هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها

صفحه‌ی اصلی انجمن‌ها


صفحه اصلی انجمن ها » همه پیام ها (لردولدمورت)



Re: بند جادوگران
پیام زده شده در: ۳:۲۵ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۹۰
ایوان بدون توجه به سقف ترکیده مجددا درباره کارایی قاشق ار روفوس پرسید.روفوس درحالیکه به منظره زیبایی که در سلولشان درحال شکل گیری بود چشم دوخته بود جواب داد:
-این جادوییه خب...باهاش ...میتونیم...هر غذایی رو بخوریم!

ایوان که فکر میکرد گوشهایش اشتباه شنیده اند کمی جلوتر رفت.
-چی گفتی؟میتونیم باهاش غذا بخوریم؟خب هیپوگریف...این کارو با هر قاشق دیگه ای هم میتونیم انجام بدیم!

چشمان روفوس برقی زد.با افتخار به قاشق طلایی رنگ نگاه کرد.
-خب فرق میکنه...همونطور که میدونین اینجا نمیشه آپارات کرد.این قاشق یه وسیله آپارات موقتیه!با این قاشق هر غذایی که بخوریم میتونیم آپارات کنیم.کافیه موقع خوردن، به مکانی که میخواییم به اونجا بریم فکر کنیم.قبل از قورت دادن محتویات قاشق، اونجا ظاهر خواهیم شد....البته یه مشکل کوچیک این وسط وجود داره.

ایوان آهی کشید.
-میدونستم...همه چی نمیتونه به این خوبی پیش بره.خب مشکلش چیه؟

روفوس که سرتاپا به آب فاضلاب آغشته شده بود، درحالیکه سعی میکرد کنجکاوی دیگران را بیشتر تحریک کند جواب داد:
-خب...اممم...مشکلش اینه که قاشق تو دست کسی که آپارات کرده میمونه!یعنی مثلا اگه من آپارات کنم به اتاق ارباب، همراه قاشق اونجا ظاهر میشم.و اینجوری نفر بعدی نمیتونه ازش استفاده کنه!

ایوان حالت معصومانه ای به چشمانش داد.دستش را به آرامی بطرف قاشق دراز کرد.
-ببین روفی...فردا تولد تنها نوه مادربزرگ پسر عمه دختر دایی منه.من باید حتما اونجا باشم.قاشقو بده به من.قول میدم پس فردا بیام ملاقاتت و برات بیارمش.باشه؟

روفوس نگاه مشکوکانه ای به ایوان انداخت.
-این یارویی که گفتی که خودت میشی!...تازه اگه تو دختر عمه داشته باشی مادربزرگت نمیتونه فقط یه نوه داشته باشه.قضیه کمی مشکوکه...نکنه قصد داری منو گول بزنی؟

قبل از اینکه روفوس موفق به تحلیل کامل ماجرا شود در سلول باز و چند نگهبان خشمگین وارد سلول شدند.
-شما مرگخوارا...باز خرابکاری کردین؟این چه وضعیه؟همتون مجازات میشین.تا دو روز خبری از غذا نیست!




Re: بررسی پست های خانه ی ریدل ها
پیام زده شده در: ۱۳:۵۸ شنبه ۳۰ مهر ۱۳۹۰
نقل قول:
ارباب نمیخواستم وقت شما رو بگیرم ولی برای اولین بار پست تکی زدم و به نظرم کمی سختتر از ادامه دار بود.

وقت ارباب متعلق به شماست.راحت باشید.
پست تکی از چند نظر سختتر از ادامه داره.تو پست تکی مجبورین همه کارا رو خودتون به تنهایی و در محدوده یک پست انجام بدین.مجبورین مقدمه داشته باشین، خواننده رو وارد ماجرا کنین وشروع و پایان به عهده خودتونه.ولی از طرفی هم در مورد سوژه و چگونه پرداختن به اون کاملا آزادین.

نقل قول:
سعی کردم خیلی طولش ندم.

در مورد پست تکی لازم نیست چنین کاری بکنین.به خاطر کوتاه شدن پست از سروتهش نزنین.اگه کسی قصد خوندن پست تکی شما رو داشته باشه اصولا طولانی بودن اون نمیتونه منصرفش کنه.


بررسی پست شماره 220 خاطرات مرگخواران، وینسنت کراب:


نقل قول:
صبح یک روز سرد زمستانی بود.برفها با سرعت زیادی زمین را سفیدپوش میکردند و خبری از سرو صدای همیشگی پرندگان نبود.

شروع با فضاسازی خوبه.خواننده از همون اول وارد حال و هوای داستان میشه و بهتر درکش میکنه.ولی وقتی قصد دارین با فضاسازی شروع کنین بهتره کمی از فضاسازیای معمولی و کلیشه شده فاصله بگیرین.با این همه بد نبود.


