردم عادی، و همانطور که انتظار است عیان برای گرداننده، محلی کوچک تر احداث شده بود که دسترسی به آن برای عموم آزاد بود و هرکس با توجه به علایق و سلیقه‌ش برای گذران وقت به آن ها سری میزد.
اعضای هریک از گروه های چهارگانه هم، اگر می‌خواستند، پس از گذراندن مراحل مورد نیاز و کسب تایید و اجازه ی فرمانده به یکی از این دو گروه مخفی ملحق می‌شدند و به فعالیتشان تحت سلطه ی فرماندهان هر گروه ادامه می‌دادند.
فرماندهان هر جبهه همه کاره ی آن بودند و حتی گرداننده و گردانندگان هم اجازه دخالت در کار آنها را نداشتند.

- قربان، مهاجرای جدید توی مرز منتظرن... چی امر می‌فرمائین؟

یکی از کارکنان قصر زوپس، که قصر فرمانروایی اش بود، به آرامی این را پرسید.

- چند نفرن؟
- چهار نفر قربان.

دست به چانه ی نقابش، تام به باز کردن یا نکردن مرز فرمانروایی اش برای ورود مهاجران جدید فکر می‌کرد.
راه دادن آنها برابر بود با زحمت برای آموزش و جا دادنشان در بخشی که نیاز بود، و راه ندادنشان به کمبود نیروی انسانی و در نهایت ضعیف شدن مملکتش میشد.
تصمیمش را گرفت.
- اگر ماموران ایستگاه مرزی تاییدشان کردند مانعی ندارد... داخل شوند و بسته به ظرفیت به گروه های چهارگانه منتقلشان کنید.

کارمند زوپس، تعظیمی کرد و از اتاق تام خارج شد.
بعد از خروج او و هنگامی که تام از تنها بودن مطمئن شد، ردای فرمانروایی اش را از تن در آورد و با لباس معمولی اش بر روی تخت لم داده و پا روی پا انداخت.
- به اون حسن مصطفی گفته بودم بالاخره یه روزی جاش رو می‌گیرم. کجاست که این روزو ببینه و چشش درآد؟

تام از دوران نوجوانی رویای گرداننده شدن در سر می‌پروراند. از همان دوران به پر و پای گردانندگان وقت می‌پیچید تا بتواند با کمی پاچه خارانی و زبان بازی هم که شده مقام و منصبی در کاخ زوپس بگیرد، اما همیشه با یک جمله از طرف حسن مصطفی روبرو میشد.
"- ها ها ها ووی ووی! پِدی جاگی می‌خواد گرداننده شه؟ نمی‌خندوما! لِهِ لِه هَستُم! "

از همان دوران از حسن کینه به دل گرفته بود و عزمش را جزم کرده بود تا یک روز تکیه بر جایش بزند.

- ها ها ها ووی ووی... مسخره! اصلا شخصیت گرداننده بودن نداشت. نمی‌دونم چطور این مقامو داده بودن بهش.

ناگهان نگاهش به ساعت جادویی ای که در مقابلش آویزان شده بود افتاد. عقربه های ساعت برروی "خدمت به ارباب" تنظیم شده بودند.
فرقی نمی‌کرد عضوی عادی از جامعه، ناظر یا حتی گرداننده باشی. در زمانی که عضو یکی از دو جبهه ی سیاه یا سفید می‌شدی باید همیشه خدمت گذار می‌بودی.
تام به سرعت ردای سیاه رنگش را پوشید، بند کفشش را سفت کرده و چوبدستی اش را برداشت.
- فکر کردن به حسن دیگه بسه. اون رو که به محض رسیدنم به اینجا تبعیدش کردم به جزایر دِمِن، ولی الان اگه نرسم ارباب خودمو به نیستی تبعید می‌کنن.

پس، آستینش را بالا زد؛ چوبدستی اش را برروی نشان مار و اسکلتِ موجود برروی ساعدش گذاشت و چیزی نامفهوم زیرلب زمزمه کرد.
بعد، لحظه ای پیچش... و در مقر سیاهی بود!

