رولی با یکی از سه موضوع های زیر بنویسید.
۱- شما در جنگل ممنوعه گم شدید. راه خروج رو پیدا کنید یا در جنگل بمونید و یه زندگی بسازید برای خودتون. تصمیم با شماست!
۲- صبح از خواب بلند میشید و می فهمید که تبدیل به قورباغه شدین. زندگی قورباغه ایتون چه شکلیه؟
۳- شما برای یک روز قدرت صحبت کردن با حیوانات رو پیدا کردین. هر حیوونی حشره... خزنده... پرنده... چه جادویی چه غیره. از قدرتتون نهایت استفادتون رو بکنین.
۱- پستتون باید با محوریت یکی از موضوع ها باشه.
۲- راحت و آزاد بنویسین، خودتون رو محدود نکنین و بذارین خلاقیتتون کار خودش رو بکنه.
۳- از ۷ام تا ۱۶ام فرصت دارین تکالیفتون رو بفرستین.
۴-اگه سوال یا ابهامی بود میتونین با پیام شخصی ازم بپرسید.
ماتیلدا همراه با بعضی هافلی ها مثل:" لیندا، رز زلر، دورا و تانکس " از کلاس پیشگویی خارج شد و همراه اونا به حیاط هاگوارتز رفت. جایی در گوشه ی حیاط پیدا کردن و اونجا نشستن.
رز گفت: واقعا پروفسور تورپین سختگیره. تا اومدم یه رول بخونم. گفت بده.
لیندا سری به نشونه ی موافقت تکون داد و گفت: حق با توئه. تا اومدم توپ پیشگویی رو بگیرم، گفت دستاتو کج گرفتی!
همه ی بچه های هافل غرغری می کردن و درباره ی سختی کلاسا حرف می زدن. ماتیلدا ، فقط به اونا زل زده بود. او عاشق کلاسا بود و هیچ وقتم نمی خواست تو بحثشون شریک بشه. پس بلند شد تا تنهایی به تالار هافل برگرده.
یه قدم برداشت که یهو تانکس گفت: ماتیلدا یه جیر جیرک زیر پاته.
ماتیلدا پاهاش تو هوا ثابت خشک شد. او بسیار از حشرات می ترسید. سعی کرد جیغ نکشه. اما صدایی ماتیلدا رو متوقف کرد.
" مگه کوری دیوونه؟ نزدیک بود لهم کنی. اگه لهم می کردی کی خرج زن و بچمو میداد؟"
جیرجیرک اینو گفتو رفت. ماتیلدا چشاش گشاد شده بود. خیالاتی شده؟ جیرجیرک حرف زد؟ حتما دیوونه شده!
" نمی خوای پاتو زمین بذاری؟" لیندا با تعجب به او خیره شد.
ماتیلدا با صدایی وحشتزده گفت: شنیدین؟
- چیو؟
- اینکه جیرجیرک حرف زد.
- ماتیلدا حالت خوبه؟
دورا خندید و گفت: اونقدر که به حشرات علاقه داره، باهاشون حرف می زنه.
و دوباره خندید.
رز گفت: بعضیا اونقدر از یه چیزی ترس دارن، که بعضی وقتا ممکنه که توهم بزنن. ماتیلدا هم اینجوری شده، برو استراحت کن. شاید بخاطر فشار درسا حالت خوب نیست.
-حق با توئه رز. باشه، پس خدا حافظ
او می دونست که توهم نزده. او از هافلی ها روی برگرداند و به طرف تالار حرکت کرد.
💖💖💖💖
ساعت سه بعد از ظهر کلاس تغییر شکل
"هی ماتیلدا به من نگاه کن" ماتیلدا از دفتر خود سرش رو بلند کرد و به سمت صدا برگشت.
او به آرامی، طوری که کسی صداش رو نشنوه، گفت: کجایی؟
- این طرف.
پشت پنجره فلزی کلاس ،چیزی تکان خورد. ماتیلدا سریع به اون سمت برگشت و خرگوشی دید که دارد مستقیم به او نگاه می کنه.
- یه سوال خرگوش کوچولو، من چجوری صدای تو رو میشنوم؟
- بعدا توضیح میدم. بیا بیرون.
- چیکارم داری؟
- من چجوری باید بیام بیرون آخه؟
ناگهان همه ی بچه های کلاس و خصوصا پروفسور به او خیره شدن. ماتیلدا متوجه بلند حرف زدنش نشده بود.
تانکس گفت: ماتیلدا، تو کلاس غیر از ما کس دیگه ای هست؟
- ببخشید. من چند روزه که فشار درسا روم تاثیر گذاشته.