نقل قول:
وینست کراب شنل زخیمش را دور خود پیچید و وارد خانه ریدل شد.

-من میخوام لردو ببینم.

به نظر من کمی عجولانه خواننده رو وارد داستان کردین.اینجا ما کراب رو درحالی میبینیم که بشدت با خودش و افکار و احساساتش درگیره.این موضوع پیچیده ایه.بهتر بود کمی بیشتر مقدمه پردازی میکردین.


نقل قول:
-من میخوام لردو ببینم.
-نمیتونی.
-چرا؟
-لرد دستور داده تو رو هر جا که دیدیم بکشیم.
-ولی اینجا که هر جایی نیست.اینجا خونه لرده.من با پای خودم اومدم اینجا.اومدم جبران کنم.
-خیلی دیر شده کراب.تو از دستور لرد سرپیچی کردی.دستورات ارباب استثنا ندارن.وقتی دستور بده که یکیو بکشی تو باید این کارو بکنی.حتی اگه نزدیکترین دوستت باشه.همین دیروز به من دستور داد نارسیسا رو بکشم منم این کارو کردم.گرچه زیاد نمرد و هنوز نفس میکشه.ولی به هر حال دستورو اجرا کردم.
-ولی گویل...نمیتونستم اونو بکشم.بذارین اربابو ببنیم.

دیالوگهای پشت سر هم گاهی لازم و ضروری هستن.برای کش نیومدن ماجرا وپیش رفتن سریعتر ماجرا.ولی وقتی خواننده نمیدونه دو طرف دیالوگها کیا هستن گیج میشه.نمیتونه با نوشته ها ارتباط برقرار کنه.در دیالوگ آخر گفته شده: "-ولی گویل...نمیتونستم اونو بکشم.بذارین اربابو ببنیم..."
اینجا منظورتون این بود که لرد از کراب خواسته که گویل رو بکشه و میخواستین اون حالت سردرگمی کراب رو نشون بدین.ولی چون مخاطب کراب رو(که لوسیوس هست) مشخص نکردین این طور به نظر رسیده که کراب درحال حرف زدن با گویله.و وقتی خواننده در سطر بعدی با لوسیوس مواجه میشه کمی سردرگم میشه!


در مقابل این قسمتها که بدون دلیل حذف شده، بعضی قسمتها وجود داره که بدون دلیل طولانی شده.مثلا لزومی نداشت در مورد سرمای اتاق لرد اونقدر توضیح داده بشه.
من پستهای قبلی شما رو هم خوندم.این پست کمی با اونا فرق میکرد.یه جور حالت شتابزدگی و عجله در این دیده میشد که خواننده رو هم تحت تاثیر قرار میداد.


جمله بندی های شما خیلی خوبه.منظورتونو بطور واضح و آشکار به خواننده منتقل میکنین.نداشتن غلط املایی و تایپی و علامتگذاری خوب و کافی به این موضوع کمک زیادی کرده.


در سراسر پستتون فقط از یه شکلک استفاده کردین.به نظر من هم تنها جایی که میشد از شکلک استفاده کرد همونجا بود.

نقل قول:


ارباب هرکاری بخوایین میکنم.گویل به منم خیانت کرد.باید همون موقعی که دستور داده بودین میکشتمش.من فکر میکردم اون دوست منه.با هم به سیبری فرار کردیم.ولی اونجا خیلی سرد بود.گویل پتوی منو کش رفت...منو قال گذاشت و فرار کرد!

پستتون یه اشکال دیگه داشت.تقریبا سه چهارم اول پست کاملا جدی بود و یهو خواننده با این جمله طنزآمیز که گویل پتوی کرابو کش رفته مواجه میشه.طنزش خوب بود...ولی خواننده تا اینجا در حال و هوای جدی پست رو خونده و ممکنه این طنز ناگهانی رو نتونه هضم کنه!برای جلوگیری از این مشکل از اول پستتون رو در یک حالت بنویسین.لازم نیست هر جمله و هر سطر طنز داشته باشه.کافیه با اشاره کوچکی به خواننده بفهمونین که پستی که داره میخونه ممکنه نکات طنز آمیزی هم داشته باشه.با توجه به نوشته های قبلیتون مشخصه که استعداد طنزنویسی دارین.


نقل قول:
لرد سیاه حرف کراب را قطع کرد و گفت:

خفه شو ابله!ارباب اجازه نداد وارد بشی که خاطراتتو براش تعریف کنی.باشه یه شانس دیگه بهت میدم.تو یه دوست دیگه هم داشتی.دراکو!باید برای اثبات وفاداریت اونو بکشی.