"مقر جبهه ی سیاه"

بالعکس آن چیز که از آن بالا به نظر می‌رسید، محل سکونت جبهه ی تاریکی فقط سیاه نبود! درحقیقت آن سیاهی پوششی بود که رویش قرار گرفته بود تا هرکسی از دور نتواند به واقعیات درونش پی ببرد.
درون آن، اتفاقا با حضور مروپ‌گانت، که مادر رهبر جبهه ی سیاهی لرد ولدمورت بود، بسیار سرسبز بود. در هر طرف که نگاه می‌کردی درختی رشد کرده بود. چشمه های آب پرتقال برروی زمین جاری بودند و کیوسک هایی برای دریافت سهمیه ی "اجباری" میوه در جای جای محیط بیرون از خانه تعبیه شده بودند.
با کمی دقت هم، کلبه ای نه چندان سرِپا می‌دیدی که محل زندگی رودولف لسترنجِ نیمه عریان بود.
تام، هنگامی که در مقر سیاهی بود، باید در اصطبل تسترال های اربابش زندگی می‌کرد و از آن ها نگهداری می‌کرد. برای همین، به رسم عادت به طرف آن می‌رفت که صدایی به گوشش رسید.

- تام! ارباب توی اتاق قرارها جلسه گذاشتن و خواستن که همه باشن، گفتن قراره یه حکم مهم رو اعلام کنن. من یکی که حس می‌کنم بالاخره قراره اجازه بدن که آتیشت بزنم.

گوینده ی این دیالوگ، اگلانتاین پافت بود. اگلانتاین، مردی میان سال بود که همیشه ی مرلین پیپ قهوه ای رنگی گوشه ی لبش بود و دودی از آن ساطع میشد. همانطور که از صحبت هایش مشخص بود، دلِ پُری از تام داشت و دلیلش بر همگان پوشیده بود.
اما تام که دیگر کل کل های اگلانتاین برایش عادی شده بود، دهن کجی ای به او کرد و به سمت اتاق قرارهای مرگخواران رهسپار شد.

"اتاق قرارها"

لردسیاه برروی صندلی عظیم و مارنشانش نشسته بود. بر روی گردنش ماری به نام "نجینی" که حیوان خانگی... یا بهتر بگوییم، فرزند و به قول خودش "پرنسس" او بود چمباتمه زده بود.
در سمت راست لردولدمورت، بلاتریکس لسترنج جاخوش کرده بود و بعد از آنان مرگخواران به ترتیب زمان رسیدنشان به آنجا، دیگر صندلی ها را پر کرده بودند.
مروپ گانت، مادر لردسیاه، مانند همیشه اولین نفر به آنجا رسیده بود و با تپه ای میوه در سمت چپ فرزندش نشسته بود و آماده ی این بود تا بعد از پایان سخنرانی او را مورد لطف و عنایت میوه ای خود قرار دهد.
در کنار بلاتریکس، همسر او، یعنی رودولف لسترنجی که بالاتر شکل و شمایل نیمه عریانش ذکر شده بود، نشسته بود و نگاهش تک به تک روی تمامی ساحرگان حاضر در جمع می‌چرخید... البته تا زمانی که لبخند ملیح و مهربانانه ای از طرف بلاتریکس به او فهماند که اگر کمی دیگر ادامه دهد، پیتزای امشبِ نجینی پیتزای آدم خواهد بود!