پروفسور آرسینیوس رو به ماتیلدا کرد گفت: الان داشتم چی می گفتم ماتیلدا؟
- اممم...
- لطفا سر کلاس من با دوست خیالیت حرف نزن.
- میشه برم دستشویی؟
- از نظرم که اشکالی نداره. برو یه آب به صورتت بزن.
ماتیلدا از کلاس بیرون اومد و به طرف حیاط رفت تا شاید خرگوشو ببینه.
همه ی اطراف رو با چشاش گشت و بالاخره حیوونی پف پفی سفیدی دید. پس به طرف اون دوید.
- چی کارم داری؟
- خب بذار از اول شروع کنیم. اسم من...
- پف پفی.
- ببخشید؟
- دوست دارم پف پفی صدات کنم، چون پف پفی ای.
- خب ماتیلدا...
- اسم منو از کجا می دونی؟
- جک به من گفت.
-جک کیه؟ اون جیرجیرک مزخرف؟
- چرا مزخرف؟ اون خیلی دوست داشتنیه.
- خیلیییی. اصلا پرفکته. خب؟
- من از نمایندگی همه ی حیوونات ، چه جنگل و چه بوته و آسمون اومدم. اومدم تا بگم که ما هرکاری که تو بخوای می کنیم
- چرا؟ آخه من کیم؟
- تو ماتیلدا استیونزی. هر چند وقت یک بار افراد های خاص همچین اتفاقایی براشون میفته اما فقط به مدت یک روز .پس نهایت استفادتو بکن. و ما دوست داریم که با اون افراد خاص دوست باشیم و هر کاری بخوان براشون انجام بدیم.
ماتیلدا با تعجب به او نگاه کرد. انقدر هیجان داشت که دیگه مطمئن بود باید به دستشویی سری میزد.
اما با این حال گفت: هرکاری برام می کنی؟
- هر کاری.
- خب فکر نکنم بتونی حفظ کنی از بس که زیاده! می خوام که وقتی هافلی ها خوابن، چند تا چیز زیز بالشتشون بذاری. آملیا... خب باید اونو کنار تختش بذاری. یه پایه ی تلسکوپ. رز زلر یه دندون و ...
- دندون ؟ آخه از کجا باید دندون گیر بیارم؟
- یه کاریش بکن. من دندونشو ریختم توی یه معجون که به اون تبدیل بشم،
داشتم می گفتم. رز زلر یه دندون و عروسک خرسیو و لیندا یه بازی کالاف دیوتی پی اس فور براش بگیر چون امروز تولدشه . بقیه هم براشون یه پاستیل خرسی بذار. چند تا پشه و مگس به تالار های خصوصی بقیه گروه ها بفرست و بفهم که برای ترم بیست و دو می خوان چی کار کنن و ببین برنامشون برای دوئل و کوییدیچ چیه. فعلا همین.
- همین؟ اونم فعلا؟
- آره.
- کارمون ساختس ولی باشه تا صبح انجام می شه.
- ممنون پف پفی.
- خواهش
او این رو گفت و رفت تو بوته ها وماتیلدا رو تنها گذاشت.
💖💖💖💖
شب ساعت سه نصفه شب.
ماتیلدا با اون همه هیجانش نمیتونست بخوابه. او در طول روز با کلی پشه و زنبور حرف زد که اونو دیگه نیش نزنن. با کلی سوسک حرف زد که دیگه به تالار هافلپاف و خصوصا دستشویی نیان و این همه بحث تا شب طول کشید. چون راضی نمی شدن و می گفتن: "این کارمونه" یا " خیلی کار سختی از ما می خوای" و از این جور چیزا.
بالاخره بعد کلی دعوا، اونا حرف ماتیلدا رو قبول کردن. او چشمانش را بست و سعی کرد بخوابه.
💖💖💖💖
صبح .وقتی که می خواستن برن کلاس:
ماتیلدا با صدای جیغی از خواب پرید. به طرف جیغ برگشت و آملیا رو دید که داشت از خوشحالی جیغ میزد.
ماتیلدا خودشو به اون راه زدو گفت: اینو از کجا آوردی؟
- من... وقتی که ... از خواب پاشدم اینو دیدم .
وپایه تلسکوپ خود رو در بغل گرفت. بقیه هم در شوک بودن . ماتیلدا لبخندی زد و زیر بالشتش رو نگاه کرد که شاید دوستانش برای او چیزی گذاشتن. با کمال تعجب نامه ای در زیر بالشتش دید. حیوونا هم میتونستن نامه بنویسن؟
ماتیلدا سریع اون نامه را برداشت و باز کرد. او تمام نامه رو خواند و بعد از خواندن نامه، لبخند پهنی زد و نامه رو دوباره زیر بالشتش گذاشت.