لرد خیلی سریع و بی مقدمه نظرشو عوض کرده.همین چند ثانیه پیش گفته بود که هرگز نمیبخشه...و بطور ناگهانی نظرش عوض شده.در این مورد هم یا باید کمی بیشتر بحث میکردن که خواننده قانع میشد که چرا نظر لرد عوض شده و یا یه حالت اغراق آمیزی بهش اضافه میکردین که میشد به عنوان طنز قبولش کرد.

سعی کنین بین گوینده و دیالوگش فاصله نذارین.


نقل قول:
کراب از شدت تعجب لبهایش را به هم فشرد.

در مورد توصیف حالتها دقت کنین.معمولا از شدت تعجب چشمها گرد میشه...دهان باز میمونه...ولی لبها به هم فشرده نمیشه.این حالتی که شما توصیف کردین بیشتر خشم رو برای خواننده تداعی میکنه.


نقل قول:
داشت به این موضوع فکر میکرد که آیا دراکو حاضر خواهد شد همراه او به سیبری فرار کند؟

پایان پستتون بهترین قسمت اون بود.یه شوک کوچیک چیزیه که میتونه پست تکی رو ارزشمند کنه و روی خواننده تاثیر بذاره.شما پایان غافلگیر کننده و در عین حال طنز آمیزی داشتین.خیلی خوب بود.


موفق باشید.




Re: فرهنگستان ريدل
پیام زده شده در: ۳:۱۳ شنبه ۳۰ مهر ۱۳۹۰
خلاصه:

ماریه تا اجکامب ساحره ایه که به تازگی مرگخوار شده.به محض ورودش با استقبال نه چندان گرم بلاتریکس مواجه میشه.ماریه تا ناخواسته یکی از وسایل شکنجه رو که بلا به عنوان سوغاتی برای لرد آورده خراب میکنه.درست در همین لحظه لرد تصمیم میگیره یکی از جادوگران سیاه آلبانی رو به خونش دعوت کنه و این وسیله و طرز کارشو بهش نشون بده.مرگخوارا تصمیم میگیرن فردا این دستگاه رو روی ماریه تا امتحان کنن.ماریه تا اجبارا اعتراف میکنه که دستگاهو خراب کرده.
مرگخوارا تصمیم میگیرن دستگاه رو برای تعمیر پیش مشنگها ببرن!دستگاه تعمیر میشه ولی مرگخوارا پول مشنگی برای پرداخت دستمزد ندارن.قرار میشه به جای پرداخت پول برای آهنگر کار کنن.ولی کارای آهنگری سخته.قرار میشه مورفین بره از لرد پول بگیره و بیاره و بقیه مرگخوارا منتظرش بمونن.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

-ارباب ژون...پول بده دیگه.مشنگه این بیشاره ها رو گروگان گرفته.هی داره اژشون کار میکشه!

لرد سیاه پوزخندی زد.
-بذار کار کنن.براشون مفیده!

مورفین به التماس کردن ادامه داد.
-ارباب...باید ببینی شه وضعی دارن.سرتا پاشون شیاه شده.روغنی شده.ایوان ظرف یه شاعت شه کیلو لاغر شد.بلاتریکش که داشت اشک میریخت.ماریه تا هم میگفت کاش صد سال شیاه مرگخوار نمیشدم!

لرد سیاه جیبهای ردایش را به مورفین نشان داد.
-تو فکر میکنی من پول مشنگی دارم؟ارباب از هر شیء مربوط به مشنگا نفرت دارن.برای چی باید با خودم دلار حمل کنم؟!خودت باید یه فکری براشون بکنی.

مورفین در اوج ناامیدی از خانه ریدل خارج شد...میدانست که یک راه بیشتر ندارد.فکر کردن به این راه حل برایش سختتر از مرگ بود.ولی چاره دیگری نداشت.

-شلام...گفتی اشمت شیه؟
-اشغر خطری!
-ایول...تو هم که عین خودم حرف میژنی...بیا اینو بیگیر...دل کندن اژش خیلی شخته.ولی شاره ای نداشتم.حالا تو که اشمت اشغره، وشط لندن شیکار میکنی؟

مشنگی که اصغر خطری نامیده میشد بدون اینکه جواب مورفین را بدهد یک مشت دلار کف دست مورفین گذاشت و بسته سفید رنگی را که ظاهرا به جان مورفین بسته بود از او گرفت و در یک چشم به هم زدن ناپدید شد....مورفین در فراق گرد سفید رنگ، چند بیت شعر سرود و چند قطره اشک ریخت و بطرف مغازه آهنگری به راه افتاد.




Re: دره گودریک
پیام زده شده در: ۲۲:۵۹ چهارشنبه ۲۷ مهر ۱۳۹۰
-جیییییغ....مااااااااااااااار!
-مرگ!...ببند دهنتو...اون مار نیست .نجینیه.