لردسیاه پس از کمی صبر برای مرلین که حاضر شدن و رسیدنش از بارگاه ملکوتی کمی به طول می‌انجامید، و ابراز ندامت و معذرت خواهی او، دستی به هم زد و سخنرانی اش را آغاز کرد.
- مرگخوارانِ ما! همانطور که می‌دانید از آغاز فعالیت جبهه ی سیاه تا کنون بلاتریکس به عنوان دست راست و مشاور ما همیشه ارادت خود را ابراز نموده و ما را در رسیدن به اهدافمان یاری... یاری که نه، وظیفه اش را انجام داده. ما که به یاری و مساعدت نیازمند نیستیم! هکتور! این چه متن سخنرانی شنیعی است که برای ما نوشتی؟

لرد بعد از چشم غره رفتن به هکتور دگورث گرنجر که معجون سازی مجنون بود، به ادامه ی سخنرانی اش پرداخت.
- می‌فرمودیم... بلا خود را به ما ثابت کرده و اکنون قصد داریم تا جانشین او و مشاور جدیدمان را معرفی نمائیم.

با شنیدن این جمله، همه ی مرگخواران به بهت و حیرت فرو رفتند.
درک کردن و فهمیدن آن جمله برایشان سنگین بود. مقام مشاور لرد، عظیم‌الشان ترین مقامی بود که یک مرگخوار می‌توانست به دست آورد.
آنقدر عظیم که حتی سدریک دیگوری برای شنیدن ادامه ی صحبت های اربابش از خواب دست کشید، دروئلا سرش را از انبوه کتاب هایش بیرون آورد و گابریل اسپری ضدعفونی اش را به کناری انداخت.

- بله. می‌دانیم، و از قبل هم می‌دانستیم البته، که شما شوکه خواهید شد. اما ما وقت برای دیدن بهت و حیرت شما نداریم. بی اتلاف وقت گران بهایمان به سراغ معرفی جانشین می‌رویم... جانشین بلاتریکس و دست راست آینده ی ما، که بعد از ما حرف اول و آخر در میان مرگخواران را خواهد زد و مسئولیت جذب اعضای جدید هم بر روی دوش او خواهد بود، کسی نیست به جز تا...

هنگامی که حروف اول اسم جانشین از دهان لرد خارج میشد، درست قبل از سومین حرف، صدای کوبشی ذهن تام را فرا گرفت. انگار کسی در حال کوبیدن به چیزی بود. این صدا از شنیدن صدای اربابش جلوگیری می‌کرد و فقط تصاویر و لب زدن اربابش را می‌دید.
بعد از لحظاتی کوبش، صدای ضعیفی نیز در پس زمینه شروع به خودنمایی کرد.
- بِدُو... بِدُو... ریخت! ریخت!

ناگهان همه چیز تیره و تار شد، خانه ی ریدل ها به یکباره محو شد و تام چشمانش را باز کرد.
او در مرلینگاه به سر می‌برد! ذهنش اما هنوز در دنیای خیال سِیر می‌کرد پس بی اختیار فریاد زد:
- کدام بی ملاحظه ای به خود اجازه داده تا مزاحم اوقات گرداننده بشود؟!

بعد از گفته شدن این جمله، صدای خنده به مانند شلیکی از پشت درب مرلینگاه به هوا رفت.
- زررشک! گرداننده؟! ها ها ها ووی ووی! پِدی جاگی می‌خواد گرداننده شه؟ نمی‌خندوما! لِهِ لِه هَستُم! بیا بیرون بابا کل زندگی‌مون ریخت!

اشک در پشت نقاب تام حلقه زد. جمله ی منحوسِ همیشگی حسن دوباره کاخ آرزوهایش را خراب کرده بود و آن هم چه موقع! درست زمانی که داشت دست راست اربابش میشد.
- کوفت! نامرد! انتقاممو می‌گیرم... پدی خودتی و هفت جد و آبادت! مرتیکه کِش! به خاک سیاه می‌نشونمت... می‌فرستمت همون بلاجر بشی اصلا.

با اکراه آگوامنتی ای گفت و بعد از اطمینان از تمیز شدن مرلینگاه، با دشنامی زیر لب و چهره ای گرفته، در را برای حسن مصطفی باز کرد و از مرلینگاه خارج شد. اما به خود قول داد روزی به گردانندگی برسد و به محض رسیدن به کرسیِ قدرت انتقامش را از حسن مصطفی بگیرد!