سیبل تریلانی وحشتزده از هیولای خشمگین فاصله گرفت.
-هوم...بله ارباب...آخه این نجینی شما کمی شبیه ماره!

لرد سیاه جلوتر رفت .چهره رنگ پریده اش در گرگ و میش صبح, سفیدتر و بی روحتر به نظر میرسید.سیبل تریلانی یک نگاه به نجینی میکرد و نگاه دیگری به لرد که مشخص نبود او را برای چه کاری احضار کرده بود.
-ارباب اینجا خیلی مخوفه...میشه لطف کنین بگین با من چیکار دارین؟فال قهوه میخوایین؟تاروت؟تعبیر خواب؟اینجا من تمرکز زیادی ندارم.

لرد سیاه با عصبانیت فریاد کشید:
-بیخود تمرکز نداری! مگه تو فالگیر نیستی؟اینجا باید جو و محیط مورد علاقه تو باشه.وقت زیادی نداریم.بهتره زودتر کارمونو شروع کنیم.بیا...قبرستون درست پشت سر منه.

سیبل با شنیدن کلمه قبرستان بطور ناگهانی به نجینی علاقمند شد.چند قدم بطرف مار رفت و سعی کرد پشت آن پنهان شود.ولی بی فایده بود...همانطور که نجینی را سپرخود کرده بود با لحن التماس آمیزی گفت:
-ارباب خواهش میکنم..مگه من چیکار کردم؟بجز سالها خدمت صادقانه...تازه یه پیشگویی درست هم براتون انجام دادم.یادتونه بهتون گفتم کله زخمی میاد و نفله تون میکنه؟(سیبل در آخرین لحظه موفق شد در مقابل کروشیوی ارسالی لرد سیاه جاخالی بدهد)...من هنوزم میتونم براتون پیشگویی کنم.قول میدم دیگه از بلا برای پیشگویی های ساختگی پول نگیرم...قول میدم دیگه تو قهوه تون معجون عشق نریزم...قول میدم روزی سی بار مرگ کله زخمی رو براتون پیشگویی کنم.لطفا منو نکشین!

لرد سیاه که از وراجی های سیبل سرسام گرفته بود چوب دستیش را بطرف سیبل گرفت.
-خفه میشی یا خفت کنم؟تو واقعا فکر میکنی لرد سیاه این وقت روز همراه با فرزند عزیزش پا شده این همه راهو آپارات کرده که توی بی ارزش بی مقدار رو بکشه؟زودتر بیا کمک کن...باید دنبال سه تا قبر بگردیم.




Re: انستیتو ژنتیکی دیاگون
پیام زده شده در: ۲۰:۲۰ چهارشنبه ۲۷ مهر ۱۳۹۰
خانه ریدل:

-خب ارباب...باید از تغییرات ظاهری شروع کنیم.فکر میکنم مهمترین چیز همون ریش باشه.میدونین که...ریش یه جورایی نماد دامبلدوره.شما باید فورا ریش در بیارین.گرچه...اگه نظر منو بخوایین فکر نمیکنم زیاد بهتون بیاد!

لرد سیاه که در مقابل آینه ایستاده بود دستی به صورتش کشید.
-نظر تو رو نمیخوام رز!...هوووم...ولی من سالها پیش خودمو از شر این رشته های اضافی و بدرد نخور سر و صورتم خلاص کرده بودم.الان چیکار باید بکنیم؟پشم گوسفند؟

رز که با تصور ارباب و پشم گوسفند به سختی جلوی خنده اش را گرفته بود جواب داد:
-نه ارباب...گفتن تغییر شکل باید جادویی باشه.یعنی ریش مصنوعی رو قبول نمیکنن.تنها راهش معجون مخصوصیه که اسنیپ داره براتون درست میکنه.فکر میکنم تا چند دقیقه دیگه آماده بشه.ولی قبل از اون یه سوالی ازتون داشتم.شما...ردای نارنجی با گلای سبز فسفری ندارین؟

لرد نگاه وحشتناکش را به چهره رز دوخت و اشاره ای به کمد لباسهایش کرد.در کمد با صدای بلندی باز شد و چشم رز به صدها ردای یکدست سیاهرنگ افتاد.
-هوووم...ارباب چقدر شما لباسای متنوعی دارین....من سالها پیش کمی خیاطی از مادربزرگم یاد گرفته بودم.فکر میکنم بتونم کاری براتون بکنم!

درست در همین لحظه چند ضربه به در خورد و سوروس اسنیپ به همراه معجون "ریش در بیار فوری" وارد اتاق شد.


ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۹۰/۷/۲۷ ۲۰:۲۲:۴۷



Re: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۱:۰۲ سه شنبه ۲۶ مهر ۱۳۹۰
-مرگ...مرگی غیر منتظره...اون تو رو میکشه...درست در وقت و جایی که انتظارشو نداری.
-آه...بس کن سیبل.کی منو میکشه؟تو همش همینو میگی.پس کو این مرگ؟نخواستیم اصلا...پیشگویی نکن!

نه نگاه خیره سیبل،نه چهره رنگ پریده اش و نه صدای دورگه اش نتوانسته بود پیتر را قانع کند.

دو ساعت بعد:

سیبل آخرین جرعه قهوه سرد شده اش را نوشید.
-یه بار دیگه بگو...دقیقا چی بهت گفتم؟

پیتر با لحنی تمسخر آمیز جواب داد:
-یعنی یادت نمیاد؟مثل همیشه!گفتی مرگ...به زودی میمیرم!آخرش پنجاه سال دیگه که افتادم مردم، میری به همه میگی دیدین گفتم این قراره بمیره!

سیبل فنجان قهوه اش را روی میز گذاشت.آه سردی کشید.
-فکر میکنم دیگه دارم استعدادمو از دست میدم...تو قرار نبود امشب همراه ایگور بری ماموریت؟

پیتر با شنیدن کلمه ماموریت از جا بلند شد و شنل بلندش را پوشید.
-اوه...خوب شد یادم انداختی.داشت دیرم میشد.باید بریم اون چند تا محفلی رو شکار کنیم.تو جنگل گم شدن.کاملا ضعیف و بی دفاع هستن.ماموریت سختی نخواهد بود.


همان شب ...جنگل:

سه مرگخوار درحالیکه چوب دستی هایشان را بطرف گروه پنج نفره محفلیها گرفته بودند، آنها را به طرف جلو هدایت میکردند.ایگور کارکاروف بعد از اینکه از بسته بودن دستهای زندانیان مطمئن شد بطرف ساحره مرگخوار رفت.
-ممنونم لینی.اگه تو به موقع نرسیده بودی حسابمونو میرسیدن.اونقدرا که فکر میکردیم ضعیف و بی دفاع نبودن.جون هر دوی ما رو نجات دادی.حالا اگه ممکنه پشت سر گروه حرکت کن که فکر فرار به سرشون نزنه.باید همین امشب تحویل ارباب بدیمشون.

لینی وارنر لبخندی زد و بطرف انتهای صف حرکت کرد.با دور شدن لینی، ایگور با عجله خودش را به پیتر رساند.
-زخمات چطوره؟موفق شدی ترمیمشون کنی؟

پیتر درحالیکه چهره اش از درد به هم فشرده شده بود با تکان دادن سرش جواب مثبت داد.ایگور با حالتی زمزمه وار ادامه داد:
-گرچه فرقی هم نمیکنه.هر دومون کشته میشیم.لرد سیاه این ماموریت ساده رو به ما دو تا سپرده بود و سفارش کرده بود خرابکاری نکنیم.وقتی بفهمه هر دوی ما نزدیک بود اسیر بشیم و لینی اومد و نجاتمون داد...میدونی که چه بلایی سرمون میاره.

پیتر ناخوداگاه برای لحظه ای سر جایش متوقف شد.
-یعنی...فکر میکنی ما رو میکشه؟ولی اگه براش توضیح بدیم حتما درک میکنه.

ایگور با صدای بلند قهقهه زد.
-بس کن پیتر...تو تا حالا دیدی لرد سیاه کسی رو درک کنه؟اون هر دوی ما رو میکشه...مگه اینکه...
-مگه اینکه چی؟
-مگه اینکه از قضیه مطلع نشه!
-یعنی از لینی خواهش کنیم به لرد چیزی نگه؟

حالت چهره ایگورعوض شد.لبخند دوستانه ای که تا چند لحظه پیش روی لبانش بود محو شد و جای خود را به برق عجیبی در چشمانش داد.
-نه...لینی به لرد دروغ نمیگه.ما...فقط یه راه داریم پیتر.تو که نمیخوای زن و بچه هات تنها بمونن؟فکرشو بکن...بعد از مرگ تو چه بلایی سرشون میاد.لرد سیاه ممکنه از اونا هم انتقام بگیره.قضیه لوسیوس رو که فراموش نکردی.

چهره پیتر با یادآوری همسر و دو فرزندش در هم رفت.
-چیکار باید بکنیم؟

ایگور درحالیکه نگاهش روی لینی ثابت مانده بود، سرش را بطرف پیتر خم کرد.
-مجبوریم پیتر...میفهمی؟مجبوریم سر به نیستش کنیم.
و با دیدن چهره بهت زده پیتر ادامه داد:
-اون کسی رو نداره.بود و نبودش فرقی نمیکنه.ولی من و تو چی؟به فکر بچه هات باش.تو در مقابل اونا مسئولی.حاضری کمکم کنی؟

پیتر نگاهی به لینی انداخت.لینی لبخند گرمی به پیتر زد و دستش را به نشانه روبراه بودن اوضاع تکان داد.پیتر به یاد پیشگویی سیبل تریلانی افتاد.
-اون تو رو میکشه...درست در وقت و جایی که انتظارشو نداری.