پایان!



ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۳۹۹/۴/۶ ۷:۵۶:۰۱
ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۳۹۹/۴/۶ ۱۰:۱۷:۱۵
ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۳۹۹/۴/۶ ۱۹:۵۰:۳۰

آروم آقا! دست و پام ریخت!


پاسخ به: ايستگاه كينگزكراس
پیام زده شده در: ۲۳:۴۸ پنجشنبه ۵ تیر ۱۳۹۹
اِما و ربکا اَما درون چمدان در حال گفت و گو... یا بهتر بگویم کُفت و کو بودند!

- برو اونور! منو له کردی اینجا!
- پروفسور بینز توی جزوه ی "چگونه همسفر خوبی باشیم؛ آمادگی برای سفر1+نکات کاملا عملی" گفتن به هرکس با توجه به ابعادش جا تعلق می‌گیره. منم از تو بزرگ ترم.
- حرف نزن! برو اونور!

در همین هنگام که آنها به درگیری خود می‌پرداختند، کیف نزدیک و نزدیک تر میشد و قورباغه های شکلاتی درون آن هم آماده ی حمله می‌شدند.
- یادتون باشه! تا رسیدیم به چمدون جاگیر می‌شین. هاگوارتز بدون ما معنایی نداره.

کیف به چمدان رسید.
اول... صدای مهیبی اومد، مانند نود درصد رول های دیگر این راوی، صحنه آهسته شد.
صدای داد ها با کم شدن سرعت روایت در بادی که از لای زیپ می‌آمد گم شدند و بعد ربکا و اما خود را در میان مقادیر بسیاری قورباغه سیاه خوشمزه می‌دیدند.
راه کمی تا هاگوارتز مانده بود... اما با فضای تنگ و تعداد آنها همین نیز قرار بود بسیار سخت باشد!


ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۳۹۹/۴/۶ ۲:۱۸:۱۵
ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۳۹۹/۴/۶ ۱۰:۵۲:۵۲

آروم آقا! دست و پام ریخت!


پاسخ به: شهربازي ويزاردلند!!
پیام زده شده در: ۲۱:۴۲ سه شنبه ۳ تیر ۱۳۹۹
- به به. الان حسن مصطفی میاد دسترسی گرداننده‌م رو میده. بعدش میرم به همه ی گروها سرک می‌کشم. همه تاپیکا و پستاشونو مسخره می‌کنم. وای مرلینا چه خوبه.

زاخاریاس خیال پردازی می‌کرد و در تونل پیش می‌رفت.
- یکم زیادی طول نکشید؟ وقتی می‌خوان مدیریتم رو بدن هم طولش میدن... اون از اون کریچر که یه هفته طول داد تا محفلی‌م کرد. اینم از این. این درسته آخه؟ تا کِی ظلم در حق ما هافلپافیا؟ من که می‌دونم اینا همش برای اینه که مارو سرخورده کنن تا بذاریم بریم و جام رو بدن ریونکلاو. فک کردن ولی. مدیر شم پته ی همشون رو آبه!

اما این تخیلات و خیال پردازی ها دوام چندانی نداشتند. چون درست در اوج لحظات لذت زاخاریاس از آنها، صدایی به گوش رسید.

- این چی بود؟

زاخاریاس پس از شنیدن صدا دور خود می‌گشت و به دنبال منبع آن بود.
بوگارت هم از پشت به او نزدیک و نزدیک تر میشد...


آروم آقا! دست و پام ریخت!


پاسخ به: کافه هاگزهد
پیام زده شده در: ۳:۰۱ سه شنبه ۳ تیر ۱۳۹۹
اما دور شدن در طبیعت تام نبود.
- ارباب... می‌دونین دست جدیدا چقدر بیماری زا شده؟ اصلا همین الان ممکنه اون دست از این ویروسا داشته باشه ها.
- دور شو.
- اما ارباب...
- تام!

دستور لردسیاه طبیعت را هم تغییر می‌داد! پس تام ناامید از بدست آوردن دوباره ی دستش، به طرف سایر مرگخواران برگشت.

- تونستی دستتو بگیری؟
- نه. ارباب گفتن نمی‌تونن دوری‌ام رو تحمل کنن. دستمو نگه داشتن پیش خودشون.

جلوی آگلانتاین کم آوردن دیگر جداً در طبیعت تام نبود... به هیچ وجه!
اما دیگران اهمیتی به طبیعت تام نمی‌دادند، بیشتر فکرشان معطوف این بود که چگونه به سمت شرارت دیگری بروند و هر یک ایده‌شان را می‌دادند.
- به نظر من رفتن شیم سراغ یتیم‌خانه ها و بچه ها رو بیرون آوردن کنیم!

مرگخواران درکی از اینکه شرارت این کار کجاست نداشتند، به هرحال، هیچکدام از آنها پدر نبودند و اگر هم بودند، فرزندی مانند "بچه" نداشتند؛ پس ایده ی رابستن را در نطفه خفه کردند.

- فهمیدم مرگخوارای مامان!

مرگخواران آماده ی شنیدن ایده ی مسلما میوه و سبزیجاتی و ضد فست‌فودی مروپ شدند.
- می‌ریم و توی تمام پیتزاهای شهر پپرونی می‌ریزیم!
- جسارتا بانو... خیلی خوبه ها... اما سلیقه ی مردم عوض شده متاسفانه... فک کنم خوششون هم بیاد.

مروپ سری به نشانه ی تاسف تکان داد و از دایره ی مرگخواران ایده دهنده خارج شد.
هنوز مشکل اصلی حل نشده بود... شرارت بعدی کجا و چگونه قرار بود باشد؟


آروم آقا! دست و پام ریخت!


پاسخ به: خوابگاه مديران !
پیام زده شده در: ۲۳:۲۷ جمعه ۳۰ خرداد ۱۳۹۹
- ولی بچه ها... چجوری می‌خوایم بهش بگیم حالا؟

فرشته ی بی‌کمالات که پست قبلی را به خود استراحت داده بود، دوباره ظاهر شده و دست به چانه به مدیرانِ زوپس نشین خیره شد.
- مگه قراره بهش بگین؟

واکنش عادی ای که از یک شخص عادی هنگام مواجهه با شگفتی ای می‌بینیم چیست؟ مسلما شوکه شده و از محلی که شوک به او وارد می‌شود، چند قدمی دور خواهد شد. اما فنریر فرد عادی ای نبود، او به محض شنیدن صدای فرشته، بی اختیار هوسِ فرکباب کرد.
آها... شاید بگویید فرکباب چیست. خب درست هم می‌گوئید... والا خود ماهم دقیق نمی‌دانیم، به ما گفتن اینو بگو، ماهم می‌گیم.
بگذریم... آری دیگر، هوس فرکباب کرد و به سمت فرشته پرید. اما همانطور که می‌دانید فرشته معنوی‌ست. جسم نیست. پس فنریر با کله بر روی زمین فرود آمد و باز هم چون آدم عادی ای نبود آسیب خاصی، به جز افتادن چند دندان و ترکیب شدن جمجمه ش با استخوان فک، ندید.

اما بی توجه به تمام این فعل و انفعالات، لینی در معنای حرف فرشته سِیر می‌کرد.
- اگه قرار نیست بهش بگیم... خب قراره چیکار کنیم؟
- از اول می‌دونه. به واقع از اول داشته مجازات هاتون رو تعیین می‌کرده.
- ها ها ووی ووی ووی... لهِ له می‌شیم!

اما در پس خنده ها و شوکه شدن هایشان، هر یک از مدیران به مجازات و سرنوشتی که در انتظارشان بود فکر‌ می‌کردند و هر لحظه به مظلوم عالم نزدیک تر می‌شدند.


ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۳۹۹/۳/۳۰ ۲۳:۳۰:۴۶

آروم آقا! دست و پام ریخت!