حق با ایگور بود.لرد هر دوی آنها را میکشت.درست در لحظه ای که به تصورخودشان با موفقیت از ماموریت بازگشته بودند...در لحظه ای که انتظارش را نداشتند...نفس عمیقی کشید.چوب دستیش را محکمتر در دست گرفت و بطرف لینی حرکت کرد.

سی ثانیه بعد زندانیان با شنیدن فریاد "آواداکداورا" متوقف شدند.به وحشت به دور و برشان نگاه کردند که بفهمند هدف طلسم مرگ کدامیک از آنها بوده...ولی با دیدن جسد ساحره مرگخوار که همچنان لبخند دوستانه اش را بر لب داشت نفس راحتی کشیدند.

پیتر ناباورانه به کاری که انجام داده بود نگاه کرد.تا آن روز قتلهای بی شماری انجام داده بود ولی هرگز آسیبی به هیچیک از همقطارانش نرسانده بود.احساس وحشتناکی داشت.حسی آمیخته از ترس و پشیمانی و بدتر از هر دو...خیانتی که قلبش را میفشرد.او به لرد سیاه، ارتش تاریکی، لینی وارنر و حتی خودش خیانت کرده بود.عذاب تحمل این احساس شدیدتر از آن بود که پیتر متوجه ایگور که درست پشت سرش ایستاده بود و چوب دستیش را بطرف او گرفته بود بشود.
-متاسفم پیتر...من به اندازه شماها شجاع نیستم.نمیتونم ریسک کنم و زندگیم دائم در خطر باشه...من دیگه مرگخوار نیستم...من به اونا پیوستم.نمیتونستم از پس هر دوتون بر بیام.کارمو راحت کردی.

صدای فریاد "آواداکداورا" برای دومین بار در آن شب طنین انداز شد.پیتر با چشمانی باز ونگاهی ناباور، روی زمین افتاد.طی همان چند ثانیه گذشته فهمیده بود که رنج ناشی از خیانت سختتر از آن بود که بتواند تحملش کند.در آخرین لحظه سعی کرد جمله ای را به زبان بیاورد...ولی موفق نشد.با این همه، جمله اش ناخوداگاه در ذهنش تکرار میشد.

-به سیبل بگین... هنوزم... استعداد داره...


ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۹۰/۷/۲۶ ۲۱:۰۶:۲۵



Re: دژ مرگ(شکنجه گاه جادوگران سفید)
پیام زده شده در: ۴:۳۸ سه شنبه ۲۶ مهر ۱۳۹۰
خلاصه :

آنتونین دالاهوف به لرد سیاه گزارش میده که مرگخوارا در شکنجه زندانیا سهل انگاری میکنن.لرد تصمیم میگیره برای فهمیدن صحت این ماجرا تغییر قیافه بده(به کمک آنتونین شکل یک ماگل بشه) و به عنوان زندانی وارد شکنجه گاه بشه و ببینه چه خبره.روفوس از نقشه لرد مطلع میشه و اونو به گوش بقیه مرگخوارا میرسونه.
مرگخوارا برای اینکه تشخیص بدن کدوم یکی از زندانیهای آینده شون لرد سیاهه، ایوانو میفرستن که آنتونین رو تعقیب کنه و بفهمه که لرد برای درست کردن معجون تغییر شکل از موی کدوم ماگل استفاده میکنه.ولی ایوان موفق نمیشه این موضوع رو بفهمه!
آنتونین با سه زندانی جدید وارد شکنجه گاه میشه...مرگخوارا نمیدونن کدوم یکی از اونا لرد سیاهه...سه زندانی بیهوش روی زمین افتادن.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

-ایوان لهت میکنم!
-ایوان خودتو قبل از اینا میبندم به دستگاه.
-ایوان وادارت میکنم پرتره اربابو بکشی و روز تولدشون بهشون هدیه کنی!

لینی متوجه شد که دست یکی از زندانیان کمی تکان خورد.
-بچه ها دارن به هوش میان.چاره دیگه ای نداریم.مجبوریم شکنجه شون کنیم.خب دستور اربابه!ما دستورو اجرا میکنیم.اونی که اربابه حتما یه پیشگیریایی برای این کار انجام داده خب.

موهای وز وزی بلاتریکس یکی یکی روی سرش سیخ شدند.
-نمیذارم دست بهشون بزنین.من زنده باشم و شما ارباب رو شکنجه کنین؟

لینی لبخندی اجباری زد و دستش را روی شانه بلاتریکس گذاشت.
-آروم باش بلا.فرض کن ما فهمدیدم کدوم اینا اربابه.نمیشه اونو بذاریم کنار و دوتای دیگه رو شکنجه کنیم که.کمی منطقی باش.اگه نمیتونی تحمل کنی برو بیرون بذار ما کارمونو انجام بدیم.

بلاتریکس با چشمان پر از اشک به سه زندانی روی زمین نگاه کرد.
-رز...رز همراه ارباب رفت...شاید اون بتونه کمکمون کنه.برم پیداش کنم؟

-ما برای این کار وقت نداریم بلا.ضمنا مطمئن باش ارباب اونقدر باهوش هست که نذاره رز چیزی بفهمه.ایوان بیا کمکم کن.
لینی به کمک ایوان یکی از زندانیها را از روی زمین بلند کرد و به دستگاه سیخونک بست.این دستگاه یکی از ابتدایی ترین دستگاههای شکنجه بود.روش کارش به این صورت بود که زندانی را به آن میبستند و سوالاتشان را از او میپرسیدند.اگر زندانی در مقابل مرگخواران مقاومت میکرد صدها سیخ کوچک تعبیه شده در نقاط مختلف دستگاه بکار می افتادند...

زندانی با صدای ناله کوتاهی به هوش آمد.




Re: بند جادوگران
پیام زده شده در: ۲۱:۴۷ یکشنبه ۲۴ مهر ۱۳۹۰
خلاصه:

مرگخوارا در بند جادوگران زندانی شدن.روفوس اسکریم جیور بطور اتفاقی موفق میشه چنگالی رو از رستوران کش بره و وارد سلول کنه.مرگخوارا تصمیم میگیرن با همون چنگال زمین رو بکنن و از زندان فرار کنن.ایوان هم که رهبری فرار رو به عهده گرفته بهشون دستور میده که شب چند قاشق و چنگال دیگه از سر میز شام کش برن.مرگخوارا این کارو انجام میدن و با استفاده از قاشق و چنگالا سرگرم کندن زمین میشن.بعد از مدتی تلاش موفق میشن گودال گوچکی بکنن...ولی صدای پایی از انتهای راهرو به گوششون میرسه.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

-نگهبان...نگهبان داره میاد...بچه ها فرار کنین!

ایوان بعد از گفتن این جمله سعی کرد سرش را در گودال کوچکی که کنده بودند فرو کند.بقیه مرگخواران با نگاههای تاسف بار به حرکات ایوان خیره شدنه بودند.صدای قدمها لحظه به لحظه نزدیکتر میشد...درست در آخرین ثانیه وزیر دیگر با خونسردی یقه ایوان را گرفت و به گوشه ای پرتاب کرد و روفوس را وادار کرد روی گودال بنشیند...درست در همین لحظه در سلول باز شد.
-اینجا چه خبره؟سرو صدای غیر عادی از این سلول گزارش شده...هی...تو...چرا اون وسط نشستی؟

روفوس با عصبانیت به وزیر دیگر که دلیل نشستنش را برایش توضیح نداده بود نگاه کرد.وزیر با اشاره دست حرکات عجیبی را انجام میداد.چند ثانیه طول کشید تا روفوس منظور وزیر را فهمید.
-اممم.ممم...من...راستش...من اینجا دارم تمرین یوگا میکنم!یه ورزش مشنگیه.برای تمدد و آرامش اعصاب خوبه.

با دیدن چهره قانع شده نگهبان مرگخواران نفس راحتی کشیدند ولی جمله بعدی نگهبان دوباره استرس شدیدی را در جو سلول حکمفرما کرد.

-خوبه...خوشحالم که اعصابت آرومه.چون اومدم تو رو با خودم ببرم.پا شو.همسرت اومده ملاقاتت.




Re: خانه اصیل و باستانی گانت ها
پیام زده شده در: ۲۱:۱۳ یکشنبه ۲۴ مهر ۱۳۹۰
نیم ساعت بعد:

آلبوس دامبلدور با خوشحالی از کتابخانه خارج شد و در حایکه دستهایش را باز کرده بود بطرف دو مرگخوار دوید.
-آه فرزندان عزیزم...من از اولم میدونستم شما پاکین!میدونستم سفیدین.من بهتون اعتماد کامل داشتم.همونطور که به همه دارم.اوه چقدر الان خوشحالم من.آه فرزندانم...چطور میتونم اون یه ذره شک کوچکی رو که بهتون داشتم جبران کنم؟

آستوریا با انزجار از دامبلدور جدا شد.
-پروفسور...فقط لطف کنین بغلمون نکنین.همه چی خودبخود جبران میشه.