پاسخ به: دریای سیاه
پیام زده شده در: ۶:۴۳ پنجشنبه ۲۹ خرداد ۱۳۹۹
سرما... دوباره و دوباره راهش را به درونش پیدا کرد. حساب دفعاتی که سرما را حس می‌کرد از دستش در رفته بود... شاید چون حسی به جز سرما در آنجا نبود.
اما این‌بار، متفاوت با همیشه، بدنش یخ نکرد. ذهنش بود. می‌توانست حسش کند. زمانش فرا رسیده بود. یک بوسه... بوسه ای عمیق... اما شیطانی. بوسه ی دیوانه ساز ها که بالاخره به زندگی نباتی ای که در این سلول داشت پایان می‌داد.
با نزدیک تر شدن دیوانه سازها به سلولی دیگر منتقل شد... سلولی غیرمادی... سلول افکارش.

***


تصویری محو می‌دید. برای لحظاتی همه چیز رنگ عجیبی داشت. انگار که لکه ای بر روی خاطره افتاده باشد
بعد، صدای شخصی را شنید و کم‌کم رنگ ها سر جایشان قرار گرفتند و همه چیز واضح تر شد.
صدا بلند تر شد.
- جاگسنِ مامان؟ یه لحظه میای اینجا؟

صدای آشنا لرزه ای بر اندام تام انداخت. لرزه ای نه از سر ترس یا حیرت، انگار چیزی که سالیان سال گم کرده بود را یافته بود و... هیجان. این بهترین توصیف برای حال آن لحظه اش بود.
حس عجیبی در بدنش شروع به جریان افتادن کرد.

***


این بار به مکانی دیگر افتاده بود، نیازی به زحمت کشیدن برای شناخت آنجا نداشت. اتاقِ قرارهای مرگخواران، حتما اتفاق مهمی افتاده بود که همه آنجا جمع شده بودند... تام که چیزی به یاد نمی‌آورد.

- ارباب یه ماموریت مهم داشتن و خواستن تا با رای گیری کسی که قراره بفرستیم رو انتخاب کنیم.
- رای من تام مامانه.

بلاتریکس نگاهش را بر روی مروپ گانت نگه داشت.
- اما بانو... اون تازه کاره. ماموریت اربا...
- اما نداره بلاتریکس مامان. مامان کاملا به تام اعتماد داره. اصلا مامان ضمانتشو می‌کنه.

حس عجیبی که هنگام خاطره قبل به بدنش رسوخ کرده بود، قوی تر شد. درحال تبدیل شدن از هیجان محض به شور و اشتیاق بود... حسی عجیب و ناآشنا!

***


دوباره قبل از اتمام خاطره ی بعدی، انگار به تونل زمانی ای وارد شد و درون خاطره ای دیگر افتاد. این بار محلی نه چندان آشنا.
اما با گذشت چند لحظه و صدای شیهه ای که به گوشش رسید، سریعا موقعیتش را فهمید. در اصطبلِ تسترال ها بود. محل زندگی اش... البته بعد از تبعید از خانه ی ریدل ها.

ناگهان ضرباتی به در اصطبل نواخته شد و با صدای ناخوشایندش، باز شد. باز هم مروپ گانت... ارتباط خاطره ها را نمی‌فهمید... چرا در تمامی‌شان او حاضر بود؟ اصلا چرا در نزدیک ترین لحظات به مرگش باید خاطرات مروپ را به یاد بیاورد؟ نمی‌دانست.
مروپ در را کاملا باز کرد و نزدیک تر آمد.
- سلام تام مامان. برات یکمی میوه و غذا آوردم... فقط سریع باید برم تا شلیل مامان بیدار نشده.

بعد از گرفتن ظرف کوبیده ای که درونش با پوست پرتقال پرشده بود، حس عجیبی که در بدن تام به راه افتاده بود از قبل هم قوی تر شد. دیگر به واقع چیزی فیزیکی را حس می‌کرد که درون رگ هایش به راه افتاده. حسی خروشان. چیزی که آماده ی اشاره ای برای فوران بود.