دامبلدور مجددا آستوریا را در آغوش گرفت.
-نه فرزندم...قورباغه سه شاخ...خرطوم فیل دریایی...آب نبات فلفلی...من نمیتونم خودمو ببخشم.شما رو به جون تام قسم میدم بگین از من چی میخوایین.

زنوفیلیوس نگاهی به آستوریا انداخت.برق درخشانی در چشمان هر دو مرگخوار دیده میشد.


ساعتی بعد:


آلبوس دامبلدور بعد از له و لورده کردن مقادیر زیادی از اعضای محفل به سختی موفق شد روی سکوی سخنرانی برود.
-فرزندان روشنایی...توجه کنید.همونطور که میدونین من آلبوس نمیدونم چی چی دامبلدور فردی بسیار متواضع و فروتن و مهربون و از خود گذشته و بخشنده و خیلی چیزای دیگه هستم.طی چند روز گذشته مرتکب اشتباه وحشتناکی شدم و قلب این دو تا فرزند روشنایی رو شکستم.وای بر من...برای جبران اشتباهم ریاست محفل ققنوس رو بطور موقت به این دو نفر محول میکنم.به مدت یک هفته گوش به فرمان اونا خواهید بود.هر چی گفتن بی کم و کاست اجرا کنید.حتی دستورات من هم نمیتونه فرامین اونا رو خنثی کنه.این قولیه که من بهشون دادم...روشن شد؟

زنوفیلیوس و آستوریا:




Re: آموزشگاه مرگخواری
پیام زده شده در: ۱:۲۱ پنجشنبه ۲۱ مهر ۱۳۹۰
خلاصه:

جاگسن برای کشتن نجینی وارد ارتش سیاه شده.لرد از این قضیه اطلاع پیدا میکنه وبه مرگخوارا دستور میده جاگسنو هر جا که دیدن دستگیر کنن .جاگسن نجینی رو میگیره و آماده آپارات کردن به محفل میشه.ولی مرگخوارا جلوشو میگیرن و دستگیرش میکنن...نجینی که از این قضیه عصبانی شده سعی میکنه جاگسنو درسته قورت بده ولی مرگخوارا جاگسنو از دهن نجینی در میارن و تحویل لرد سیاه میدن.لرد سیاه شروع به شکنجه جاگسن میکنه که یکی از مرگخوارا بهش خبر میده که نجینی مسموم شده.لرد به مرگخوارا دستور میده دلیل مسموم شدن نجینی و پادزهرشو پیدا کنن.
مرگخوارا در معده نجینی لنگه کفشی پیدا میکنن که متعلق به یکی از مرگخواراس.مرگخوارا تصمیم میگیرن مسموم شدن نجینی رو گردن جاگسن بندازن.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

-فکرشو بکن...لرد لنگه کفشو بگیره دستش و عین سیندرلا تو پای تک تک ما امتحان کنه که صاحبشو پیدا کنه...اوه چه احمقانه...

لرد سیاه بالاخره متوجه ایوان شد و با چهره ای خشمگین بطرف او رفت.
-چی شد؟بالاخره چیزی دستگیرتون شد؟دلیل مسمومیت دخترم چی بوده؟

ایوان با ترس و لرز کفش را پنهان کرد.
-بله ارباب...ما آزمایشات بسیار دقیقی رو فرزند برومند شما انجام دادیم و به این نتیجه رسیدیم که دلیل مسمومیت ایشون چیزی نیست بجز...

انگشت اشاره ایوان به آهستگی بلند شد...از لرد سیاه رد شد...رفت و رفت و رفت و رفت و درست در مقابل چهره جاگسن متوقف شد.
-این!...همینه ارباب...نجینی اینو تا نصفه قورت داده بود.اینم که هپلی!میکروباش نجینی عزیز ما رو مسموم کرده.

لرد با عصبانیت چوب دستیش را بطرف جاگسن گرفت.
-تو؟به چه جراتی؟چند ماهه حموم نرفتی؟دختر منو مسموم میکنی؟کروشیو....

چند ثانیه بعد لرد شکنجه را متوقف کرد.
-نصفش کنین!

ایوان وحشتزده انگشتش را که هنوز روی هوا بود پایین آورد.
-چیو ارباب؟!!

لرد با خونسردی شنلش را مرتب کرد.
-همین میکروب متحرکو...شنیدم ماگلا وقتی توسط حشرات سمی گزیده میشن همون حشره رو نصف میکنن و روی محل زخم میذارن...شما هم اینو نصف کنین و روی نجینی بذارین...شاید خوب بشه...اگه نشد باید معده شو شستشو بدیم!








هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.