***


باز هم حس درهم تنیدگی زمان و مکان و تغییر خاطره.
این بار در حال دویدن بود. کنترل چیزی را بر عهده نداشت. صرفا خاطره ای بود و او از چشم خود نظاره گر بود. می‌دوید و چیزی به دنبالش بود. قدرت برگرداندن سرش را نداشت. فقط گهگاه، کور کورانه طلسمی به سمتش روانه می‌کرد تا شاید آن را از پای درآورد.
اما موجود سخت جان تر از این ها بود. نمی‌دانست از کجا، اما حس می‌کرد اینجا دیگر باید آخرش باشد. راه فراری از دست آن موجود نبود. ناگهان صدای رعب آوری شنید و بعد از لرزش مهیب زمین از سقوط موجود... لحظاتی سکوت برقرار شد.
بالاخره جرئت برگرداندن سرش را پیدا کرد و پس از برگرداندن با قابل حدس ترین شخص ممکن روبرو شد... بازهم مروپ گانت. مروپ، سراسیمه به طرفش آمد.
- حالت خوبه تام مامان؟ چیزیت که نشده؟!
- نه... خو... خوبم.
- مرلین رو شکر. فکرشو می‌کردم دوباره بی‌دقتی کنی، برای همین دنبالت کردم.

این‌بار انگار رشته های از هم گسسته ی ذهنش به هم می‌پیوستند. انگار خاطرات در هم حل می‌شدند و پازلی را کامل می‌کردند.
- مَ... مَن داشتم می‌مردم... اگه نمی‌... رسیدین... مَن مرده بودم.

تام هنوز نفس نفس میزد و کلمات با فاصله ای نه چندان کوتاه از دهانش خارج می‌شدند.

- شوخی‌ش هم قشنگ نیست. با وجود من و مرگخوارای مامان عمرا اگه این اتفاق برات بیفته.
- م... مم... ممنونم. قول میدم دیگه نگرانتون نکنم بانو.

حس عجیبش دیگر در حد یک حس نبود... حتی در حد چیز فیزیکی کوچکی هم نبود. به خارج از خاطره پرتاب شد. به دنیای واقعی. فهمیده بود. راز تمام این هارا. رمز اتصالشان را. او باید زنده می‌ماند. نه بخاطر عطش و علاقه اش به زندگی. نه بخاطر بدست آوردن چیزی... او قول داده بود. بیرون از آنجا انسان هایی بودند که نگرانش می‌شدند. بیرون از آنجا کسی به او اهمیت می‌داد.
تمام رگهای بدنش منبسط شده بودند. چیزی در شرف اتفاق افتادن بود. دست هایش از هم باز شدند. هیچ ایده ای درباره ی چیزی که در حال انجام دادنش بود نداشت. دهان بی روح ِ دیوانه ساز را در نزدیک ترین فاصله به صورتش می‌دید دستهایش را رو به جلو گرفت و نوری خیره کننده از آنها به سمت دیوانه ساز ساطع شد.

"با وجود من عمرا اگه این اتفاق برات بیفته"

مروپ درست گفته بود! مثل همیشه... درست در موقعیت مناسب مروپ به دادش رسیده بود. مانند اتفاقی که در جنگل افتاده بود. مانند اصطبل، مانند آزمون مرگخوار شدنش... مانند همیشه!
رازِ پیروزی بر دیوانه ساز ها همین بود. خاطره ای خوش! خاطره های خوش او در یک چیز خلاصه میشد "مرگخواران" و در تمامی آنها یک نفر سهیم بود... مروپ گانت.

با جیغی کر کننده دیوانه ساز ها از او دور شدند. انرژی منتشر شده از دستانش خرابی هایی هم به بار آورده بود. دیگر سقفی بالاسر خود نمی‌دید. برروی زمین افتاد. سرش رو به آسمان ها بود و ستاره ها را می‌دید. صدای موج های سهمگینی از درونِ دره به گوش می‎رسید.
به دریای سرتاسر سیاه و مواج روبرویش نگاهی انداخت. راه فرارش بود. به قولش عمل می‌کرد. تا زمانی که دیر نشده بود برمی‌گشت. برمی‌گشت و از اربابش برای اشتباهی که منجر به گیر افتادنش شده بود معذرت خواهی می‌کرد. از دوستانش برای نبودش... و مهم تر از همه... از مروپ برای بی دقتی ای که منجر به نگرانی اش شده بود.
شاید هیچکس نمی‌بخشید اما مروپ فرق می‌کرد... شاید اولش دیگر به او محل نمی‌گذاشت. شاید تا چندوقت از میوه های تازه خبری نبود... اما در آخر می‌بخشید. مروپ همیشه می‌بخشید... همیشه!


ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۳۹۹/۳/۲۹ ۷:۱۲:۴۹
ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۳۹۹/۳/۲۹ ۷:۱۴:۲۰
ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۳۹۹/۳/۲۹ ۷:۱۸:۱۸
ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۳۹۹/۳/۳۰ ۵:۰۰:۲۰

آروم آقا! دست و پام ریخت!


پاسخ به: کافه تریا مادام پادیفوت
پیام زده شده در: ۲۱:۴۹ شنبه ۲۴ خرداد ۱۳۹۹
خلاصه:

کراب تصمیم گرفته تا ارتشی به اسم ارتش صورتی ایجاد کنه و علیه لرد سیاه شورش کنه. فعلا فقط لینی به ارتشش ملحق شده.
حالا تصمیم گرفتن شخص مرموز بی دماغ و مویی رو (که لرد سیاهه اما هنوز نفهمیدن) جذب کنن که مروپ، مادر لرد، سر می‌رسه و می‌خواد منصرفش کنه.

***


- مثلا اون روزی که داییت مورفین داشت به قاچاقچیای چیز می‌فروختت! فک کردی کی نجاتت داد؟ کی با یه موز پابلو اسکوبارِ مامان رو ادب کرد؟ حالا می‌خوای با کسایی که نمی‌شناسی گروه تشکیل بدی و منو دق بدی ترخون مامان؟

لردسیاه به دنبال راه حلی برای مشکل جدیدش دور تا دورش را نگاه می‌کرد و اما مروپ ادامه می‌داد.
- یا اون باری که پسرِ اقدس خانم داشت بهت پنالتی میزد. فک کردی کی از پشت بوم توپشو هدشات کرد که نره تو گلِ پیازجعفریِ مامان؟ اصلا من میرم خانه سالمندان. ولی این نبود جواب این همه زحمتم.

لرد سرعت جستجویش را بیشتر کرد و بالاخره در نقطه ای نه چندان دور از محل میزشان راه حل را یافت.
- یک لحظه وایسین مادر!

بعد دستش را به سمت هدفش دراز کرد.
- اونجا رو ببینین! دارن کالباس می‌فروشن به مردم!

مروپ ناگهان همه چیز را فراموش کرد. رگ وگانش به ناگاه به جوش اومد و با شعار "طبیعی و ارگانیک" به سمت میزِ مذکور حمله ور شد.
بعد لرد دوباره رویش را به سمت لینی کرد.
- مایلیم نقشه هایتان برای جذب اعضای دیگر را برایمان توضیح دهید.

لینی بالچه به نیش به نقشه هایش فکر کرد... برنامه ای برای این مرحله نداشت؛ اما فکری به ذهنش رسید.
- باید برای اینکه عضو تایید شده بشی، یه نفر دیگه رو جذب کنی.

لرد برای یافتن عضو جدید به فکر فرو رفت.


ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۳۹۹/۳/۲۴ ۲۲:۰۱:۰۸
ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۳۹۹/۳/۲۵ ۱۱:۰۵:۰۶

آروم آقا! دست و پام ریخت!






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.